مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فـــَتــــٰـــآح💖 قسمت چهاردهم خیلی خسته بودم همچنان داشت با مادر درباره ی امروز و ا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان فــــَتـــٰــــآح💖
قسمت پانزدهم
معماری قدیمی امامزاده با نور های سبز و حوض پرآب وسط حیاط روحم را سبک می کند....
به پیشنهاد نوه اش سکینه خانم را به بیرون آوردیم تا روحیه اش عوض شود ...
ویلچرش را می چرخانم و کنارش به روی ایوان می نشینم امیر ارشیاء از مافاصله می گیرد و کنارحوض آستین هایش را بالا می دهد و مشغول وضو گرفتن می شود کبوتر ها در بالای ایوان ها و گوشه کنار ، گنبد به پرواز در می آیند...
موقع اذان است و صدای اذان از گلدسته ها پخش می شود.....
......
نماز تمام می شود کفش هایم را به پا می کنم
سکینه خانم با لبخند نگاهم می کند :
_ چقدر با چادر خوشگل شدی رمیصا جانم.
لبخندی به صورتش می زنم و می گویم :
+واقعا...ممنون
صدایی از پشت سر می گوید :
_قبول باشه...
به سمت صدا برمی گردم....
امیر ارشیاء لحظه ایی نگاهم می کند و
بعد سرش را پایین می گیرد
_اگه موافقین بریم دیگه ؟
_ آره مادر من ضعف کردم
سکینه خانم را سوار ماشین می کنیم امیر ارشیا سوار ماشین می شود و کمربندش را می بندد
_خب سکینه جونم کجا بریم ؟
سکینه خانم پَکر می شود و می گوید :
_ یادش بخیر فقط اون خدا بیامرز
منو اینطوری صدا میکرد ...
صدای تو خیلی شبیه صدای پدربزرگته
_ناراحت نشو سکینه جون
.. الان بابابزرگ پیش حوری ها داره صفا میکنه.
سکینه خانم مُشتی حواله ی امیر ارشیاء می کندو با چهره ایی که سعی دارد جلوی خنده اش را بگیرد میگوید :
_بچه ، باز تو حرف اضافه زدی...
امیر ارشیاء دستش را به نشانه ی تسلیم
بالا می برد و می گوید :
_آقا من تسلیمم ...خب کجا برم ؟
_ بچه پرو...برو دلم هوس بستنی فالوده کرده
_چشم سکینه بانو
ماشین را استارت می زند تماشای کَل کَل این نوه و مادربزرگ جزء صحنه های تماشایی دنیاست...
می گویم :
_ببخشید اگه میشه همین کنارها نگه دارین
من دیگه مزاحم جمع خانوادگیتون نمیشم .
❤️ فدایی بانو زینب جان❤️
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان فــــَــتــــٰــآح💖
قسمت شانزدهم
سکینه خانم سرش را برمیگرداند عقب و می گوید :
_وا کجا دختر...
دلت میاد با من بستنی نخوری...
جوانیام ، یه محله آرزو داشتن با من بستنی بخورن..
خنده ام می گیرد..
امیر ارشیاء می خندد و می گوید :
_بیچاره پدربزرگم ، چقدر رقیب عشقی داشته...
سکینه خانم با لب های خندان
به سختی ابرو انش را در هم می کند.
و رو به امیر ارشیاء می گوید :
_شما ساکت لطفا ...
+ مزاحم نمیشم
_مزاحم چیه دختر...
ابروانش را به سمت امیر ارشیا بالا می برد
و می گوید :
_ این بچه پرو مزاحمه
امیر ارشیاء با صدا می خندد...
سکینه خانم سرش را به سمت جلو بر می گرداند و می گوید:
_ کاش به مادرت هم می گفتیم با ما می اومد
+ مامانم خونه نیست رفته شمال پیش خاله ام
_اع...چه یهویی؟
+ روحیه اش خیلی خراب بود ،
خاله گفت بفرستش پیشم ، یکم حال و هواش عوض بشه....
_ اره خوبه..
امیر ارشیاء که تا آن لحظه ساکت بود گفت :
_ پس یعنی شب نیستن ؟
+ نه دو سه روز شمال می مونن..
_ تو سوئیت هنوز همسایه تون هست ؟
+ بله ... از اون شب که پلیس ها
تلفن ها رو ردیابی کرده بودن
احضار شده بود ، مدتی هم بازداشتگاه بود اما مدرکی پیدا نکردن رفع اتهام شد...
از آیینه دیدم ابروانش درهم رفت و گفت :
_ پس صلاح نیست شب تنها خونه بمونید
وا به تو چه...فضول منی مگه
می خواستم جوابش را بدهم
که کنار خیابان پارک کرد و از آیینه نگاهی انداخت و گفت :
_شما بستنی چی میل دارید ؟
برای همه چی دستور میده اونوقت می پرسه چی میل دارید...
اصلا کوفت می خورم سرم را به سمت راستم می چرخانم و بی حوصله می گویم :
_ فرقی نمیکنه .
کمربندش را باز می کند و پیاده می شود.
.....
ماشین را به داخل عمارت می برد
پیاده می شود و از صندوق عقب ویلچر سکینه خانم را بر میدارد سکینه خانم را روی صندلی می گذاریم که می گویم :
+ سکینه خانم کاری ندارید ؟
_ دختر بمون دیگه...
هوا داره تاریک میشه اون پسره خطرناکه
+ نه..کاری نمیتونه بکنه ،
درها رو از پشت قفل می کنم
با اجازه تون میرم دیگه .
همین که به چار چوب در می رسم
دستی به چارچوب در جلویم را سد می کند.
نگاهش میکنم امیر ارشیاء ست می گوید :
_ چرا لجبازی می کنید ....به خاطر خودتون میگیم
پلیس نتونسته از اون پسره مدرکی پیدا کنه...
ولی معلومه با قصد قبلی اومده خونتون....
اگه امشب بلایی سرتون اورد چی ...
+ خب به شما چه.
نگاهی می کند و می گوید :
_ به خاطر این پیرزن میگم
اگه برای شما اتفاقی بیافته بیماریش عود می کنه وگرنه مختارید خودتون تصمیم بگیرید
دستانش را از جلویم برمیدارد
و بی توجه به من و سکینه خانم
به داخل خانه می رود ...
سکینه خانم با ویلچر می آید کنارم و می گوید :
_ رمیصا جان بمون دیگه به خاطر من...
لبخندی به روی مهربان پیرزن می زنم .
می گوید :
_بیا بریم تو ، که امشب باید یه شام خوشمزه درست کنی..
❤️ فدایی بانو زینب جان❤️
#ادامه_دارد
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــــــــــن۱۴سـالمه.........
#شبتون_شهدایی
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار_عاشقی
#سلام_اربابم
#حسیـنجانم...!
وساعتهمهرروز،🕒
کنایهمیزندبهاین
‹دلِتـنـــگ💔›
بهاینفاصـلـهها...!
کهسالیانِسالاست؛🥀
رنجمیدهند
مـنِبیقراررا...!!! :)
#صلی_علیک_یا_ابا_عبدالله
@mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم
مهدی جان💕
چقدر بین من و تو
فاصله روییده!...😔
از کُجا آب می خورد این #درد؟!💔
که بعد از این همه سال ریشه اش نخشکیده!...😭
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
@mojaradan
#انچه_مجردان_باید_بدانند
توافقات مهم در دوران آشنایی قبل
از #ازدواج
- درمورد رسم و رسومات به توافق برسید
- در مورد نوع و نحوه انجام مراسم ها به توافق برسید
- در مورد محل زندگی به توافق برسید
( زندگی با خانواده یا منزل مستقل
- درمورد حق اشتغال،ادامه تحصیل به توافق برسید
- درمورد اینکه هزینه های دختر در دوران عقد با پسر است یا خانواده دختر به توافق برسید
- در خصوص سطح #رابطه_جنسی در دوران عقد به توافق برسید
- در مورد مدت زمان عقد تا عروسی به توافق برسید
- درمورد حجاب و اعتقادات به توافق برسید
- در مورد رفت و آمد به توافق برسید
- درمورد هدایای #نامزدی و عقد به توافق برسید.
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
💞@mojaradan
30.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قطره_ای_عبرت
⭕سریال #قطره_ای_عبرت (کلید اسرار)
📌داستانیبادرسهایاخلاقیوسرشاراز
عبرت
#این_داستان_بی_رحم
#قسمت_پایان
@mojaradan