✍ تاجری با کشتی از هندوستان نارگیل بار کرده بود تا به دوبی ببرد. قبل از حرکت برای خانواده‌اش تلگراف زده بود که تقریبا یک هفته بعد می‌رسد. پس از گذشت یک هفته، از آمدن کشتی خبری نشد. خلاصه بعد از هفته‌ها افراد خانواده یقین کردند که کشتی او غرق شده است. به ناچار مجلس ختم برای او بر پا کردند. روزی ناگهان کشتی تاجر در حالی که شکسته شده بود، به بندر رسید. ماجرا را از او پرسیدند گفت: پس از سه روز حرکت ناگهان هوا طوفانی شد و بادبان‌های کشتی پاره شد و کشتی از کار افتاد به طوری که دیگر امکان حرکت نبود. چند روز در میان طوفان به سَر بردیم و سعی کردیم فقط خودمان را از افتادن در دریا و غرق شدن حفظ کنیم. پس از چند روز که دریا آرام شد، مجبور شدیم به هر ترتیبی شده، با پارو کشتی را به طرف مقصد راه بیاندازیم به همین دلیل کشتی خیلی آهسته حرکت می‌کرد. بعد از چند روز، آب آشامیدنی ما به پایان رسید، به طوری که دیگر قدرت پارو زدن در کسی نبود همه خود را آماده برای مرگ کرده بودند. وقتی فهمیدم که آخرین دقایق عمرم فرا رسیده است، دلشکسته شدم و گفتم: خدایا اگر عمر ما باقی مانده است، در کار ما گشایشی انجام بده. در همان دقایق، قطعه ابری بالای سر ما آمد و شروع به باریدن کرد. با ناتوانی ظرف آب آماده نمودیم و مقداری از باران را جمع کردیم. وضع ما مقداری بهتر شد. تا اینکه پس از چند روز خداوند به مالطف کرد و ما را به ساحل رسانید. 📚 داستان‌های شهید دستغیب ره ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸