مجردان انقلابی
برگرد نگاه کن پارت115 –به خاطر کار شما نیست، به خاطر اینه، ما اینجا تکون میخوریم باید جواب پس بدیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت116 هر کس مشغول کار خودش بود. نمی‌دانم آقای غلامی چه گفته بود که حتی خانم نقره هم سرش را بالا نکرد تا با او خداحافظی کنم. آقای غلامی پشت صندوق نبود. از سالن که رد میشدم یک مشتری وارد شد. سعید جای من ایستاده بود و فوری سراغ مشتریها رفت. خواستم از در خارج شوم که دیدم روی تخته سیاه چیزی نوشته شده، از روی کنجکاوی یک گام به طرفش برداشتم. صبح آقای غلامی تخته سیاه را پاک کرده بود و نوشته‌ایی نداشت. تا نوشته ها را دیدم فهمیدم دست خط امیرزاده است. ایستادم و شروع به خواندن کردم. یک جمله را به صورت کج قسمت راست نوشته بود. "طعم دلتنگی‌ام از قهوه هم تلخ تر بود." در وسط تخته سیاه هم نوشته بود. "با ارزش ترین چیز، در زندگی دل آدم هاست .. اگر کسی دلش را به تو سپرد امانتدار خوبی باش" بارها و بارها خواندم. هر دفعه که می‌خواندم بغضم بیشتر میشد. پس او از من ناراحت است. با خودم فکر کردم من که دیگر اینجا نمی‌آیم، پس عکسی از این نوشته بگیرم و برای خودم نگه دارم. حالا که دیگر بیکار شده‌ام چطور پول قسطی که باید سر ماه به خاطر وام پدر به مادرم می‌دادم را جور می‌کردم. از این فکر وا رفتم و ماندم چه کنم. همان لحظه احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، برگشتم. آقای غلامی به تخته سیاه اشاره کرد و گفت: –بفرما اینم یه نمونه از کارات، بعد میگی تهمت، اینم تهمته؟ یه ساعته همچین محو این نوشته‌ها شدی که متوجه نشدی چند دقیقس من اینجا ایستادم. این امیرزاده‌ رو چیکارش کردی اینجور دیوونه شده، بدبخت تا قبل تو بی‌حرف، بی نوشتن میومد و می‌رفت. کار به چیزی نداشت. اصلا سرش رو بالا نمی‌کرد. اونم از ماهان، که قبل تو اصلا پشت پیشخون پیداش نمیشد ولی حالا نمیشه از اونجا جداش کرد. واسه من کار کن شده. با خشم نگاهش کردم. نفس عمیقی کشید و با خونسردی ادامه داد: –الان تو این کرونا می‌دونم که به حقوق این کار نیاز داری پس اگه بخوای میتونی بازم کار کنی ولی نه اینجا، یه جایی که حقوق بیشتری هم بهت میدم. کمی عصبانیتم فرو کش کرد و سوالی نگاهش کردم. مِن و مِنی کرد و توضیح داد. –می‌خوام یه لطفی بهت بکنم که توام دلخور نری، من یه مادر مریض دارم که نمیتونه کاراش رو انجام بده، خوردن داروهاش، غذاش، حمام بردنش، خلاصه نگهداری شبانه روزی می‌خواد. زمزمه کردم: –شبانه روزی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –آره، شبا گاهی حالش بد میشه. باید مدام دستگاه اکسیژن رو دهنش باشه. یکی رو می‌خوام که همیشه پیشش باشه، البته پرستار داره، از کارش راضی نیستم می‌خوام اون بره و تو به جاش بیای. البته میتونی در هفته یکی دو شب بری خونتون. شبا هم بعد از کافی شاپ خودمم خونه هستم کمکت می‌کنم. لب زدم. –پیش شما؟ –آره دیگه، یه اتاق بهت میدم تا بتونی هر ساعت به مادرم سر بزنی. با دهان باز نگاهش کردم. احساس کردم شوخی می‌کند یا به خاطر آزار دادن من این حرفها را می‌زند. وقتی تعجبم را دید گفت: –اگر موندن تو یه خونه با من سختته، به خاطر اینکه معتقدی(اشاره به شالم کرد) یه صیغه هم میخونیم که مشکلی نباشه. چشم‌هایم بیشتر از حد گرد شدند. خیره به صورتش مانده بودم. چقدر راحت حرف میزند. نکند دیوانه شده. نگاهی به اطراف انداخت. –از جهت حقوق خیالت راحت باشه، خیلی بیشتر از اینجا بهت میدم. اونجا تو خونه‌ی من رفاه کامل داری. نگاهی ته ریش‌جو گندمی‌اش انداختم شاید از آنها خجالت بکشد. فاصله‌ی فاحش سنی‌مان آنقدر زیاد بود که نتوانستم توهینی بکنم که دلم خنک شود.شاید هم یاد نگرفته بودم. آنقدر احساس حقارت کردم که اشک در چشمهایم حلقه زد. –اگه قبول نکنی دیگه اینجا نمی‌تونی کار کنی و به معرّفت هم میگم که اینجا چه کارایی می‌کردی که بهتر تو رو بشناسه و دیگه جای دیگه معرفیت نکنه. وقتی حالم را دید شانه‌ایی بالا انداخت. –مگه من کار غیر قانونی ازت خواستم، شرعی و قانونیه. تازه با حقوق بالا، الان تو این شرایط همه از خداشونه، یه جوری نگاه میکنی انگار چی ازت خواستم. مگه دنبال کار نیستی؟ از خانم نقره شنیدم هر ماه قسط میدی گفتم کمکت کنم. چون با حقوق کافی شاپ که به جایی نمیرسی. اگر از گفتن این که صیغه بینمون بخونیم خوشت نیومد، خب نخونیم، اونجا شما طبقه‌ی بالایی میتونی اصلا پایین نیای، منم نمیام بالا که تو راحت باشی. لیلافتحی‌پور .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´