🍀 سلام بر ابراهيم ۱🍀 💥 قسمت هشتاد و نهم: والفجر مقدماتی (۵) 👤 راوی : علی نصرالله 🔸مجتبی ادامه داد: همين طور كه با ابراهيم حرف می‌زدم یک گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب‌نشينی را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم یک آرپيجی با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال، ديگه از ابراهيم خبری ندارم. 🔸ســاعتی بعد ميثم لطيفی را ديدم. به همراه تعــدادی از مجروحين به عقب برمی‌گشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچه‌هایی كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، لای تپه‌ها افتاده بوديم. ابرام هادی به داد ما رسيد. یک دفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چی شد!؟ گفت: به سختی ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توی راه رسيديم به یک كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزی شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. 🔸ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خیلی‌ها می‌گفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته‌اند! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم 👉🏻 شهید 🌹🕊 شادی روح مطهر شهدا صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼