🌱 هنگامي که شاه اسماعيل صفوي به کربلا مشرف شد نخست به زيارت سالار شهيدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل عليه السلام و ديگر شهداي کربلا عليهم السلام را زيارت نمود. اما به زيارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت. پرسيدند: « چرا؟» استدلال کرد که اگر توبه او پذيرفته شده بود از سالارش حسين عليه السلام دور نمي ماند. توضيح دادندکه: « شاها ! از آنجايي که او در سپاه يزيد فرمانده لشکر بود و آشناياني داشت پس از شهادت در راه حق و در ياري حسين عليه السلام بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسيار از ميدان جنگ خارج ساختند ودر اينجا به خاک سپردند.» شاه گفت: « من مي روم با اين شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهيد باشد نپوسيده است و براي او مقبره مي سازم. در غير اين صورت دستور تخريب قبرش را صادر خواهم کرد. » پس از اين تصميم به همراه گروهي از علما، سران ارتش و ارکان دولت خويش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد. هنگامي که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که ديدند پيکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بيش از يک هزار سال صحيح و سالم است. زخمهاي بي شمار گويي تازه وارد آمده و دستمالي نيز که سالارش حسين عليه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگي است بر پيشاني دارد. شاه اسماعیل گفت: « اين دستمال از امام حسين عليه السلام است و براي ما مايه برکت و پيروزي بر دشمنان و مايه شفاي بيماران. به همين جهت با دست خويش آن را باز کرد و دستمال ديگري بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاري شد و هرگونه کوشش براي متوقف ساختن آن بي حاصل ماند. به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه اي از آن را به عنوان تبرک برداشت و خون هم متوقف شد. به همين جهت دستور داد براي او مقبره ساختند و مردم را به زيارت ایشان فراخواند. ايشان فرمودند: نوادگان مرحوم حاج شيخ كه فرزندان مرحوم برادر من هستند با آنكه هيچ كدام زمان حاج شيخ را درك نكرده اند، چنان به پدربزرگ خود معتقدند كه با توسّل به او بيشتر بوسيله خواب او را زيارت مى كنند و از او كمك مى گيرند و در اين باره قضاياى بسيارى است كه براى نمونه يك داستان را نقل مى كنم : برادرم يعنى داماد مرحوم حاج شيخ اواخر عمر چون پا به سن گذاشته بود و فشار بار زندگى هم بر دوش او سنگينى مى كرد عصبانى مزاج شده بود. شبى از سفر رسيده بود و همسرش يعنى صبيه مرحوم حاج شيخ غذا براى او آورده بود در حاليكه رنگ غذا كه آبگوشت بوده خيلى تيره و بد رؤ يت بوده ، مى پرسد كه چرا رنگ اين كاسه اين جور است ، مثل اينكه چيزى از خارج به داخل آن ريخته شده ، چرا موقع پخت غذا رسيدگى نمى كنيد؟ بر اثر اين پيش آمد عصبانى شده و كاسه آبگوشت را به داخل حياط مى اندازد؛ طبعاً همسرش ناراحت مى شود. صبح قبل از آفتاب كه براى نماز صبح از خواب بر مى خيزد شوهرش را صدا مى زند و مى گويد: ملاحظه كنيد! فورى زردچوبه را در استكان آب جوش مى ريزد، همان رنگ نامطبوع غذا پيدا مى شود و مى گويد ديديد تقصير من نبوده . همسرش مى گويد: شما كه مى دانستيد چرا از اين زردچوبه استعمال كرديد؟ مى گويد: ديشب حاج آقا مرحوم حاج شيخ را به خواب ديدم فرمودند كه چرا نگرانى ؟ قضيه آبگوشت و عصبانيت شما را گفتم . فرمودند: آن رنگ بد و تيره از زردچوبه است ، از آن زردچوبه استعمال مكن ! واقعاً عجيب است ، آنقدر روح آن بزرگوار محيط و مسلط و آزاد است كه از زردچوبه خانه فرزندش آگاه است و در اين پيش آمد كوچك به او كمك مى نمايد. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽