eitaa logo
مجردان انقلابی
14.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💞💍💍💞💞 اگر با این میخواهید ازدواج کنید، هیچ وقت ازدواج نکنید، چون وقتی با انتظارات شما جور در نمی آید دچار میشوید. میخواهم به شما بگویم و مثل دو روی یک هستند. عشق را یک در نظر بگیرید ، حالا که وارد این شدید چندانتخاب دارید : ۱- شروع کنید با گلزار گلاویز شدن که انها را از بین ببرید را درستش می کنم، تغییرش میدم) که نمیتوانید همه خارها را از بین ببرید و فقط را زخمی می کنید👌 ضمن اینکه از بودن در گلزار هم لذت نمی برید. ۲-گلزار را خارهایش بپذیرید، شاید یک مقدار خارها اذیتتان کنند، اما در کل، بودن در گلزار میتواند تجربه لذت بخشی برایتان باشد. @mojaradan
🌸🍃🌸🍃 وقتی که زندگیش خدائی باشه، هر کاری که میخواد انجام بده، اوّل با فکر میکنه: آیا این کار، منو به میرسونه یا نه؟! مثل حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) که وقتی ازدواج کردند از امیرالمومنین پرسیدند: کَیْفَ وَجَدْتَ أَهْلَکَ؟! حضرت زهرا (س) چطور همسری است؟! حضرت علی جواب داد: نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَی طَاعَةِ اللهِ. بهترین# یار و یاور برای طاعت خدا است. دقّت کنیم که حضرت علی از کدوم ویژگیِ حضرت زهرا تعریف میکنه. میگه:حضرت زهرا همسر خیلی خوبیه. خیلی به طاعت خدا می‌خوره. خیلی در انجام الهی کمک میکنه. حالا اینکه خانوم قورمه سبزی خوشمزه درست میکنه یا نه.. شیرینی خوب درست میکنه یا نه.. خیاطی و گلدوزی بلده یا نه.. ژله تزریقی بلده درست کنه یا نه.. اصلاً از این بحث‌ها نیست. نِعْمَ الْعَوْنُ عَلَی طَاعَةِ اللهِ. کسی که خدائی باشه، در ازدواج هم خدائی عمل میکنه. اصلاً همه‌ی زندگیش خدا. چنین کسی: هر جور دلش بخواد حرف نمیزنه.. هر جور دلش بخواد نمی‌خوابه.. هر جور دلش بخواد نمی‌خوره.. هر جور دلش بخواد نمی‌خنده.. هر جور دلش بخواد پیام فوروارد نمی‌کنه.. هر جور دلش بخواد ازدواج نمی‌کنه.. هیچ کاری رو به خودش انجام نمیده، بلکه خواستِ رو در نظر می‌گیره. خدائی زندگی میکنه.. خدائی می‌میره.. خدائی هم محشور میشه.. 🆔 @mojaradan
📌 🍃🌺 🔸قضاوت 🔸 ••✾🌻🍂🌻✾•• مردی پسر داشت. 🍐 آنها را به به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را کنند 👈پسر اول گفت: درخت بود، خمیده و در هم پیچیده. 👈پسر دوم گفت: نه.. درختی# پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن..... 👈پسر سوم گفت: نه.. درختی بود از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام. 👈پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بود پربار از میوه ها پر از زندگی و زایش! ✳️مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط فصل از زندگی درخت را دیده اید! 🚫شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند! ✴️اگر در ” زمستان” شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!مبادا بگذاری و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند! ✅زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین، در راههای سخت کن: 《لحظه‌های بهتر بالاخره‌ از راه میرسند! 》 ••✾🌻🍂🌻✾•• 🆔 @mojaradan
🏴💔🏴 🔴 گفت و گوی خواستگاری ◀️ ▶️ 🖊در قسمت قبل اولین بخش از نمونه پرسش‌های خواستگاری رو براتون گذاشتیم. قبل از اینکه ادامه این پرسش ها رو بخونید یه بار دیگه نکاتی رو که توی قسمت قبل درباره پرسش های خواستگاری گفتیم، بخونید. (همین پستی که ریپلای زده شده) 🔵 بخش دوم: خانوادۀ همسر 1⃣ از اجتماعی، خانوادۀ شما چه دیدگاه‌ها و دغدغه‌هایی دارند؟ (مثلاً در بارۀ جامعه، مردم، مشکلات اجتماعی، حکومت و...). 2⃣ خانوادۀ شما تا چه اندازه‌ به مذهبی پای‌بند هستند؟ 3⃣ اعضای خانوادۀ شما ، متجدّد یا معمولی هستند؟ 4⃣ افراد خانوادۀ شما، برای دل کردن، چه کسی را انتخاب می‌کنند؟خود شما چطور؟ 5⃣ میزان شما به پدر و مادرتان، چه اندازه است؟ 6⃣ به کدام یک از اعضای خانواده‌تان علاقۀ بیشتری دارید؟ 7⃣ آیا با اعضای خانواده، هم می‌کنید؟ بیشتر با چه کسی و بر سر چه مسائلی؟ 8⃣ در مسائل مختلف خانواده؛ به ازدواج، تا چه اندازه خانواده به شما استقلال می‌دهند؟ 9⃣ تا به حال در چه ، دچار اختلاف با خانواده شده‌اید؟ در هنگام اختلاف، چه رخ داده است؟ 📚نیمه دیگرم، کتاب اول، ص۷۹. ⬅️ ادامه دارد... @mojaradan
✳️💫حضرت علی (ع) می‌فرمایند: فقیر در بین خانواده خود غریب است. 💢 متاسفانه این موضوع در جامعه امروزی زیاد به چشم می‌خورد. 🔺دختری به خاطر این‌که پدرش نمی‌تواند او را درست کند، پدرش را مسبب این مصیبت می‌داند و در خانه سلام او را هم شاید ندهد. 🔻پدری که توانایی فراهم کردن اشتغال برای پسرش را ندارد، از چشم پسر می‌افتد و پدر و پسر با هم نمی‌گیرند. 💢 خدا داند از حال و روز آن پدر و آن پدر، کسی جز خدا نمی‌تواند خبردار شود. 💢 حتی گاهی برخی فرزندان پا را فراتر می‌گذارند و به خشونت گشوده و می‌گویند: وقتی پول نداشتید چرا مرا به دنیا آوردید؟؟ 🔹🔸🔹زمان برای همه ما می‌گذرد و یادمان باشد روزگار زود عوض می‌شوند و همان فرزند نیز پدر خواهد شد و با او آن را خواهند کرد که با والدین کرده بود.✳️ ╔═.🍃.══════╗ 🍁 @mojaradan🍁 ╚═══
ودل باسلام خدمت همه دوستان مجرد وهمدرد خودم کاش به خانواده آقا پسرها بگید کمتر درگیر ظواهر دنیایی ومالی بشن از اعتقادات دخترخانم ها بپرسن فقط میگم خدا همه انگشتان دست رو یکجور خلق نکرده شاید تفکرات دختر با خانواده اش تفاوت داشته باشد. من که خسته شدم اگر سنت پیامبر والهی نبود قید ازدواج رو میزدم اللهم إجعل عواقب امورنا خیرا🙏😔 @mojaradan
💠پنج افسانه رایج در ✨از نظر «راس هریس» و معروف؛ افسانه های زیر در رایج است : تو من را کامل میکنی تو همسر من هستی تو من را میکنی تو من هستی من تو را می دهم 🍂راس هریس میگوید اینها اند. اگر با این تفکرات میخواهید ازدواج کنید، هیچ وقت نکنید، چون وقتی واقعیت با انتظارات شما جور در نمی آید دچار میشوید. ♨️میخواهم به شما بگویم و مثل دو روی یک هستند. عشق را یک در نظر بگیرید، حالا که وارد این گلزار شدید دو انتخاب دارید : 💥شروع کنید با خارهای گلزار گلاویز شدن که آنها را از بین ببرید (همسرم را درستش می کنم، تغییرش میدم) که قطعا نمیتوانید همه خارها را از بین ببرید و فقط خودتان را زخمی می کنید، ضمن اینکه از بودن در گلزار هم لذت نمی برید. ✅گلزار را با خارهایش بپذیرید، شاید یک مقدار خارها اذیتتان کنند، اما در کل، بودن در گلزار میتواند تجربه بخشی برایتان باشد. ─┅═ঊঈ💞🌹💞ঊঈ═┅─ 💍 💖 @mojaradan
💔💔💔💔💔💔 ازدواج، مناسب برای شکست عشقی نیست ♦️شکست عشقی در برخی موارد، انگیزه‌ای قوی برای ازدواج جوانان است. شکست و همراه با خلأ عاطفی ناشی از شکست عشقی، آن‌ها را بر این می‌دارد که به ازدواج به‌عنوان گزینه‌ای برای رهایی از این درد فکر کنند. ♦️آن‌ها به خود می‌گویند: «برای رهایی از این همه و راهی جز ازدواج وجود ندارد». ♦️چنین ازدواج‌هایی اغلب بدون شناخت کافی و صورت می‌گیرد، به همین دلیل اغلب هستند. ♦️در حالی که شروع رابطه‌ی عشقی جدید و ازدواج، راه‌حل مؤثری برای رهایی از بار و شکست عشقی گذشته نیست، این افراد به مداخلات نیازمندند. ♦️آن‌ها هم‌چنین باید کمی به خود زمان بدهند تا بتوانند تجربه‌ی قبلی را هضم کنند. کنار آمدن با تجربه‌ی شکست، حداقل یک سال زمان می‌برد. از طرفی، آن‌ها زمانی می‌توانند چنین دردناکی را هضم کنند که به نقش خود در شکست رابطه‌ی عشقی پی ببرند، خود را کنند و تصمیم بگیرند که اشتباهات خود را تکرار نکنند. ♦️تنها در این است که فرد می‌تواند دور از گرد و حاصل از شکست عاطفی قبلی، ازدواج مناسبی داشته باشد. ♦️اگر شما جزء این عده از افراد هستید باید بدانید که پس از و ناکامی در ازدواج، حداقل باید یک تا دو سال صبر کنید و به اصطلاح به خودتان زمان بدهید و سپس به برقراری رابطه‌ی جدید یا ازدواج فکر کنید. 🌺🍃🌸🌷❤️🌷🌸🍃🌺 @mojaradan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی جان💕 ‌ چقدر بین من و تو فاصله روییده!...😔 از کُجا آب می خورد این ؟!💔 که بعد از این همه سال ریشه اش نخشکیده!...😭 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤 @mojaradan
مجردان انقلابی
#درد_دل_جوانان_مومن_پاک #قسمت_اول 👌درد دل جوانان پاک و مؤمن...😐 📣حرفی که میزنیم درد دل خیلی از دخت
_دل_جوانان_پاک_مومن ✔️اینا همه و همه باعث میشه این دخترا کمتر دیده بشن ..... و کمتر شناخته بشن ... درحالیکه اگه اطرافیان و ها کمی به دل این ها نگاه کنن و کمی هم درکشون کنن و خودشون رو جای اونا بذارن، همه چیز حل خواهد شد... ✔️چون فرق این دخترا با دخترای بد حجاب و... تنها در ظاهر قضیه است... ✔️یعنی اونا هم احساس دارن، اونا هم میشن ... اونا هم از تنهایی بدشون میاد ... اونا هم میخوان کنن ... فقط نمیتونن پا روی اعتقاداتشون بذارن... و نمیخوان همسری بی اعتقاد داشته باشن ... کسی مثل خودشون پاک و مومن میخوان ... و اینه که الان جامعه به این وضعیت افتاده ... فکر میکنن دخترایی که آرایش نمیکنن یعنی از زیبایی بدشون میاد یا نمیخوان ازدواج کنن ... یا احساس ندارن یا هزارتا انگ دیگه بهشون میزنن.... ✔️و از اون طرف ها هم به همین شکل ... البته چون پسرا شروع کننده در روابط و ازدواج هستن، کمتر از دخترای با حیا از درد و فشار عذاب میکشن ... چون دختری رو که بخوان میتونن با خانواده اقدام کنن ... اما دختر نه.... و اگه از کسی خوشش بیاد باید خودشو به هزار زحمت بندازه یا حتی فراموش کنه! ___ 🆔 @mojaradan
💜•° ,اول ✌️🏼 🌸🍃می‌خـوام در مورد موضــوع باهاتون حـرف بزنـم که خیلــی از جوانــان است ؛ اونم ازدواج جوانـان است... 😳جوانــانی بودن که گفتــن عیبــی نداشتم کردم و رفتــیم کنیم خواهرام یا مــادرم یا اقوامـــم پشیمانــم کردن... یا برعــکس دختره خــودش پسره رو می‌خــواد، شرایط و همه چــیزش رو قبول داره... 😔اما وقتـــی خانواده ها پســـر و یا رو میبینن پارلــمان شروع میشه و مثل های مجلس که هر یک خودش رو میگــه.... 👈🏼👈🏼 خانــواده ها شروع میـکنن به گرفتن از پــسر یا دختر بیچــاره... 👱🏻‍♂بــرادره میگه خیلی درازه تو ماشـین جاش نمیشه 👱🏼‍♀ میگه گوشــاش بزرگه 👵🏼 میگه دماغـــش باریکه 👴🏼 میگه این خیلی حــرف میزنه 👩🏼‍💼 خانم میگه عه این خیلــی میخنده 👩🏼 خانم میگه این که خــیلی قد کوتاهه 👧🏼 میگه مـــدرک نداره که 🗣دیگــری میگه سرش خیلـــی بزرگه 🗣 اون یکــی میگه پدرش سیگــاریه . 😪جلـوی دیگـران رو نگیرید‌ که گــــناه بزرگی است ... .•°``°•.¸.•°``°•                   @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۵۵ و ۵۶ _....تمام عشقش به این بود که اجازه داده! غرق لذت بود که اذن داده! برای مردن نرفت! برای رفت! میگفت باید بشه و مثل بی‌بی جانم حضرت معصومه و پر از زائر باشه!میگفت یه روز سه تایی میریم که دل سیر زیارت کنیم! من زنجیر پای مَردَم نبودم... من نفس امّاره نبودم....من ابلیس نبودم براش! قرآن بالای سرش گرفتم، پشت سرش آب ریختم! آیةالکرسی خوندم براش و سپردمش دست علمدار کربلا! مگه نمیگن پشت هر مرد موفقی یک زنه؟ من اونو به بالاترین مقام رسوندم... حالا اون رها شده از دنیا و من تو فشار قبر موندم! آیه حرف میزد و هق هق میکرد.... رها نوازشش آیه حرف میزد و سایه کنارش اشک میریخت. حاج علی به در تکیه داده بود. ارمیا حسرت به دلش مینشست. صدرا در خود میپیچید! چقدر درد در قلب این زن است! چقدر حرفهای ناگفته دارد این زن! این آیه‌ی زندگی سیدمهدی است، چرا آیه‌اش را میشکنند؟ آیه که به خواب رفت،... هیچ چشمی روی هم نرفت... حال بدی بود. حرف‌های مانده بر دل آیه حال بدش را به همه داده بود. حالا خوب آیه را میدانستند. بخشی از درد بزرگ آیه! اذان که گفتند، حاج علی در سجده هق هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد و کسی نگاه خیره مانده به پنجره زنی که قلبش درد داشت را ندید! 🕊سید مهدی: _سر بلند کن بانو! اینهمه صبر کردم تا مَحرمم بشی، اینهمه سال نگاه دزدیدم که پاکی عشقم به گناه یه نگاه گره نخوره، حالا نگاه نگیر که دیگه طاقت این خانومیتو ندارم بانو!چشماتو از من نگیر بانو! همیشه نگاهتو بده به نگاه من! آیه که سر بلند کرد، سید مهدی نفس گرفت: 🕊_خیلی ساله که منتظر این لحظه‌ام که بانوی قصه‌ام بشی... که بزرگ بشی بانو! که بیام خواستگاریت! نمیدونی چقدر سخت بود که صبر کنم...که دلم بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد و ببردت... که کسی بله رو ازت نگیره و دست من از دامنت باز بمونه بانو! آیه دلبری کرد: _دلم خیلی سال پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با لباس نظامی اومد تو کوچه... دلم لرزید برای قدم‌های محکمش، قدم‌هایی که سبک و بیصدا بود... دلم لرزید برای چشمای خسته‌اش، چشمایی که نجیب بود و نگاه میدزدید از من! 🕊سید مهدی: _آخ بانو... بانو... بانو! نگو که خستگی من با دیدن دختر حاجی به در میشد، که امید من اون دختر حاجی بود! به امید دین تو هر هفته میومدم تا قم که نفس بکشم توی اون کوچه... آیه ریز خندید! َ آه کشید. جایت خالی‌ست مرد... روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند، باز هم همکاران سید مهدی خود را رساندند. ارمیا این‌بار با همکارانش آمده بود. با آن لباس‌ها و کلاه سبز کجش... حاج علی متعجب به ارمیا و یوسف و مسیح نگاه میکرد: _نمی دونستم همکار سید مهدی هستین! ارمیا: _ما هم تا موقع تشییع نمیدونستیم! ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکت‌تر! این یوسف و مسیح را میترساند. ارمیای این روزها، با همیشه فرق داشت. ****** حاج علی چهار پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند. رها هم با صدرا به تهران بازگشته بودند. حاج علی: _امانتی‌های سید مهدی، صحیح و سالم تحویل شما! آیه نگاه به پاکتها انداخت. دست‌خط زیبای سید مهدی بود: "برای بانوی صبورم" پاکت را باز کرد. 🕊✍بانوی صبورم سلام! شاید بتوان نام این چند خط را وصیت گذاشت، باید برایت کنم؛ بایدبدانی که من بدون فکر، تو را رها نکرده‌ام بانو!چند شب قبل، خوابی دیدم که وادارم کرد به نوشتن این نامه‌ها...بانو! من شهادتم را دیده‌ام! یادت نرود بانو، در این فراق! صبرکن که اجر صبر تو با شهادت من است... میدانم چه بر سرم می‌آید. میدانم که تقدیرت از من جدا میشود، به تقدیرت پشت نکن بانو! از من بیاد داشته باش که را هوای دنیا از سرت بر ندارد! از من داشته باش که تنهایی فقط شایسته‌ی خداست! از من داشته باش که بهترین تو در این دنیاست! بانو... من دخترکم را در خواب دیده‌ام... دخترک زیبایم را که شبیه توست را دیده‌ام. نگران من نباش! من تمام لالایی‌هایی که برایش خواهی خواند را شنیده‌ام! من تمام شبهای بی‌تابی‌ات را دیده‌ام... من لحظه‌ی تولد دخترکم را هم دیده‌ام! بانو... من حتی مردی که نیازمند دستان توست را هم دیده‌ام! مردی که بدون تو توان زندگی کردن ندارد. تو من بودی بانو، اما کسی هست که ایمانش را از تو خواهد داشت! بانو نکند به ایمانت غرّه شوی که به مویی بند است! به مالت غَرّه نشو که به شبی بند است! به دانسته‌هایت..... نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته_هایم_بعد_تو 🇮🇷قسمت ۳۹ و ۴۰ حاج یوسفی: _دستت درد نکنه، فعلا خداحافظ؛ میام قنادی برات میگم چی شده. خداحافظ! تماس را قطع کرد و منتظر به مردم نگاه کرد. هیچکس حرف نمیزد اما نگاه‌ها هنوز هم پر از کینه و نفرت بود. دخترک آرام از حاج یوسفی تشکر کرد ، و به درون خانه رفت. زهرا هنوز گریه میکرد. محمدصادق بُغ کرده گوشه‌ای نشسته بود. صدای مادر را میشنید که ناله میکند. وقت داروهایش بود و حتما گرسنه‌اش هم شده بود. به آشپزخانه رفت و صبحانه را آماده کرد. سفره را پهن کرد و کنار بستر مادر نشست و آرام نان خشکی که در شیر گرم ریخته بود را به خوردش میداد. بعد از آسمانی شدن ، قلب مادر هم ایستاد! یکسال بعد هم آلزایمرش شروع شد. مادر از کار افتاده، گوشه‌ی خانه در بستر بود. و تمام حقوقی که از میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی‌ها از همه‌ی لذت‌های دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود. _آبجی مریم! صدای زهرایش بود. خواهرکش! ِ+جان آبجی؟ زهرا: _امروز میریم حرم؟ مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید: _مامان که خوابید میریم. زهرا با شوق کودکانه‌اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت. مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادر سیاهی که بر سر داشت، کنارش نشست، محمد صادق پشت‌سرشان ایستاده بود. مرد بود دیگر! داشت روی ناموسش! مرد که باشی سن و سالت مهم نیست! در هر سنی که باشی، غیرتی می‌شوی روی خواهرهایت! مرد که باشی گرگ میشوی برای دریدن گرگ‌های دنیای خواهرت! مرد که باشی شش دانگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد! نگاه مریم به گنبد طلای امام رضا (ع) دوخته شد در دل زمزمه کرد : " السلام علیک یا غریب الغربا! سلام آقا!سلام پناه بی‌پناه‌ها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده‌ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته پر آمده‌ام سوی گنبدت! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! آقای خسته‌تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من! آقا نگاه میکنی که چگونه ؟ آقا نگاه میکنی که مرا میزنند؟ در شهر تو روی دلم میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین! آقا فقط تو مرا ببین! آقای شهر بی‌سروسامان روزگار! بنگر که چادر مادرت به سر دارم! ببین کنار نامم تو را دارم! که مرا هجمه کرده‌اند! و رسوای عالم و آدم نموده‌اند! آقای خستگی من و اهل خانه‌ام! دردانه‌ی صدیقه کبری، دلم شکست! 😭من آمدم که بستانم به دست تو! 😭ضربی زنم به طبل انوشیروانی‌ات!" صدای نقاره‌ها بلند شد. مریم چشم‌های خیسش را گرداند. لبخند بر لبش آمد! یکی دیگر گرفت! این صدای نقاره‌ها ندای شفا یافتن بود؛ شاید هم صدای ضرب طبل انوشیروان بود! " آقا! چگونه با دلم بازی میکنی؟ این همزمانی و این هم‌آوایی‌ات! آقا به من خسته اشاره میکنی؟ حقم بگیر ای تو تمنای بی‌کسان! حقم بگیر ای که نوایت مرا نشان! آقای خسته‌تر ز من و روزگار من! از روسیاهی من رو سیه گذر!" مریم که اشک میریخت، زهرا به کبوترهای روی گنبد نگاه میکرد. محمدصادق اخم کرده و برای امام، از امروز مریم میگفت، از دردهای مادر میگفت، از اشک‌ها و هق‌هق‌های زهرا میگفت! " امروز جمعه بود... جمعه‌های دلگیر! امروز جمعه بود... جمعه‌ای که بوی میداد؛ جمعه‌ای که بود میداد، بوی درد بی‌کسی! بوی درد نبود تو... تویی که منجی بشریتی! تویی که اگر بیایی دیگر زخم زبان نمیزنند! تویی که بیایی دیگر نمیزنند! تویی که بیایی دیگر یتیمی معنا ندارد؛ مگر تو پدرِ همه‌یِ امتِ پدرت، نیستی؟ مگر تو درد کل جهان نیستی؟ مگر تو مصلح کل جهان نیستی؟ پس بیا...بیا که حرفهای زیادی با تو دارم اگر بیایی! " گریه‌هایش که تمام شد، به زیارت رفت. حرم مثل همیشه شلوغ بود. حرم مثل همیشه آرام بود؛ حرم مثل همیشه آرامش بود. حرم مثل همیشه پر از حاجتمند بود... حرم مثل همیشه بود. مثل همیشه‌هایی که با پدر می‌آمد. مثل همیشه‌هایی که ویلچر را با عشق هل میداد. همیشه‌هایی که میآمد و میرفت. دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو رکعت نماز زیارت میخواست.دلش سر بر شانه‌ی ضریح گذاشتن میخواست. دلش دو رکعت نماز بالا سر میخواست. زیارتنامه امین‌الله میخواست. دلش فقط امامش را میخواست. اینجا کسی تهمتش نمیزد! اینجا کسی..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شکسته هایم بعد تو 🇮🇷قسمت ۹۷ و ۹۸ _نه! خلاف عرف رفتار کردید. سیدمحمد: این عرف اومده؟ از رفتار امثال شما! عرف شما با شرع در . کجای شرع گفته که زن بیوه حق زندگی نداره؟ عمویش مداخله کرد: _مگه گفتیم بی‌شوهر باشه! توی بی‌غیرت باید عقدش میکردی!! سیدمحمد: _هر حرفی به ذهنتون میرسه به زبون نیارید عمو جان! بعضی حرفا هستن که ! عمو: _حرمت؟! تو حرف از حرمت‌شکنی میزنی؟ تو که حرمت برادرت رو شکستی؟ سیدمحمد: _وسط مسجد جای این حرفا نیست! عمو: _چرا؟ از خونه‌ی خدا خجالت میکشی؟ حاج علی: _مردم دارن تماشا میکنن! حرمت این شهید رو نگهدارید. عمو: شما دخالت نکن حاجی! شما خودت ته بی‌غیرتی هستی! سیدمحمد: بس کن عمو! آیه خانوم زن‌داداشم بوده و هنوزم زن داداشمه... تا عمر دارم و عمر داره زن داداشم میمونه! با غریبه هم ازدواج نکرده، ارمیا برادر منه، از شما و پسرات به من نزدیکتره! عمو: _اینجوری غیرتتو خواب کردی؟ سیدمحمد: _بعضی چیزا گفتنی نیست! عمو: _همه چیز گفتنیه؛ بگو چرا آبروی خانواده ما رو تو فامیل و دوست و آشنا بر باد دادی؟! سید محمد: _چون مهدی قبل رفتنش گفت حق نداری چشمت دنبال آیه باشه؛ گفت اگه برنگشتم آیه تا ابد زن برادرته. همه‌ی نگاهها متعجب شد.... صدای هق‌هق آیه بلند شد و رها او را در آغوش گرفت. سایه به دنبال لیوانی آب به سمت گوشه حیاط دوید. سیدمحمد به یاد آورد: شب دیروقت بود که سیدمهدی صدایش کرد. فردا صبح عازم بود. شوق فراوانی داشت. فخرالسادات و سیدمحمد آن شب در خانه‌شان مهمان بودند که فردا بدرقه کنند مردی که شعارهایش همه بود. 🕊مهدی: _اگه از این سفر برنگردم... محمد: _نگو مهدی! تو فقط برادر نیستی؛ تو پدری، تو همه کسی! 🕊مهدی: _گفتم اگه... حالا چرا هندیش میکنی؟ اگه برنگردم، آیه دستت ! محمد: _من امانت قبول نمیکنم. مهدی خندید: 🕊_میدونم، یک مدتی دستت امانت تا امینِ من برسه! محمد نکنه عمو اینا بهت فشار بیارن و تو قبول کنی و آیه رو مجبور کنی! آیه تا آخر دنیا برات زن داداشه، باشه؟ محمد: _اینجوری نگو، آیه برام خواهره! 🕊مهدی: _میدونم، برات خواهره که میگم؛ اگه تو فشار گذاشتنت بگو مهدی گفته راضی ؛ بگو برادرمه! محمد: _چرا میری که مجبور بشی این حرفها رو بزنی... نگاه کن، سرخ شدی برادر من! 🕊مهدی: _برای آیه نگرانم؛ اذیتش نکنید! آیه بعد از من... صدای عمو سیدمحمد را از خاطراتش بیرون آورد: _این حرفا چیه؟ توجیه مسخره‌تر از این؟مگه دست اونه؟ حاج علی: _بی‌منطق نباشید! عمو: _اون روز که این دو تا بچه قد علم کردن و گفتن نمیذاریم مادرمون رو عقد کنی، باید میزدم تو دهنشون تا این روز نرسه. سیدمحمد: _پس از این داری میسوزی؟! جلز و ولزت برای خودته عمو؟ دست عمو که صورت سیدمحمد را نواخت، صدرا جلو آمد و عمو را عقب کشید: _خودتون رو کنترل کنید. عمو: _یه الف بچه برای من زبون درآورده! فخرالسادات سکوت بیشتر از این را جایز ندانست... مردم تماشا میکردند؛باید این قائله ختم میشد: _ اگه آیه شوهر کرد برای این بود که من ازش خواستم؛ چون من رفتم خواستگاریش؛ چون من بهش اجازه دادم. ارمیا پسر منه، بعد از مهدی شد غمخوارم... وقتی این پسر هر روز هر روز بیشتر از من مادر، سر خاک مهدی بود شما کجا بودید؟ بیشتر اشک ریخت! بیشتر دلتنگی کرد؛ اگه حرفی هست، من خونه در خدمتم، وگرنه به سلامت! عمو به حالت قهر رفت.... و دقایقی بعد جمعیت درون مسجد کم شد. آیه گریه میکرد...حرفهایی که زده شد بخشی از همانهایی بود که او را میترساند. ارمیا که نزدیکش شد، رها و سایه دور شدند، شاید ارمیا بهتر میتوانست همسرش را آرام کند. ارمیا: _گریه چرا خانوم؟ آیه: _دیدی گفتم؟ ارمیا: _میگن و تموم میشه. آیه: _ داره. ارمیا: _میدونم. آیه: _میخوام برم؛ از این مردم دور شم! ارمیا: _میریم. آیه: _حرفا میمونه. ارمیا: _ ازت راضی باشه؛ به رضایت مردم که بود، ما هنوز بت‌پرست بودیم! آیه: _الان من یکی از هنجارشکنائم؟ ارمیا: _ناهنجارشکنی! آیه: _چرا دردها تموم نمیشن؟ ارمیا: _درد همیشه هست، بهشون عادت کن! آیه: _یتیمی درد داره؟ ارمیا: _یه درد عمیق و همیشگی. آیه: _زینب هم همینقدر درد میکشه که تو کشیدی؟ ارمیا: _نه. اون تو رو داره، خونه داره، حاج علی رو داره، منو داره! آیه: _میخوام برم خونه. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´