eitaa logo
مجردان انقلابی
14.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فـــَتــــٰـــآح💖 قسمت چهاردهم خیلی خسته بودم همچنان داشت با مادر درباره ی امروز و ا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فــــَتـــٰــــآح💖 قسمت پانزدهم معماری قدیمی امامزاده با نور های سبز و حوض پرآب وسط حیاط روحم را سبک می کند.... به پیشنهاد نوه اش سکینه خانم را به بیرون آوردیم تا روحیه اش عوض شود ... ویلچرش را می چرخانم و کنارش به روی ایوان می نشینم امیر ارشیاء از مافاصله می گیرد و کنارحوض آستین هایش را بالا می دهد و مشغول وضو گرفتن می شود کبوتر ها در بالای ایوان ها و گوشه کنار ، گنبد به پرواز در می آیند... موقع اذان است و صدای اذان از گلدسته ها پخش می شود..... ...... نماز تمام می شود کفش هایم را به پا می کنم سکینه خانم با لبخند نگاهم می کند : _ چقدر با چادر خوشگل شدی رمیصا جانم. لبخندی به صورتش می زنم و می گویم : +واقعا...ممنون صدایی از پشت سر می گوید : _قبول باشه... به سمت صدا برمی گردم.... امیر ارشیاء لحظه ایی نگاهم می کند و بعد سرش را پایین می گیرد _اگه موافقین بریم دیگه ؟ _ آره مادر من ضعف کردم سکینه خانم را سوار ماشین می کنیم امیر ارشیا سوار ماشین می شود و کمربندش را می بندد _خب سکینه جونم کجا بریم ؟ سکینه خانم پَکر می شود و می گوید : _ یادش بخیر فقط اون خدا بیامرز منو اینطوری صدا میکرد ... صدای تو خیلی شبیه صدای پدربزرگته _ناراحت نشو سکینه جون .. الان بابابزرگ پیش حوری ها داره صفا میکنه. سکینه خانم مُشتی حواله ی امیر ارشیاء می کندو با چهره ایی که سعی دارد جلوی خنده اش را بگیرد میگوید : _بچه ، باز تو حرف اضافه زدی... امیر ارشیاء دستش را به نشانه ی تسلیم بالا می برد و می گوید : _آقا من تسلیمم ...خب کجا برم ؟ _ بچه پرو...برو دلم هوس بستنی فالوده کرده _چشم سکینه بانو ماشین را استارت می زند تماشای کَل کَل این نوه و مادربزرگ جزء صحنه های تماشایی دنیاست... می گویم : _ببخشید اگه میشه همین کنارها نگه دارین من دیگه مزاحم جمع خانوادگیتون نمیشم . ❤️ فدایی بانو زینب جان❤️ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فــــَــتــــٰــآح💖 قسمت شانزدهم سکینه خانم سرش را برمیگرداند عقب و می گوید : _وا کجا دختر... دلت میاد با من بستنی نخوری... جوانیام ، یه محله آرزو داشتن با من بستنی بخورن.. خنده ام می گیرد.. امیر ارشیاء می خندد و می گوید : _بیچاره پدربزرگم ، چقدر رقیب عشقی داشته... سکینه خانم با لب های خندان به سختی ابرو انش را در هم می کند. و رو به امیر ارشیاء می گوید : _شما ساکت لطفا ... + مزاحم نمیشم _مزاحم چیه دختر... ابروانش را به سمت امیر ارشیا بالا می برد و می گوید : _ این بچه پرو مزاحمه امیر ارشیاء با صدا می خندد... سکینه خانم سرش را به سمت جلو بر می گرداند و می گوید: _ کاش به مادرت هم می گفتیم با ما می اومد + مامانم خونه نیست رفته شمال پیش خاله ام _اع...چه یهویی؟ + روحیه اش خیلی خراب بود ، خاله گفت بفرستش پیشم ، یکم حال و هواش عوض بشه.... _ اره خوبه.. امیر ارشیاء که تا آن لحظه ساکت بود گفت : _ پس یعنی شب نیستن ؟ + نه دو سه روز شمال می مونن.. _ تو سوئیت هنوز همسایه تون هست ؟ + بله ... از اون شب که پلیس ها تلفن ها رو ردیابی کرده بودن احضار شده بود ، مدتی هم بازداشتگاه بود اما مدرکی پیدا نکردن رفع اتهام شد... از آیینه دیدم ابروانش درهم رفت و گفت : _ پس صلاح نیست شب تنها خونه بمونید وا به تو چه...فضول منی مگه می خواستم جوابش را بدهم که کنار خیابان پارک کرد و از آیینه نگاهی انداخت و گفت : _شما بستنی چی میل دارید ؟ برای همه چی دستور میده اونوقت می پرسه چی میل دارید... اصلا کوفت می خورم سرم را به سمت راستم می چرخانم و بی حوصله می گویم : _ فرقی نمیکنه . کمربندش را باز می کند و پیاده می شود. ..... ماشین را به داخل عمارت می برد پیاده می شود و از صندوق عقب ویلچر سکینه خانم را بر میدارد سکینه خانم را روی صندلی می گذاریم که می گویم : + سکینه خانم کاری ندارید ؟ _ دختر بمون دیگه... هوا داره تاریک میشه اون پسره خطرناکه + نه..کاری نمیتونه بکنه ، درها رو از پشت قفل می کنم با اجازه تون میرم دیگه . همین که به چار چوب در می رسم دستی به چارچوب در جلویم را سد می کند. نگاهش میکنم امیر ارشیاء ست می گوید : _ چرا لجبازی می کنید ....به خاطر خودتون میگیم پلیس نتونسته از اون پسره مدرکی پیدا کنه... ولی معلومه با قصد قبلی اومده خونتون.... اگه امشب بلایی سرتون اورد چی ... + خب به شما چه. نگاهی می کند و می گوید : _ به خاطر این پیرزن میگم اگه برای شما اتفاقی بیافته بیماریش عود می کنه وگرنه مختارید خودتون تصمیم بگیرید دستانش را از جلویم برمیدارد و بی توجه به من و سکینه خانم به داخل خانه می رود ... سکینه خانم با ویلچر می آید کنارم و می گوید : _ رمیصا جان بمون دیگه به خاطر من... لبخندی به روی مهربان پیرزن می زنم . می گوید : _بیا بریم تو ، که امشب باید یه شام خوشمزه درست کنی.. ❤️ فدایی بانو زینب جان❤️ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...! وساعت‌هم‌هرروز،🕒 کنایه‌می‌زند‌به‌این ‹دلِ‌تـنـــگ💔› به‌این‌فاصـلـه‌ها...! که‌سالیانِ‌سال‌است؛🥀 رنج‌می‌دهند‌ مـنِ‌بیقرار‌را...!!! :) @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی جان💕 ‌ چقدر بین من و تو فاصله روییده!...😔 از کُجا آب می خورد این ؟!💔 که بعد از این همه سال ریشه اش نخشکیده!...😭 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 @mojaradan
توافقات مهم در دوران آشنایی قبل از - درمورد رسم و رسومات به توافق برسید - در مورد نوع و نحوه انجام مراسم ها به توافق برسید - در مورد محل زندگی به توافق برسید ( زندگی با خانواده یا منزل مستقل - درمورد حق اشتغال،ادامه تحصیل به توافق برسید - درمورد اینکه هزینه های دختر در دوران عقد با پسر است یا خانواده دختر به توافق برسید - در خصوص سطح در دوران عقد به توافق برسید - در مورد مدت زمان عقد تا عروسی به توافق برسید - درمورد حجاب و اعتقادات به توافق برسید - در مورد رفت و آمد به توافق برسید - درمورد هدایای و عقد به توافق برسید. 💞@mojaradan
30.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕سریال (کلید اسرار) 📌داستانی‌با‌درس‌های‌اخلاقی‌و‌سرشار‌از عبرت @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا