eitaa logo
موکب و گروه جهادی شهدای مدافع حرم،مقاومت و جهان اسلام
240 دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
18.5هزار ویدیو
267 فایل
چون واتساپ فیلتر شد کانال واتساپ رو به ایتا انتقال دادیم.تشکر از همکاری دوستان ارتباط با ادمین @yaarhamarrahmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 احمد بن عبدالله از پدرش نقل می كند كه گفت : نزد فضل بن ربیع (از سران حكومت عباسی) رفتم (در آن وقت كه امام موسی كاظم (علیه السلام) تحت نظر او بود) دیدم بر پشت بام نشسته است ، به من گفت : بیا اینجا به این خانه نگاه كن ببین چه می بینی ؟ رفتم دیدم و گفتم : یك لباس افتاده می بینم ، گفت : خوب نگاه كن ، خوب نگاه كردم ، گفتم : مردی را در حال سجده می بینم . گفت : آیا این مرد را می شناسی ؟ این موسی بن جعفر (علیه السلام) است ، كه شب و روز او را در این حال می بینم ، او نماز صبح را دراول وقت می خواند سپس تعقیب نماز را می خواند تا خورشید طلوع نماید، سپس به سجده می افتد و همچنان در سجده است تا ظهر شود، كسی را وكیل كرده كه وقت نماز را به او خبر دهد، وقتی كه از ناحیه او با خبر می شد كه ظهر شده بلند می شد و بدون تجدید وضو، نماز می خواند (معلوم می شود كه از صبح تا ظهر خوابش نبرده است) وقتی شب می شود پس از نماز عشاء غذائی میل می كند، سپس تجدید وضو نموده به سجده می افتد و همواره در دل شب نماز می خواند تا طلوع فجر. بعضی از مامورین می گفت : بسیار شنیدم كه آن حضرت در دعایش ‍ می گفت :خدایا من از تو می خواستم فراغت و فرصتی برای عبادت تو بیابم ، خواسته ام را برآوردی ، تو را بر این كار حمد و سپاس می گویم . و در سجده خود می گفت : قبح الدنب من عبدك فلیحسن العفو و التجاوز من عندك . زشت است گناه از بنده تو، پس عفو و گذشت نیك از جانب تو می باشد. و از دعاهای معروف او است : اللهم انی اسالك الراحه عند الموت و العفو عند الحساب خداوندا از درگاه تو آسایش هنگام مرگ و بخشش هنگام حساب را می خواهم. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 سلیمان بن عبداللّه حكایت كند: روزی با عدّه ای به منزل حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام وارد شدیم و در حضور آن حضرت نشستیم . پس از لحظاتی ، زنی را كه صورتش به عقب برگشته بود، آوردند و از حضرت خواستند كه او را معالجه نماید. امام كاظم علیه السلام دست راست مبارك خود را بر پیشانی زن و دست چپ را پشت سر او نهاد و سر و صورت او را به حالت طبیعی برگرداند؛ و زن سالم شد. سپس حضرت زن را مخاطب قرار داد و فرمود: مواظب باش بعد از این مرتكب چنین خلافی نشوی . افراد در مجلس سئوال كردند: یا ابن رسول اللّه ! این زن چه كار خلافی را انجام داده ، كه دچار این عقاب شده است ؟ امام علیه السلام فرمود: نباید راز او فاش گردد، مگر آن كه خودش مطرح كند. هنگامی كه از زن سئوال شد كه چه عملی انجام داده بودی ؟ گفت : شوهرم غیر از من همسر دیگری دارد و هر دو در یك منزل هستیم ، در حالی كه هووی من پشت سرم نشسته بود، من بلند شدم تا نماز بخوانم ؛ شوهرم حركت كرد و رفت ، من گمان كردم پیش آن همسرش رفته است ، پس صورت خود را برگرداندم تا ببینم چه می كنند، هوویم را تنها دیدم و شوهرم حضور نداشت . و چون چنین گمان خلافی را نسبت به شوهرم انجام دادم ، به آن مصیبت گرفتار شدم و به دست مبارك مولایم ، آن عقاب برطرف شد و توبه كردم. چهل داستان و چهل حديث از امام موسي كاظم(ع)/ عبدالله صالحي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 عصر حضرت رضا (ع) بود، یكی از شیعیان با كاروان خراسان به سوی كرمان می رفت ، در راه ، باندی از دزدهای سرگردنه ، به كاروان حمله كردند و آن شیعه را به احتمال یك نفر ثروتمند گرفتند و با خود بردند، تا آنچه دارد؛از او بگیرند، او را در میان برف انداختند و دهانش را پر از برف نموده و شكنجه كرند و او بر اثر آن شكنجه ها، از ناحیه دهان ، آسیب سخت دید، و زبان و لبهایش ، زخم و شكاف برداشت و با این حال به خراسان بازگشت و هر چه مداوا كرد خوب نشد، او شنید كه حضرت رضا (ع) در نیشابور است ، در عالم خواب دید، شخصی به او گفت :حضرت رضا (ع)به خراسان آمده ، نزد او برو تا تو را در مورد درمان این بیماری ، راهنمائی كند، در همان عالم خواب خود را به حضور امام رضا (ع) رسانید و ماجرای بیماری خود را بیان كرد. حضرت رضا (ع) فرمود: مقداری زیره كرمان را با اویشان و نمك مخلوط كن و بكوب ، و روی زخم دهان بگذار دو سه بار این كار را تكرار كن كه خوب می شوی . او از خواب بیدار شد، و به آنچه در خواب دیده بود، اهمیت نداد و به نیشابور رفت تا به حضور حضرت رضا (ع) برسد، در آنجا گفته شد حضرت رضا (ع) اكنون در كاروان سرای سعد است او به آنجا رفت و بعد به محضر آن حضرت ، شرفیاب شد و ماجرای زخم دهان خود را بازگو كرد و گفت : به قدری دهانم آسیب دیده كه با زحمت و سختی حرف می زنم ، داروئی را به من نشان بده ، تا با آن ، خود را درمان كنم . امام رضا (ع) فرمود: مگر آن دوا را در عالم خواب به تو معرفی نكردم ، برو به همان دستور عمل كن ! او عرض كرد: آن دستور را بار دیگر برایم بیان كن . حضرت رضا (ع) فرمود: مقداری زیره را با اویشان و نمك ، مخلوط كن و بكوب و دو سه بار بر دهانت بگذار، خوب می شوی او رفت و همین دستور را انجام داد و سلامتی خود را بازیافت. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یاسر، خادم مامون گوید: در حضور حضرت رضا (علیه السلام) بودیم ناگهان صدای قفل دربی كه از خانه مامون به خانه حضرت رضا (علیه السلام) باز می شد به صدا در آمد، امام به حاضران فرمود: متفرق شوید، آنها رفتند، مامون از همان در وارد شد، امام خواست جلو پای مامون برخیزد مامون آن حضرت را به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) سوگند داد برنخیزد، سپس امام را در آغوش گرفت و بوسید و كنارش ‍ نشست ، و نامه ای در آورد و خواند كه در آن نوشته بود سپاه اسلام قریه های كابل را فتح كرده اند... امام به مامون فرمود: از فتح این قریه ها خوشحال شدی ؟ امام فرمود: ای رئیس ! در مورد امت محمد (صلی الله علیه وآله) و در مورد سلطنتی كه بر آنها داری از خدا بترس و پرهیزكار باش چرا كه تو امور مسلمانان را تباه ساخته ای و شوون آنها را به غیر آنها واگذاشته ای كه هر طور خود بخواهند انجام می دهند، تو این قریه ها را فتح كرده ای ولی مركز وحی و هجرت (مدینه) را فراموش كرده ای ، مهاجران و انصار مورد ظلم قرار می گیرند، یك عمر بر مظلوم می گذرد و همچنان در سختی بسر می برد و از تامین زندگی ابتدائی عاجز است و كسی نیست تا شكایت خود را به او بكند و دستش به تو نمی رسد، از خدا بترس ، در مورد شوون مسلمانان ، برو به مدینه خانه نبوت و مركز مهاجران و انصار، آیا نمی دانی كه حاكم مسلمانان همچون عمود (ستون) خیمه است كه در وسط خیمه قرار گرفته و هر كس بخواهد دستش به آن می رسد؟ مامون گفت : چه باید كرد؟ امام فرمود: به حجاز برو و به شوون مسلمانان برس و مستقیما با مردم آنجا صحبت كن و دردهای آنها را بشنو و به حوائج آنها رسیدگی كن ، فردای قیامت خداوند تو را به حساب می كشد و از تو باز خواست می كند. مامون تحت تاثیر گفتار امام رضا (علیه السلام) قرار گرفت ، اما ذوالریاستین ، مامون را از تصمیم خود به رفتن حجاز پشیمان كرد. داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 ماءمون ، خلیفه باهوش و با تدبیر عباسی ، پس از آنكه برادرش محمدامین را شكست داد و از بین برد و تمام منطقه وسیع خلافت آن روز تحت سیطره و نفوذش واقع شد، هنوز در مرو (كه جزء خراسان آن روز بود) به سر می برد كه نامه ای به امام رضا علیه السلام در مدینه نوشت و آن حضرت را به مرو احضار كرد. حضرت رضا عذرهایی آورد و به دلایلی از رفتن به مرو معذرت خواست . ماءمون دست بردار نبود نامه های پشت سر یكدیگر نوشت تا آنجا كه بر امام روشن شد كه خلیفه دست بردار نیست . امام رضا از مدینه حركت كرد و به مرو آمد. ماءمون پیشنهاد كرد كه بیا و امر خلافت را به عهده بگیر. امام رضا كه ضمیر ماءمون را از اول خوانده بود و می دانست كه این مطلب صد در صد جنبه سیاسی دارد، به هیچ نحو زیر بار این این پیشنهاد نرفت . مدت دو ماه این جریان ادامه پیدا كرد، از یك طرف اصرار و از طرف دیگر امتناع و انكار. آخرالامر ماءمون كه دید این پیشنهاد پذیرفته نمی شود، موضوع ولایت عهد را پیشنهاد كرد. این پیشنهاد را امام با این شرط قبول كرد كه صرفا جنبه تشریفاتی داشته باشد، و امام مسؤ لیت هیچ كاری را به عهده نگیرد و در هیچ كاری دخالت نكند. ماءمون هم پذیرفت . ماءمون از مردم بر این امر بیعت گرفت . به شهرها بخشنامه كرد و دستور داد به نام امام سكه زدند و در منابر به نام امام خطبه خواندند. روز عیدی رسید (عید قربان) ماءمون فرستاد پیش امام و خواهش كرد كه در این عید شما بروید و نماز عید را با مردم بخوانید تا برای مردم اطمینان بیشتری در این كار پیدا شود. امام پیغام داد كه :پیمان ما بر این بوده كه در هیچ كار رسمی دخالت نكنم ، بنابراین از این كار معذرت می خواهم . ماءمون جواب فرستاد: مصلحت در این است كه شما بروید تا موضوع ولایت عهد كاملاً تثبیت شود. آن قدر اصرار و تاءكید كرد كه آخرالامر امام فرمود:مرا معاف بداری بهتر است و اگر حتما باید بروم ، من همان طور این فریضه را ادا خواهم كرد كه رسول خدا و علی بن ابیطالب ادا می كرده اند. ماءمون گفت :اختیار با خود تو است ، هر طور می خواهی عمل كن . بامداد روز عید، سران سپاه و طبقات اعیان و اشراف و سایر مردم ، طبق معمول و عادتی كه در زمان خلفا پیدا كرده بودند، لباسهای فاخر پوشیدند و خود را آراسته بر اسبهای زین و یراق كرده ، پشت در خانه امام ، برای شركت در نماز عید حاضر شدند. سایر مردم نیز در كوچه ها و معابر خود را آماده كردند و منتظر موكب با جلالت مقام ولایت عهد بودند كه در ركابش ‍ حركت كرده به مصلی بروند، حتی عده زیادی مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از نزدیك مشاهده كنند. و همه منتظر بودند كه كی در خانه امام باز و موكب همایونی ظاهر می شود. از طرف دیگر، حضرت رضا، همان طور كه قبلاً از ماءمون پیمان گرفته بود، با این شرط حاضر شده بود در نماز عید شركت كند كه آن طور مراسم را اجرا كند كه رسول خدا و علی مرتضی اجرا می كردند، نه آن طور كه بعدها خلفا عمل كردند، لهذا اول صبح غسل كرد و دستار سپیدی بر سر بست ، یك سر دستار را جلو سینه انداخت و یك سر دیگر را میان دو شانه ، پاها را برهنه كرد، دامن جامه را بالا زد و به كسان خود گفت شما هم این طور بكنید. عصایی در دست گرفت كه سر آهنین داشت . به اتفاق كسانش از خانه بیرون آمد و طبق سنت اسلامی ، در این روز با صدای بلند گفت :اَللّهُ اَكْبَرُ اللّهُ اَكْبَر. جمعیت با او به گفتن این ذكر هم آواز شدند و چنان جمعیت با شور و هیجان هماهنگ تكبیر گفتند كه گویی از زمین و آسمان و در و دیوار، این جمله به گوش می رسید، لحظه ای جلو در خانه توقف كرد و این ذكر را با صدای بلند گفت :اَللّه اَكْبَرُ اللّهُ اَكْبَرُ اَللّهُ اَكْبَرُ عَلی ما هَدانا، اللّهُ اَكْبَرُ عَلی ما رَزَقَنا مِنْ بَهیمَهِ اْلاَنْعامِ، اَلْحَمْدُللّهِِ عَلی ما اَبْلانا. تمام مردم با صدای بلند و هماهنگ یكدیگر این جمله را تكرار می كردند، در حالی كه همه به شدت می گریستند و اشك می ریختند و احساساتشان به شدت تهییج شده بود. سران سپاه و افسران كه با لباس رسمی آمده بر اسبها سوار بودند و چكمه به پا داشتند، خیال می كردند مقام ولایت عهد، با تشریفات سلطنتی و لباسهای فاخر و سوار بر اسب بیرون خواهد آمد. همینكه امام را در آن وضع ساده و پیاده و توجه به خدا دیدند، آن چنان تحت تاءثیر احساسات خود قرار گرفتند كه اشك ریزان صدا را به تكبیر بلند كردند و با شتاب خود را از مركبها به زیر افكندند و بی درنگ چكمه ها را از پا درآوردند. هركس چاقویی می یافت تا بند چكمه ها را پاره كند و برای باز كردن آن معطل نشود، خود را از دیگران خوشبخت تر می دانست . طولی نكشید كه شهر مرو پر از ضجه و گریه شد، یكپارچه احساسات و هیجان و شور و نوا شد.
🌱 مرحوم كلینی ، و عیّاشی و دیگر بزرگان آورده اند: مدّتی پس از آن كه حضرت علی بن موسی الرّضا علیهما السلام به شهادت رسید، شخصی به نام علی بن حسّان نزد امام محمّد جواد علیه السلام حضور یافت و عرضه داشت : یاابن رسول اللّه ! مردم نسبت به مقام و موقعیّت شما كه در عُنفوان جوانی امام و حجّت خدا بر آن ها می باشی ، مشكوك هستند و ایجاد شبهه می كنند؟! حضرت جوادالائمّه علیه السلام لب به سخن گشود و اظهار داشت : چرا مردم چنین مطالبی را بر علیه من ایراد می كنند؟ و سپس افزود: خداوند متعال بر حضرت رسول اكرم صلی الله علیه و آله این آیه شریفه قرآن را فرستاد: قل هذه سبیلی اءدعوا إ لی اللّه علی بصیره اءنا و من اتّبعنی. یعنی ؛ بگو: ای پیامبر! این روش من است كه مردم را به سوی خدای یكتا دعوت می كنم با هر كه از من تبعیّت و پیروی كند. بعد از آن ، امام جواد علیه السلام فرمود: به خدا قسم ، كسی غیر از علی بن ابی طالب از پیغمبر خدا صلوات اللّه علیهما تبعیّت نكرد؛ و در آن زمان 9 سال داشت و من نیز اكنون 9 ساله هستم . همچنین مرحوم كلینی و برخی دیگر از بزرگان آورده اند: شخصی خدمت امام محمّد جواد علیه السلام شرفیاب شد و اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! عدّه ای از مردم نسبت به موقعیّت شما ایجاد شبهه می كنند؟! امام جواد علیه السلام در پاسخ چنین فرمود: خداوند متعال به حضرت داوود علیه السلام وحی فرستاد كه فرزندش ، سلیمان را خلیفه و وصی خود قرار دهد، با این كه سلیمان كودكی خردسال بود و گوسفندچرانی می كرد. و این موضوع را برخی از علماء و بزرگان بنی اسرائیل نپذیرفتند و در اءذهان مردم شكّ و شُبهه ایجاد كردند. به همین جهت ، خداوند سبحان به حضرت داوود علیه السلام وحی فرستاد كه عصا و چوب دستی اعتراض كنندگان و از سلیمان هم بگیر و هر كدام را با علامتی مشخّص كن كه از چه كسی است ؛ و سپس آن ها را شبان گاه در جائی پنهان نما. فردای آن روز به همراه صاحبان آن ها بروید و چوب دستی ها را بردارید، با توجّه به این نكته ، كه چوب دستی هركس سبز شده باشد همان شخص ، جانشین و خلیفه و حجّت بر حقّ خدا خواهد بود. و همگی این پیشنهاد را پذیرفتند؛ و چون به مرحله اجراء در آوردند، عصای سلیمان سبز و دارای برگ و ثمر شد. پس از آن ، همه افراد قبول كردند و پذیرفتند كه او حجّت و پیامبر خدا می باشد. همچنین علی بن أ سباط حكایت كند: روزی به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام از شهر كوفه خارج شدیم و حضرت سوار الاغ بود. در مسیر راه به گلّه گوسفندی برخوردیم كه گوسفندی از آن گلّه عقب مانده بود و سر و صدا می كرد. امام علیه السلام توقّف نمود و سپس به من دستور داد كه چوپان را نزد حضرتش احضار نمایم ، پس من رفتم و چوپان را خبر دادم ؛ و او نیز آمد. هنگامی كه چوپان نزد حضرت وارد شد، امام علیه السلام به او فرمود: این گوسفند مادّه از تو گلایه و شكایت دارد؛ و مدّعی است كه تو تمام شیر آن را می دوشی ، به طوری كه وقتی نزد صاحبش بازمی گردد، شیری در پستانش نیست . و می گوید: چنانچه از ظلمی كه نسبت به آن انجام می دهی ، دست برنداری و به خیانت خود ادامه بدهی ، از خدا می خواهم تا عمر تو را كوتاه گرداند. چوپان اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! من شهادت بر یگانگی خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله می دهم ؛ و این كه تو وصی و جانشین او هستی . و سپس افزود: خواهشمندم بفرما علم و معرفت نسبت به سخن این برّه را از كجا و چگونه فرا گرفته ای ؟ حضرت فرمود: ما - اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام - خزینه داران علوم و غیب ها و نیز حكمت های الهی هستیم ، همچنین جانشینان پیامبران و وارثان آن ها می باشیم ؛ و خداوند متعال ما را بر دیگر بندگانش گرامی و مورد توجّه خاصّ قرار داده است ، او از فضل و كرمش همه علوم را به ما آموخته است. چهل داستان و چهل حديث از امام جواد(ع)/ عبدالله صالحي
🌱 مرحوم كلینی ، و عیّاشی و دیگر بزرگان آورده اند: مدّتی پس از آن كه حضرت علی بن موسی الرّضا علیهما السلام به شهادت رسید، شخصی به نام علی بن حسّان نزد امام محمّد جواد علیه السلام حضور یافت و عرضه داشت : یاابن رسول اللّه ! مردم نسبت به مقام و موقعیّت شما كه در عُنفوان جوانی امام و حجّت خدا بر آن ها می باشی ، مشكوك هستند و ایجاد شبهه می كنند؟! حضرت جوادالائمّه علیه السلام لب به سخن گشود و اظهار داشت : چرا مردم چنین مطالبی را بر علیه من ایراد می كنند؟ و سپس افزود: خداوند متعال بر حضرت رسول اكرم صلی الله علیه و آله این آیه شریفه قرآن را فرستاد: قل هذه سبیلی اءدعوا إ لی اللّه علی بصیره اءنا و من اتّبعنی. یعنی ؛ بگو: ای پیامبر! این روش من است كه مردم را به سوی خدای یكتا دعوت می كنم با هر كه از من تبعیّت و پیروی كند. بعد از آن ، امام جواد علیه السلام فرمود: به خدا قسم ، كسی غیر از علی بن ابی طالب از پیغمبر خدا صلوات اللّه علیهما تبعیّت نكرد؛ و در آن زمان 9 سال داشت و من نیز اكنون 9 ساله هستم . همچنین مرحوم كلینی و برخی دیگر از بزرگان آورده اند: شخصی خدمت امام محمّد جواد علیه السلام شرفیاب شد و اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! عدّه ای از مردم نسبت به موقعیّت شما ایجاد شبهه می كنند؟! امام جواد علیه السلام در پاسخ چنین فرمود: خداوند متعال به حضرت داوود علیه السلام وحی فرستاد كه فرزندش ، سلیمان را خلیفه و وصی خود قرار دهد، با این كه سلیمان كودكی خردسال بود و گوسفندچرانی می كرد. و این موضوع را برخی از علماء و بزرگان بنی اسرائیل نپذیرفتند و در اءذهان مردم شكّ و شُبهه ایجاد كردند. به همین جهت ، خداوند سبحان به حضرت داوود علیه السلام وحی فرستاد كه عصا و چوب دستی اعتراض كنندگان و از سلیمان هم بگیر و هر كدام را با علامتی مشخّص كن كه از چه كسی است ؛ و سپس آن ها را شبان گاه در جائی پنهان نما. فردای آن روز به همراه صاحبان آن ها بروید و چوب دستی ها را بردارید، با توجّه به این نكته ، كه چوب دستی هركس سبز شده باشد همان شخص ، جانشین و خلیفه و حجّت بر حقّ خدا خواهد بود. و همگی این پیشنهاد را پذیرفتند؛ و چون به مرحله اجراء در آوردند، عصای سلیمان سبز و دارای برگ و ثمر شد. پس از آن ، همه افراد قبول كردند و پذیرفتند كه او حجّت و پیامبر خدا می باشد. همچنین علی بن أ سباط حكایت كند: روزی به همراه حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد علیه السلام از شهر كوفه خارج شدیم و حضرت سوار الاغ بود. در مسیر راه به گلّه گوسفندی برخوردیم كه گوسفندی از آن گلّه عقب مانده بود و سر و صدا می كرد. امام علیه السلام توقّف نمود و سپس به من دستور داد كه چوپان را نزد حضرتش احضار نمایم ، پس من رفتم و چوپان را خبر دادم ؛ و او نیز آمد. هنگامی كه چوپان نزد حضرت وارد شد، امام علیه السلام به او فرمود: این گوسفند مادّه از تو گلایه و شكایت دارد؛ و مدّعی است كه تو تمام شیر آن را می دوشی ، به طوری كه وقتی نزد صاحبش بازمی گردد، شیری در پستانش نیست . و می گوید: چنانچه از ظلمی كه نسبت به آن انجام می دهی ، دست برنداری و به خیانت خود ادامه بدهی ، از خدا می خواهم تا عمر تو را كوتاه گرداند. چوپان اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! من شهادت بر یگانگی خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله می دهم ؛ و این كه تو وصی و جانشین او هستی . و سپس افزود: خواهشمندم بفرما علم و معرفت نسبت به سخن این برّه را از كجا و چگونه فرا گرفته ای ؟ حضرت فرمود: ما - اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام - خزینه داران علوم و غیب ها و نیز حكمت های الهی هستیم ، همچنین جانشینان پیامبران و وارثان آن ها می باشیم ؛ و خداوند متعال ما را بر دیگر بندگانش گرامی و مورد توجّه خاصّ قرار داده است ، او از فضل و كرمش همه علوم را به ما آموخته است. چهل داستان و چهل حديث از امام جواد(ع)/ عبدالله صالحي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 یكی از شیعیان كه بسیار خوشحال به نظر می رسید، به حضور امام جواد (ع) آمد، حضرت به او فرمود: چرا این گونه تو را شادمان می نگرم ؟ او عرض كرد: ای پسر رسول خدا(ص) از پدرت شنیدم می فرمود: سزاوارترین روز برای شادی كردن ، آن روزی است كه خداوند به انسان توفیق نیكی كردن و انفاق نمودن به برادران دینی دهد، امروز ده نفر از برادران دینی كه فقیر و عیالمند بودند از فلان جا و فلان جا نزد من آمدند و من به هر كدام فلان مقدار پول و خوار و بار دادم ، از این رو خوشحال هستم . امام جواد (ع) فرمود: سوگند به جانم ، سزاوار است كه تو خوشحال باشی ، اگر عمل نیك خود را حبط و پوچ نساخته باشی و یا بعدا حبط و پوچ نكنی . او عرض كرد: با اینكه من از شیعیان خالص شما هستم ، چگونه عمل نیكم را حبط و پوچ می كنم ؟ امام جواد (ع) فرمود: همین سخنی كه گفتی ، كارهای نیك و انفاقهای خود را حبط و پوچ نمودی (یعنی ادعای شیعه خالص بودن ، كار ساده ای نیست). او عرض كرد: چگونه ؟ توضیح بدهید. امام جواد (ع) فرمود: این آیه را بخوان : یا ایهاالذین آمنوا لاتبطلوا صدقاتكم بالمن والاذی : ای كسانی كه ایمان آورده اید، بخششهای خود را با منت و آزار، باطل نسازید. او عرض كرد: من به آن افراد یكه صدقه دادم ، منت بر آنها نگذاشتم و آنها را آزار ننمودم . امام جواد (ع) فرمود: خداوند فرموده : لاتبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذی بخششهای خود را با منت و آزار، باطل و پوچ نسازید نفرموده تنها منت و آزار بر آنانكه می بخشید، بلكه خواه منت و آزار بر آنان باشد یا دیگران ، آیا به نظر تو آزار به آنان (بخشش گیرندگان) شدیدتر است ، یا آزار به فرشتگان مراقب اعمال تو فرشتگان مقرب الهی و یا آزار به ما؟ او عرض كرد: بلكه آزار به فرشتگان و آزار به شما، شدیدتر است . امام جواد (ع) فرمود: تو فرشتگان و مرا آزار دادی و بخشش خود را باطل نمودی !. او عرض كرد: چرا باطل كردم ؟ و شما را آزار دادم ؟ امام جواد (ع) فرمود: این كه گفتی : چگونه باطل نمودم با اینكه من از شیعیان خالص شما هستم ؟ (همین ادعای بزرگ ، ما را آزار داد). سپس فرمود: وای بر تو! آیا می دانی شیعه خالص ما كیست ؟ شیعه خالص ما حزبیل ! مؤمن آل فرعون ، و (حبیب نجار) صاحب یس و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار(ره) هستند، تو خود را در صف این افراد برجسته قرار دادی و با این ادعا فرشتگان و ما را آزردی . آن مرد به گناه و تقصیر خود اعتراف كرد و استغفار و توبه نمود و عرض كرد: اگر نگویم شیعه خالص شما هستم پس چه بگویم ؟ امام جواد(ع) فرمود: بگو من از دوستان شما هستم ، دوستان شما را دوست دارم و دشمنان شما را دشمن دارم . او چنین گفت ، واز گفته قبل ، استغفار كرد، امام جواد (ع) فرمود: اكنون پاداش بخششهای تو به تو بازگشت نمود و حبط و بطان آنها برطرف گردید. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 محمد بن ابی العلاء گوید: با یحیی بن اكثم ملاقات كردم ، به او گفتم از علوم علویان اگر چیزی داری برایم بگو، گفت : یك مطلب را به تو خبر می دهم و مشروط بر اینكه تا زنده ام به كسی نگویی من به او قول دادم كه به كسی نمی گویم . گفت : به مدینه رفتم ، دیدم فرزند امام رضا (علیه السلام) (امام جواد) كنار قبر پیامبر (صلی الله علیه وآله) است ، با او پیرامون مسائل مناظره كردم ، همه را پاسخ داد، در دلم مطلبی مانده بودم ، گفتم می خواهم آن را آشكار نمایم ، امام جواد (علیه السلام) به من فرمود. من به تو خبر می دهم كه آن مطلب چیست ؟ تو می خواهی بپرسی در این زمان امام كیست ؟ گفتم : سوگند به خدا می خواستم همین سوال را بپرسم . فرمود: امام این زمان ، من هستم ، گفتم : نشانه صدق می خواهم ، عصایی كه در دستش بود، به اذن خدا به سخن آمد و گفت : مولای من امام این زمان است و او است حجت بر مردم. داستان هاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي
🌱 عصر امامت امام هادی (ع) بود، شخصی به نام فارس بن حاتم بن ماهویه قزوینی با دروغ بافی و فتنه انگیزی و بدعتگذاری ، مردم را می فریفت ، و دین آنها را سست می كرد، و آنها را آئین خود در آورده ، دعوت می نمود. این خبر به امام هادی (ع) رسید، امام در مورد او بر خورد بسیار شدید كرد، برای دوستانش پیام فرستاد كه شدیدا در برابر فارس ، بایستید و او را هر چه می توانید لعنت كنید، و از فتنه گریهای او جلوگیری نمائید، حتی اعلام كرد كه : خون او هدر است ، هر كس او را بكشد من برای قاتل او، بهشت را ضمانت می كنیم تا اینكه امام هادی (ع) یكی از دوستانش به نام ابوجنید را دید و به او مبلغی پول داد و فرمود: با این پول اسلحه خریداری كن ، و آن را به من نشان بده . ابو جنید رفت و با آن پول ، شمشیری خرید، و به امام هادی (ع) نشان داد، امام هادی(ع)، آن را نپسندید، و به او فرمود: این شمشیر را ببر و با اسلحه دیگر عوض كن . ابو جنید، آن شمشیر را برد و با یك ساطور قصابی ، عوض كرد، و آن ساطور را به امام هادی (ع) نشان داد، امام هادی (ع) فرمود: این ، خوب است ابوجنید، در كمین فارس قرار گرفت ، هنگامی كه بین نماز مغرب و عشا، فارس از مسجد بیرون آمد، ابوجنید به او حمله كرد و ساطور را بر فرق سر او زد، او هماندم افتاد و كشته شد، ابوجنید ساطور را انداخت ، در همین میان مردم جمع شدند و ابوجنید را گرفتند، زیرا در آنجا غیر از او كسی را ندیدند، ولی بعد از بررسی ، هیچگونه اسلحه یا چاقو و یا اثر ساطور را در او ندیدند و او را آزاد كردند. به این ترتیب ، دستور امام هادی (ع) اجرا شد، و قاتل نیز بی آنكه شناخته شود نجات یافت ! امام حسن عسكری (ع) توسط و كلای خود، حقوقی برای ابوجنید تعیین كردند و آنها می پرداختند. داستان هاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي شكرانه امام هادی (ع) یكی از خوانین و سرمایه داران یاغی و مغرور عصر امام جواد (ع) و امام هادی (ع) شخصی بنام عمر از خاندان فرج بود، كه مدتی فرماندار مدینه شد، و نسبت به خاندان نبوت ، بسیار خشن بود، او گستاخی رابه جائی رسانید كه روزی با كمال پرروئی به امام جواد (ع) گفت : به گمانم تو مست هستی . امام جواد (ع) گفت : خدایا تو می دانی كه من امروز رابرای رضای تو روزه داشتم ، طعم غارت شدن و خواری و اسارت را به عمر بن فرج بچشان طولی نكشید كه در سال 233 هجری قمری متوكل بر او غضب كرد، و دستور داد به عنوان مالیات ، 120 هزار دینار از او، و 150 هزار دینار از برادرش گرفتند، و بار دیگر بر او غضب كرد و دستور داد هر چه می توانند بر پشت گردن او ضربه بزنند، شش هزار پس گردانی بر او زدند بار سوم بر او غضب كرد، كشان كشان او را به بغداد بردند و همانجا اسیر بود تا از دنیا رفت (عدو شود سبب خیر، گر خدا خواهد). محمد بن سنان (ره) می گویند: به حضور امام هادی (ع) رسیدم ، فرمود: آیا برای آل فرج ، پیش آمدی شده است ؟. عرض كردم : آری عمر بن فرج وفات كرد. حضرت فرمود: الحمدلله ، و تا 24 بار شمردم كه به شكرانه مرگ عمر بن فرج ، گفت : الحمدلله . عرض كردم : ای آقای من ! اگر می دانستم كه شما، این گونه از خبر من خوشحال می شوید، پا برهنه و دوان دوان نزد شما می آمدم و خبر را می دادم . امام هادی (ع) فرمود: آری ، او به پدرم نسبت مستی داد، پدرم او را نفرین كرد كه به غارت و ذلت اسارت ، گرفتار گردد، طولی نكشید كه همه اموالش ‍ را غارت كردند و او را اسیر كرده و به ذلت انداختند و اكنون نیز مرده است ، خداوند او را رحمت نكند، خداوند از او انتقام گرفت ، و همواره انتقام دوستانش رااز دشمنان می گیرد. داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 شعبده بازی از هند نزد متوكل آمد، تردستی های عجیبی از خود نشان داد كه متوكل حیران گردید، متوكل كه از هر فرصتی می خواست بر ضد امام هادی (ع) استفاده كند، و با پف كردن ، نور خورشید خدا را خاموش نماید، به شعبده باز گفت : اگر طوری كنی در مجلسی عمومی ، حضرت هادی (ع) را شرمنده كنی ، هزار اشرفی به تو جایزه می دهم . شعبده باز گفت : سفره غذا را پهن كن و قدری نان تازه نازك در سفره بگذار، و مراكنار آن حضرت بنشان ، به تو قول می دهم كه حضرت هادی (ع) را نزد حاضران ، سرافكنده و شرمنده سازم . متوكل مغرور، سفره ای با غذاهای رنگارنگ گسترد، و عده ای از رجال را دعوت كرد، از جمله امام هادی (ع) را ناگزیر كنار آن سفره آورد. مهمانان مشغول خوردن غذا شدند، مقداری نان دراز كرد تا بردارد، هماندم شعبده باز كاری كرد كه نان به جانب دیگر پرید، امام هادی (ع) دست به طرف نان دیگر دراز كرد، باز آن نان به سوی دیگر پرید، و حاضران خندیدند، این حادثه چند بار تكرار شد و موجب خنده حاضران گردید. امام هادی (ع) به توطئه زیر پرده ، آگاه شد، خشمگین گردید، در آنجا متكائی بود كه صورت شیر در پارچه آن كشیده بودند، امام هادی (ع) بر همان صورت دست نهاد و فرمود: قم فخذ هذا: بر خیز و این شعبده باز را بگیر همان صورت به شكل شیری در آمد و به شعبده باز حمله كرد و او را بلعید، سپس به جای اولش ، به همان صورت و نقش شیر در پارچه متكاباز گشت . متوكل در آن مجلس ، آنچنان ترسید و وحشت زده شد كه بی هوش شده و از رو بر زمین افتاد، و حاضران در مجلس از ترس گریختند. بعد متوكل به دست و پای امام هادی (ع) افتاد و عاجزانه درخواست كرد كه كاری كنید آن شعبده باز برگردد، امام هادی (ع) به او فرمود: این كار نشدنی است ، آیا تو دشمنان خدا را می خواهی بر اولیاء خدا مسلط كنی ؟. و دیگر آن شعبده باز دیده نشد. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 متوكل خلیفه ظالم عباسی بود كه از اقتدار امام هادی علیه السلام نگران بود. شخصی نزد او رفت و درباره امام هادی علیه السلام چینی كرد كه در منزل او اسلحه و نامه های حمایت شیعیان قم وجود دارد و می خواهد بر علیه حكومت قیام كند. متوكل گروهی ترك را به منزل او فرستاد، آنها به خانه امام علیه السلام حمله كردند اما چیزی نیافتند ومشاهده كردند كه حضرت در اتاقی كه فرش ندارد مشغول تلاوت قرآن است . او را با خود نزد متوكل بردند و گفتند: ما چیزی رد خانه او نیافتم و وقتی به منزل او وارد شدیم مشاهده كردیم كه بطرف قبله نشسته است قرآن می خواند. متوكل كه مشغول میگساری بود و كاسه ای از شراب در دست داشت وقتی امام علیه السلام را مشاهده كرد او را احترام و اكرام نمود و كنار خود نشاند و كاسه شرابی را كه در دست به او تعارف كرد. امام علیه السلام فرمود: به خدا قسم هرگز تا به حال شراب در گوشت و خون من وارد نشده است ، مرا از این كار معذور بدار و متوكل هم او را معذور داشت و گفت : شعری برای ما بخوان . امام علیه السلام فرمود: من شعر زیادی در حفظ ندارم . متوكل گفت : باید برای ما شعر بخوانی . امام علیه السلام در حالی كه نزد او نشسته بود اشعاری به این مضمون خواند: بر روی قله كوهها منزل كردند و مردان مسلح از آنها پاسداری می كردند اما هیچیك از اینها نتوانست جلوی مرگ آنها را بگیرد و آنان را از گزند حوادث حفظ كند. در پایان از آن قله های بلند و كاخهای مستحكم به درون قبر كشیده شدند. ندا دهنده ای پس از دفن آنها فریاد زد كجا رفت آن زینتها، دستبندها و شكوه و جلال ؟ كجایند آن چهره های پرورده نعمتها كه از روی ناز و نخوت در پس پرده های زیبا خود را از مردم مخفی نگاه می داشتند؟ عاقبت قبر آنها را رسوا ساخت و چهره های ناز پرورده جولانگاه كرمهای زمین شد. مدتی طولانی از دنیا خوردند و آشامیدند اما از آن همه خوردن ، خود خوراك حشرات زمین شدند. متوكل كه این اشعار تكان دهنده را از امام هادی علیه السلام شنید بسیار متاثر شد و گریه كرد به گونه ای كه ریش او از اشك چشمانش تر شد و اهل مجلس همه گریه كردند. آنگاه متوكل چهار هزار دینار به امام داد و با احترام به منزلش فرستاد. قصه هاي تربيتي چهارده معصوم(عليهم السلام) / محمد رضا اکبري
🌱 مرحوم شیخ طوسی و برخی دیگر از بزرگان رضوان اللّه علیهم به نقل از كافور خادم حكایت نمایند: منزل و محلّ مسكونی حضرت ابوالحسن ، امام هادی علیه السلام در نزدیكی بازارچه ای بود كه صنعت گران مختلفی در آن كار می كردند، یكی از آن ها شخصی به نام یونس نقّاش بود كه كارش انگشترسازی و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود و بعضی اوقات خدمت حضرت می آمد. روزی باعجله و شتاب نزد امام علیه السلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! من تمام اموال و نیز خانواده ام را به شما می سپارم . حضرت به او فرمود: چه خبر شده است ؟ یونس گفت : من باید از این دیار فرار كنم . حضرت در حالتی كه تبسّمی بر لب داشت ، فرمود: برای چه ؟ مگر چه پیش آمدی رُخ داده است ؟! ه وزیر خلیفه - موسی بن بغا - نگین انگشتری را تحویل من داد تا برایش حكّاكی و نقّاشی كنم و آن نگین از قیمت بسیار بالائی برخوردار بود، كه در هنگام كار شكست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است ؛ و می دانم كه موسی یا حُكم هزار شلاّق و یا حكم قتل مرا صادر می كند. امام هادی علیه السلام فرمود: آرام باش و به منزل خود بازگرد، تا فردا فرج و گشایشی خواهد بود. یونس طبق فرمان حضرت به منزل خویش بازگشت و تا فردای آن روز بسیار ناراحت و غمگین بود كه چه خواهد شد؟ و تمام بدنش می لرزید و هراسناك بود از این كه چنانچه نگین از او بخواهند چه بگوید؟ در همین احوال ، ناگهان ، مأ موری آمد و نگین را درخواست كرد و اظهار داشت : بیا نزد موسی برویم كه كار مهمّی دارد. یونس نقّاش با ترس و وحشت عجیبی برخاست و همراه ماءمور نزد موسی بن بغا رفت . از نزد موسی برگشت ، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارك امام هادی علیه السلام وارد شد و اظهار داشت : یاابن رسول اللّه ! هنگامی كه نزد موسی رفتم ، گفت : نگینی را كه گرفته ای ، خواسته بودم كه برای یكی از همسرانم انگشتری مناسب بسازی ؛ ولی اكنون آن ها نزاعشان شده است . اگر بتوانی آن نگین را دو نیم كنی ، كه برای هر یك از همسرانم نگینی درست شود، تو را از نعمت و هدایای فراوانی برخوردار می سازیم . امام هادی صلوات اللّه علیه تا این خبر را شنید، دست مباركش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه باری تعالی اظهار داشت : خداوندا! تو را شكر و سپاس می گویم ، كه ما - اهل بیت رسالت - را از شكرگزاران حقیقی خود قرار داده ای . و سپس به یونس فرمود: تو به موسی چه گفتی ؟ یونس اظهار داشت : جواب دادم كه باید مهلت بدهی و صبر كنی تا چاره ای بیندیشم . امام هادی علیه السلام به او فرمود: خوب گفتی و روش خوبی را مطرح كردی . چهل داستان و چهل حديث از امام هادي(ع)/ عبدالله صالحي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 عدّه ای از مورّخین و محدّثین آورده اند: معتمد عبّاسی همانند دیگر خلفاء بنی العبّاس ، هر روز به نوعی سادات بنی الزّهراء را مورد شكنجه و عذاب های روحی و جسمی قرار می داد، تا آن كه روزی دستور داد: امام حسن عسكری علیه السلام را نیز به همراه برادرش جعفر دست گیر و زندانی نمایند. هنگامی كه امام علیه السلام وارد زندان شد، معتمد عبّاسی به طور مرتّب جویای حالات او بود كه در زندان چه می كند، در پاسخ به او گفته می شد: امام حسن عسكری علیه السلام دائماً روزها را روزه می گیرد و شب ها مشغول عبادت و مناجات با پروردگار می باشد. و چون چند روزی به همین منوال سپری گشت ، معتمد به یكی از وزیران خود دستور داد تا نزد حضرت ابومحمّد - حسن بن علی علیه السلام - برود و پس از رساندن سلام خلیفه ، او را از زندان آزاد و روانه منزلش ‍ گرداند. وزیر معتمد گوید: همین كه جلوی زندان رسیدم ، دیدم الاغی ایستاده ، و مثل این كه منتظر كسی است كه بیاید و سوارش شود. هنگامی كه داخل زندان رفتم ، دیدم حضرت لباس های خود را پوشیده و در انتظار خبری است و ظاهرا می دانست كه من آمده ام تا او را از زندان آزاد گردانم . وقتی پیام خلیفه را برایش بازگو كردم ، بی درنگ حركت نمود و سوار الاغ شد؛ ولی حركت نكرد و سر جای خود ایستاد، جلو آمدم و عرض كردم : چرا ایستاده ای ؟ اظهار داشت : منتظر برادرم جعفر هستم . گفتم : من فقط مامور آزادی شما بودم و كاری با جعفر ندارم ، او باید فعلاً در زندان باشد. حضرت فرمود: نزد خلیفه برو و به او بگو: ما هر دو با هم از منزل آمده ایم و اگر هر دو با هم به منزل بازنگردیم ، مشكل ساز خواهد شد. لذا وزیر نزد معتمد عبّاسی آمد و پیام حضرت را برای او مطرح كرد و معتمد نیز دستور آزادی جعفر را صادر كرد؛ و چون خدمت حضرت بازگشت و حكم آزادی جعفر را نیز آورد، حضرت به همراه برادرش جعفر به سوی منزل حركت كردند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ یكی از اصحاب و راویان حدیث كه به نام ابویعقوب ، اسحاق - فرزند ابان - معروف بود، حكایت كند: در آن دورانی كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكری علیه السلام در زندان معتمد عبّاسی به سر می برد، به بعضی از دوستان و یاران باوفایش ‍ سفارش می فرمود تا مقدار معیّنی طعام برای افراد بی بضاعت از خانواده های مؤمن ببرند. و در ضمن تصریح می نمود: متوجّه باشید، هنگامی كه وسائل خوراكی را درب منزل فلانی و فلانی برسانید، من نیز در كنار شما همان جا حاضر خواهم بود. و با این كه مامورین حكومتی به طور مرتّب جلوی زندان و اطراف آن حضور داشتند و دائم در گشت و كنترل بودند. همچنین با این كه مسئول زندان هم جلوی زندان حاضر بود و درب زندان قفل داشت و در هر پنج روز، یكبار مسئول زندان را تعویض می كردند تا مبادا راه دوستی و... با افراد زندانی پیدا شود. و نیز با توجّه بر این كه جاسوسانی را به شكل های مختلف ، در اطراف گماشته بودند. با همه این سختگیری ها، همین كه اصحاب دستور حضرت را اجراء می كردند و مقدار طعام سفارش شده را درب منزل شخص فقیر مورد نظر می رساندند، می دیدند كه امام علیه السلام قبل از آن ها جلوی منزل حضور دارد و از آن ها دلجوئی می نماید. و از این طریق فقراء و شیعیان ، توسّط حضرت امام حسن عسكری علیه السلام در رفاه و آسایش قرار می گرفتند. و امام مسلمین - حضرت امام حسن عسكری علیه السلام به هر نوعی كه می توانست حتّی از داخل زندان هم ، به خانواده های بی بضاعت و تهی دست رسیدگی می نمود. چهل داستان و چهل حديث از امام حسن عسگري(ع)/ عبدالله صالحي
🌱 مرحوم سیّد بن طاووس رضوان اللّه تعالی علیه ، به نقل یكی از اصحاب به نام ابوالهیثم ، محمّد بن ابراهیم حكایت كند: روز اوّل ماه رمضان ، پدرم خدمت امام حسن عسكری علیه السلام شرفیاب شد و مردم در آن روز اختلاف داشتند كه آیا آخر ماه شعبان است یا آن كه اوّل ماه رمضان می باشد؟! موقعی كه پدرم بر آن حضرت وارد شد، فرمود: جزء كدام گروه هستی و در چه حالی می باشی ؟ پدرم عرضه داشت : ای سرورم ! یاابن رسول اللّه ! من فدای شما گردم ، امروز را قصد روزه كرده ام . امام علیه السلام فرمود: آیا مایل هستی كه یك قانون كلّی را برایت بگویم تا برای همیشه مفید باشد و نیز دیگر بعد از این ، نسبت به روزهای اوّل ماه رمضان شكّ نكنی ؟ پدرم اظهار داشت : بلی ، بر من منّت گذار و مرا راهنمائی فرما. حضرت فرمود: دقّت كن كه اوّل ماه محرّم چه روزی خواهد بود كه اگر آن را شناختی برای همیشه سودمند است و دیگر برای ماه رمضان مشكلی نخواهی داشت . پدرم گفت : چگونه با شناختن اوّل محرّم ، دیگر مشكلی برای ماه رمضان نخواهد بود؟! و سپس افزود: خواهشمندم چنانچه ممكن باشد، برایم توضیح بفرما، تا نسبت به آن آشنا بشوم ؟ امام علیه السلام فرمود: خوب دقّت كن ، هنگامی كه روز اوّل ماه محرّم فرا می رسد - كه با تشخیص صحیح آن را كه به دست آورده باشی -. پس اگر اوّل محرّم ، روز یك شنبه باشد، عدد یك را نگه بدار. و اگر دوشنبه باشد، عدد دو، نیز اگر سه شنبه بود عدد سه و برای چهارشنبه عدد چهار و برای پنج شنبه عدد پنج ، همچنین برای جمعه عدد شش و برای شنبه ، عدد هفت را در نظر بگیر. بعد از آن ، حضرت افزود: سپس همان عدد مورد نظر را - كه مصادف با اوّلین روز محرّم شده است - با عدد ائمّه اطهار علیهم السلام - كه عدد دوازده می باشد - جمع كن . سپس از مجموع اعداد، هفت تا هفت تا، كم بكن و در نهایت ، دقّت داشته باش كه عدد باقیمانده چیست ؟ اگر عدد باقیمانده هفت باشد پس اول ماه رمضان شنبه خواهد بود و اگر شش باشد ماه رمضان جمعه است و اگر پنح باشد ماه رمضان پنج شنبه است و اگر چهار باشد ماه رمضان چهارشنبه خواهد بود؛ و به همین منوال تا آخر محاسبه را انجام بده ، كه انشاءاللّه موافق با واقع در خواهد آمد. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 امام حسن عسكری (ع) در عصر خلافت متوكل ، در زندانهای مختلفی حبس گردید، آن بزگوار را مدتی به زندان شكنجه گری خشن و پر تجربه و درنده خو، به اصطلاح به نحریرسپردند، او با بی رحمانه ترین روش ، با امام (ع) بر خورد می كرد، و زندگی را بر آن حضرت ، تنگ و سخت گرفت . همسر نحریر، كه به پاره ای از مقامات معنوی و عبادات و سجده های امام در زندان آگاه شده بود، به نحریر می گفت : از خدا بترس ، تو نمی دانی كه چه شخصیت بلند مقامی را در زندان نگه داشته ای ، من ترس آن دارم كه بلای سختی به تو برسد. نحریر به جای اینكه تحت تاءثیر گفتار همسرش قرار بگیرد، یك روز عصبانی شد و به همسرش گفت : سوگند به خدا، او (امام) را در باغ وحش ، جلو درندگان می افكنم . نحریر به اجازه مقامات بالا، همین كار را كرد، دستور داد آن حضرت را به درون باغ وحش بردند، و هیچگونه شك نداشت كه درندگان ، آن حضرت را می خورند. ولی پس از ساعتی ، نحریر و ماءمورین زندان ، آن حضرت را دیدند كه نماز می خواند، و درندگان در اطراف او حلقه زده و آرام و خاموش ایستاده اند، آنگاه دستور داد، تا آن حضرت را به خانه اش ببرند. داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 در دورانی كه امام حسن عسگری (علیه السلام) زندانی بود، یكسال بر اثر خشكسالی قحطی شد، گرسنگی بیداد می كرد، علمای اسلام مردم را جمع كرد و برای نماز استسقاء (طلب باران) به بیابان بردند، نماز خواندند، و حتی چند بار نماز استسقاء خواندند ولی اثری از باران دیده نشد. عجیب اینكه علمای نصاری با مسیحیان نماز استسقاء خواندند باران آمد، روز بعد نیز نماز خواندند، باران زیادتر آمد... و این موضوع باعث شكست و آبروریزی مسلمین شد، یكی از شیعیان به هر نحوی بود خود را به زندان رسانده و خدمت امام حسن عسگری (علیه السلام) رسید و جریان را عرض نمود و دید در میان زندان قبری كنده شده گریه كرد و عرض نمود ای امام بزرگوار من طاقت ندارم شما را در این قبر دفن كنند، حضرت فرمود: ناراحت نباش ، خدا نیز چنین مقرر نكرده است . او عرض كرد: دو مطلب مهم مرا به اینجا آورده است : 1 - از شما بپرسم كه طبق روایات شما باید با روزگار دشمنی نكرد، منظور چیست ؟ امام فرمود: منظور از روزگار ما اهلبیت هستیم : شنبه متعلق به حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) یكشنبه به علی (علیه السلام) دوشنبه به امام حسن و امام حسین (علیهما السلام)، سه شنبه به امام سجاد و امام باقر (علیهماالسلام) و امام كاظم و امام رضا (علیهما السلام)، چهارشنبه به امام جواد و پدرم حضرت هادی (علیهما السلام) و پنج شنبه متعلق است به من و جمعه متعلق است به فرزندم حضرت مهدی (علیه السلام) كه زمین را پس ‍ از آنكه پر از ظلم و جور شد پر از عدل و داد می كند. 2 - سوال دو مهم این است كه علمای شیعه سه روز برای نماز استسقاء به بیابان رفتند و نماز خواندند باران نیامد ولی علمای نصرانی رفتند و نماز خواندند و باران آمد و هر بار رفتند باران بارید و اگر امروز هم به دعای آنها باران بیاید ترس آن است كه شیعیان در عقیده خود متزلزل شوند و به مسیحیت بگروند. امام فرمود: اما نصاری روزی به قبر یكی از پیامبران برخوردند و استخوان ریزی از بدن آن پیامبر بدست آوردند و اكنون در نماز آن استخوان را در میان انگشتان خود گذاشته ظاهر می كنند و از این رو باران می آید، تو خود را فورا به او برسان و از میان انگشتان او آن استخوان را بیرون آور تا ابرها متفرق شود و باران قطع گردد. آن مرد همین دستور را انجام داد و در انجامش موفق گردید، در نتیجه ابرها رفتند و خورشید تابید، و علمای نصاری هر چه دعا كردند باران نبارید و شرمنده شدند، و شیعیان در حفظ ایمان خود استوار گشتند و از شك و تردید بیرون آمدند. و به نقل دیگر، خلیفه وقت امام حسن عسگری (علیه السلام) را از حبس ‍ بیرون آورد و به بیابان برد و جریان را به آن حضرت عرض كرد، امام جریان استخوان را بیان نمود و وقتی كه توسط یكی از خادمان ، استخوان را از دست عالم مسیحی ربود دیگر باران نیامد. داستان صاحبدلان / محمد محمدي اشتهاردي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 یكی از داستانهایی كه علماء و افراد مورد اطمینان نقل كرده اند و به عنوان یك حادثه قطعی ، در عصر خود شهرت یافت ، داستان ابوراجح است . ابو راجح از شیعیان مخلص شهر حله (یكی از شهرهای عراق كه در نزدیك نجف اشرف واقع شده) و سرپرست یكی از حمامهای عمومی حله بود، از این رو بسیاری از مردم او را می شناختند. در آن عصر، فرماندار حله شخصی به نام مرجان صغیربود، به او اطلاع دادند كه ابو راجح حمامی از بعضی از اصحاب منافق رسول خدا (ص) بدگوئی می كند، فرماندار دستور داد او را آوردند، آنقدر او را زدند كه در بستر مرگ افتاد، حتی آنقدر به صورتش مشت و لگد زدند كه دندانهایش ‍ كنده شد، و زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوزی سوراخ كردند، و بینی اش را بریدند و با وضع بسیار دلخراشی ، او را به عده ای از اوباش ‍ سپردند، آنها ریسمان برگردان او كرده و در كوچه ها و خیابانهای شهر حله می گرداندند، بقدری خون از بدن او بیرون آمد، و به او صدمه وارد شد كه دیگر نمی توانست حركت كند، و كسی شك نداشت كه او می میرد، و بعد فرماندار تصمیم گرفت او را بكشد، ولی جمعی از حاضران گفتند: او پیرمرد فرتوت است ، و به اندازه كافی مجازات شده و خواه و ناخواه بزودی می میرد، بنابراین از كشتن او صرف نظر كنید، بسیار از فرماندار خواهش ‍ كردند، تا اینكه فرماندار او را آزاد كرد. فردای همان روز، ناگاه مردم دیدند او از هر جهت سالم است و دندانهایش ‍ در جای خود قرار گرفته است ، و زخمهای بدنش خوب شده است ، و هیچگونه اثری از آنهمه زخمها نیست ، و برخاسته و مشغول خواندن نماز است ، حیران شدند و با تعجب از او پرسیدند: چطور شد كه اینگونه نجات یافتی و گوئی اصلا تو را كتك نزدند و آثار پیری از تو رفته و جوان شده ای ؟ ابو راجح گفت : من وقتی كه در بستر مرگ افتادم ، حتی با زبان نتوانستم دعا بكنم و تقاضای كمك از مولایم حضرت ولی عصر (عج) نمایم ، در قلبم متوسل به آن حضرت شدم ، و از آن حضرت درخواست عنایت كردم ، و به آن بزرگوار پناهنده شدم ، وقتی كه شب كاملا تاریك شد، ناگاه دیدم خانه ام پر از نور شد، در هماندم چشمم به مولایم امام زمان (عج) افتاد، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم كشید و فرمود: برخیز و برای تاءمین معاش ‍ خانواده ات بیرون برو خدا تو را شفا داد اكنون می بینید كه سلامتی كامل خود را باز یافته ام . یكی از وارستگان آن حضرت ، بنام شمس الدین محمد قارون ، پس از نقل ماجرای فوق می گوید: سوگند به خدا، من ابو راجح را مكرر در حمام حله دیده بودم ، پیرمرد فرتوت ، زرد چهره و كم ریش و بد قیافه بود و همیشه او را اینگونه می دیدم ، ولی پس از این ماجرا او را تا آخر عمرش ، جوانی تنومند و پر قدرت ، و سرخ چهره و با محاسن بلند و پر دیدم ، كه گوئی بیست سال بیشتر عمر نكرده است ، آری او به بركت لطف امام زمان (عج) اینگونه شاداب و زیبا و نیرومند گردید. خبر سلامتی و دگرگونی عجیب او از پیری ضعیف به جوانی تنومند و قوی شایع شد، همگان فهمیدند فرماندار حله به مامورینش دستور داد او را نزد او حاضر كنند، آنها ابو راجح را نزد فرماندار آوردند، ناگاه فرماندار دید قیافه ابو راجح عوض شده ، و كوچكترین اثر آن زخمها در بدن و صورتش نیست ، ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز، از زمین تا آسمان فرق دارد، رعب و وحشتی تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آنچنان تحت تاثیر قرار گرفت ، كه رفتارش از آن پس با مردم حله (كه اكثرا شیعه بودند( عوض شد. او قبل از آن جریان وقتی كه در حله به جایگاه معروف به مقام امام - علیه السلام -می آمد، به طور مسخره آمیزی پشت به قبله می نشست ، تا به آن مكان شریف توهین كند، ولی بعد از آن جریان به آن مكان مقدس می آمد و با دو زانوی ادب در آنجا رو به قبله می نشست ، و به مردم حله احترام می نمود و لغزشهای آنها را نادیده می گرفت ، و به نیكوكاران آنها نیكی می كرد، در عین حال عمرش كوتاه شد و بعد از این جریان چندان عمر نكرد و مرد. داستانهاي شنيدني از چهارده معصوم(عليهم السلام)/ محمد محمدي اشتهاردي ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 مرحوم آيت الله سيد عبدالكريم كشميري خاطرات بسياري از حاج مستور شيرازي رحمه‌الله در طول اقامت خود در نجف اشرف به خاطر داشت و از او به عنوان مردي « فوق‌العاده» ياد مي‌كردند و براي او كراماتي قايل بودند. روزي براي من تعريف كردند: مرحوم حاج مستور تا هنگامي كه در كوفه اقامت داشت، هر سال به مناسبت عيد غدير جشن بسيار مفصلي ترتيب مي‌داد و از محبان حضرت امير عليه‌السلام به نحو شايسته‌اي از لحاظ معنوي پذيرايي مي‌كرد. يكي از سا‌ل‌ها، چند روز به عيد غدير مانده، به منزل مسكوني من در نجف، آمد و مصراً از من خواست تا در جشن آن سال شركت كنم، و گفت پس از نماز مغرب و عشاء كسي را براي بردن من به كوفه خواهد فرستاد. در آن روزگار وضعيت حوزه نجف به گونه‌آي بود كه مراوده عالمان ديني با عارفان، پيامدهاي ناخوشايندي براي آنان به همراه داشت، لذا مرحوم حاج مستور علي رغم علاقه وافر خود نسبت به من، از شركت در نماز جماعت كه به امامت من در صحن مطهر برگزار مي‌شد، پرهيز مي‌كرد و مي‌فرمود: دلم نمي‌خواهد كه ارادت من، اسباب زحمت شما را فراهم كند! و لذا غالباً شب‌ها در منزل از من ديدن مي‌كرد تا كسي متوجه مراوده او با من نگردد! در روز موعود و بر طبق قرار، با شخصي كه حاج مستور فرستاده بود به كوفه رفتيم و در جلسه اختصاصي كه حاجي ترتيب داده بود، حضور يافتيم. اغلب كساني كه در آن جلسه روحاني حضور داشتند، افراد سالخورده و سرد و گرم روزگار چشيده بودند و از حالات آنان پيدا بود كه در سلوك الي الله، مراحلي را پشت سر نهاده‌اند و از محبت و ولايت علوم نصيب وافري دارند. آن محفل روحاني تا نزديك سحرگاه ادامه داشت و از رايحه معنويت به اندازه‌اي سرشار بود كه آدمي خود را در بهشت مي‌انگاشت و سينه‌اش را از شميم دل‌انگيز محبت و معرفت علوم مي‌انباشت. با اين كه ده‌ها سال از اين ماجرا مي‌گذرد، من هنوز مزه آن شب روحاني را در زير زبانم مزه‌مزه مي‌كنم و بر روح آن عارف وارسته درود مي‌فرستم، و براي او فتوح و رضوان الهي را آرزو مي‌كنم. در ساعت پاياني آن شب، هر چه به اذان سحر نزديك مي‌شديم، اضطراب دروني من افزوني مي‌يافت، زيرا از سويي توفيق خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوي را از دست رفته مي‌ديدم، و از سوي ديگر خوش نداشتم كه در روشني روز از آن محفل بيرون آمده و نگاه كنجكاو مردم را به طرف خود دوخته ببينم! من در اين افكار غوطه‌ور بودم كه حاج مستور در حاليكه نگاه نافذ خود را به من دوخته بود، با طمأنينه خاصي آهسته در گوشم گفت: نگران نباشيد! نماز را به موقع در نجف خواهيد خواند! گفتم: مشكل فاصله كوفه تا نجف را چگونه حل مي‌كنيد؟! نيم ساعت بيشتر به اذان صبح باقي نمانده است! گفت: هيچ‌كاري براي اهلش نشد ندارد! سپس جواني را كه جلوي در ورودي ايستاده بود، صدا كرد و آهسته در گوش او چيزي گفت و بعد از او خواست تا مرا همراهي كند! و ما پس از خداحافظي به اتفاق آن جوان - كه بعداً معلوم شد از شاگردان زبده و كار كرده حاج مستور است - از خانه بيرون آمديم. در اثناي راه دريافتم كه جوان به ذكر قلبي سرگرم است و با اين كه مدام با من صحبت مي‌كند ولي قلب او به ذكر خاصي مترنم است! و مشاهده اين حالت در آن جوان به من فهماند كه سر و كارم با آدم راه رفته‌اي افتاده و حاج مستور بي‌جهت او را همراه من نفرستاده است! هنوز چند دقيقه اي از همراهي او با من نمي‌گذشت، كه صداي پيش خواني اذان صبح را از مناره صحن مطهر علوي به گوش خود شنيدم! با خود فكر كردم كه اشتباه مي‌كنم و از تلقينات نفس است! ولي سخن آن جوان مرا به خود آورد كه گفت: چه لحن دلنشيني دارد! روح انسان را تا ملكوت پرواز مي‌دهد! اين طور نيست آقا؟! و بعد در حالي كه خانه ما را نشان مي‌داد، گفت: خدا را شكر كه به موقع رسيديم! قربان مولا علي بروم كه دوستان خود را شرمنده نميكند! التماس دعا دارم! و مرا - كه در عالمي از بهت و حيرت فرو رفته بودم - تنها گذاشت و رفت. لذتي كه آن روز من از خواندن نماز صبح در حرم مطهر علوم بردم، هنوز فراموشم نشده است! نمازي سرشار از روح و ريحان. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 ꧁﷽꧂🌹🌹🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷 📜 روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی(صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند در حالی‌که طلا و جواهر و اشیاء گران‌بها به همراه داشتند. ✍ پس راهب‌‌‌‌ رو کرد به جماعتی که در آن‌جا حضور داشتند(أبوبکر نیز در بین جماعت بود) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟" 🌀 پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است. راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابوبکر گفت "نه هرگز" ❗️پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست. ✍ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟ راهب پاسخ داد من به همراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گران‌بها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او می‌بخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز می‌گردیم. ✍ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس، راهب گفت باید ب من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی، پس سوالاتت را بپرس. 🔖راهب سه سوالش را مطرح کرد: 1) ما هو الشئ الذی لیس لله؟ چه چیزاست که از آن خدا نیست؟ 2) ما هو شئ لیس عندالله؟ چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟ 3) ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟ آن چیست که خدا آن را نمی‌داند؟ 💢 پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس به دنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد، و جمعیت گفتند چه سوالیست که می‌پرسی؟ خدا همه چیز دارد و همه چیز را می‌داند. ⚠️ راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد، ابوبکر گفت: ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم. ✅ سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند. 🔆پس امام علی(ع) به همراه پسرانش امام حسن(ع) و امام حسین(ع) میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند. ⚜ ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست‌وجویش هستی آمد، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس! 🔰 راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟ امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان "الیا" نزد مسیحیان "ایلیا" نزد پدرم "علی" و نزد مادرم "حیدر" است. پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟ ♻️امام (ع)فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم. پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی. پس به سوالاتم پاسخ بده و دوباره سوالاتش را مطرح کرد. 💠 امام علی (ع) پاسخ دادند: فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک 🔹 آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است. 🔹 آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است 🔹 و آنچه خدا نمی‌داند، شریک و همتا برای خود است ❇️ پس راهب با شنیدن این پاسخ‌ها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت: "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة" ✳️ به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کردند. 📬 تا حد امکان نشر دهید، زیرا : ⬅️ پیامبر(ﷺ)فرمود: هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابی طالب(ع) را نشر دهد، مادامی که از آن نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند 📚 الإحتجاج مرحوم طبرسی ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 آقا سید مهدی قوام (رضوان الله تعالی علیه) مرد بسیار بزرگ و با سعه صدری بود؛ اعجوبه ای! شبی دزدی وارد منزلش میشود؛ همین که فرشی را جمع کرده و در حال بردن بود، آقا سید مهدی بیدار میشود، با کمال خونسردی به او میگوید: می خواهی این فرش را چه کنی ؟ دزد می گوید : میخواهم آن را بفروشم. آقا سیدمهدی میگوید: اگر بفروشی، آن را از تو خوب نمیخرند؛ من آن را به تو مباح کردم، حلالت باشد! برو آخر بازار عباس آباد، بگو: سیدمهدی فرستاده! آن را بفروش و برو کاسب شو! بعداً دیدند همان شخص، اهل عبادت و تقوی شده؛ و از همان فرش کاسبی و مغازه راه انداخته است. در زمان طاغوت که فسق و فجور و فساد همه جا را فرا گرفته بود، یک شب آقا سیدمهدی قوام منبری میرود در همان بالاشهر تهران؛ به ایشان پاکتی پر از پول میدهند. در حال رفتن به منزل، در مسیر یک زنی را میبیند، وضعیت نامناسبی داشته و معلوم بوده اهل فساد و فحشا است! آقا سیدمهدی به یک پیر مردی میگوید: برو آن زن را صدا کن بیاید! آن مرد تعلل میکند و میگوید: وضعیت آن زن و بی حجابی اش مناسب نیست او را صدا بزنم. خلاصه با اصرار سید و با کراهت می رود و او را صدا می زند که آن آقا سید با شما کار دارند! زن می آید، آقا سیدمهدی از آن زن می پرسد: این موقع شب اینجا چه می کنی؟! زن می گوید: احتیاج دارم، مجبورم! سید آن پاکت پر از پول را از جیبش در می آورد و به زن می دهد و می گوید: این پول، مال امام حسین - ع - است، من هم نمی دانم چقدر است؛ تا این پول را داری، از خانه بیرون نیا! مدتی از این قضیه می گذرد، سید مشرف می شود کربلا. (در آنجا) زنی بسیار مجبه را می بیند با شوهرش ایستاده اند. شوهر می آید جلو و دست سید را می بوسد و می گوید: زنم می خواهد سلامی به شما عرض کند! زن جلو می آید و سلام می کند و می گوید: آقا سید! من همان زنی هستم که آن پاکت را در آن شب به من دادید؛ ایشان هم شوهر من است که با هم مشرف شده ایم زیارت؛ من آدم شدم! 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 شبهایی که آقای حاج شیخ رجبعلی جلسه میرفته، مأمور بردن و آوردن ایشان، مرحوم صنوبری بوده است... یک روز آماده می شود که حاج شیخ را ببرد به جلسه، خانم ایشان از بچه اش ناراحت شده، گویا بچه کاری می کرده، اذیت می کرده، یک دفعه به صورتی که بجه غافل بوده می زند به پشت او؛ تا این ضربه را می زند، کمر خودش خمیده شده و به شدت شروع می کند به درد گرفتن! آقای صنوبری وقتی خانمش را در این وضع می بیند، می گوید: من می خواهم بروم دنبال آقا شیخ رجبغلی، تو هم بیا توی ماشین؛ سر راه تو را به درمانگاهی می برم... رفتیم آقا شیخ رجبعلی را سوار کردیم.... همینطور که داشتیم می رفتیم گفتم: آقای حاج شیخ! ایشان که عقب ماشین نشسته، خانم من است، می خواهم ببرم دکتر؛ ایشان را دعا بفرمایید! آقا شیخ رجبعلی گفت: دکتر نمی خواهد؛ بچه را آنطور نمی زنند! گفتم: آقا چکار کنیم؟! فرمود: خوشحالش کنید... یک چیزی بخرید تا خوشحال شود! گفت: رفتیم یک چیزی، اسباب بازی یا خوردنی گرفتیم و دادیم دست بچه؛ همینکه خوشحال شد، کمر این خانم که از شدت درد خمیده شده بود، مثل فنر باز شد و کاملاً خوب شد! ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 يکي از علما نقل می کرد : در يکي از ماههاي رمضان به اتفاق چند تن از دوستان از حضور جناب محدث قمي تقاضا کرديم که در مسجد گوهرشاد مشهد اقامه نماز جماعت را تقبل کنند. با اصرار و پافشاري پذيرفتند. چند روز نماز ظهر و عصر در يکي از شبستانهاي آن مسجد به امامت معظم له برگزار شد و هر روز تعداد جمعيت نمازگزاران افزوده مي شد تا اينکه بر اثر اطلاع دادن جماعت نمازگزار به ديگراني که از اين امر هنوز باخبر نشده بودند تعداد مأمومين مرحوم قمي فوق العاده کثير شد. يک روز پس از آنکه نماز ظهر برگزار شد مرحوم قمي به من که در صف اول و نزديک ايشان بودم گفتند: من امروز نمي توانم نماز عصر بخوانم و رفتند و ديگر تا آخر ماه مبارک رمضان آن سال براي امر نماز نيامدند. در موقع ملاقات و سؤال از علت ترک نماز جماعت فرمودند: حقيقت اين است که در رکوع چهارم متوجه شدم صداي اقتدا کنندگان از پشت سرم را که مي گفتند: يا الله! يا الله! يا الله! ان الله مع الصابرين. و اين صداها از محلي بسيار دور به گوش مي رسيد. اين توجه مرا به زيادي جمعيت اقتدا کننده متوجه کرد و در من شادي و فرحي توليد کرد و خلاصه خوشم آمد که اين جمعيت اين اندازه زيادند. بنابراين من براي امامت اهليت ندارم! عالم باش يا متعلم باش يا شنونده يا دوستدار( علم و عالم) و پنجمي مباش که هلاک خواهي شد. حضرت محمد صلي الله عليه آله و سلم ـ نهج الفصاحه 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 آیت الله شب زنده دار می فرمودند: یکی از دوستان متدین جهرمی به نام حاج مصطفی که شغل قنادی داشت نقل کرد که من در آغاز، کسب و کار خوبی نداشتم؛ ولی همیشه یکی دو نفر را جهت خواندن زیارت عاشورا دعوت می کردم و به صحرا می رفتیم پس از آن، با نان و خرما و ارده از آنها پذیرایی می کردم. این کار سالها ادامه داشت و به قدری این برنامه توسعه یافت که در این اواخر هیأتهای مختلف عزا را اطعام مفصل می کردم. ایشان (حاج مصطفی) گفت: در زمان جنگ بین المللی من پول داشتم ولی قند پیدا نمیشد تا جهت پذیرایی خوانندگان زیارت عاشورا آن را تهیه کنم. تا اینکه شخصی مقداری قند آورد و به من داد، خیلی خوشحال شدم. شب که خوابیده بودم ناگهان دیدم درب منزل را می کوبند از خواب بیدار شدم و نزدیک درب رفتم کلون درب را بیرون آوردم ولی باز نشد. شخصی از پشت در گفت آن قند را مصرف نکن. قند دیگری برای تو می رسد. بعد درب را که باز کردم هر چه نگاه کردم کسی پیدا نبود! ایشان (حاج مصطفی) ادامه داد که: چیزی نگذشت که شخص دیگری قند آورد و من آن را مصرف کردم و دست به قند اولی هم نزدم. این جریان گذشت تا اینکه روزی با کسی که قند اولی را آورده بود برخورد کردم، گفتم: این چه قندی بود که برای من آوردی؟ گفت: حاجی والله خودم دزدی نکرده بودم لکن از کسی طلب داشتم به جای بدهی خود این قند را داد ولی معلوم بود که این قند دزدی است. آقا حاج مصطفی از دنیا رفت، پسر ایشان نقل می کرد که پدرش را در عالم رویا دیده و حالش هم خوب بوده و از او می پرسد بر شما چه گذشت؟ می گوید: یک دقیقه ناراحت بودم و بر من سخت گذشت تا آن که آقا آمام حسین علیه السلام با تبسم به دیدنم آمدند و مرا صدا زدند و فرمودند : حاج مصطفی میدانی چرا یک دقیقه ناراحت بودی؟ این نارحتی به خاطر آن بود که در خانه اخلاق خوبی نداشتی. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 در مشهد طلبه اي بوده چهارده پانزده ساله، در سختي و تنگدستي به سر ميبرده است. روزي گرسنگي بر او غلبه ميكند، مدتي چيزي نخورده بوده، كاري هم از دستش بر نميآيد. به حالت ضعف شديد ميافتد. با خود ميگويد: حال كه بناست بميرم، بروم حرم و در آنجا بميرم. با نهايت سختي و دست به ديوار، خود را به حرم رسانده ميافتد. ميگويد: مدتي گذشت، خادم آمد گفت: بلند شو، ميخواهيم در را ببنديم! با سختي فراوان خودم را به حجره رساندم، در بسته بود. قبل از اين كه در را باز كنم، از پشت شيشه نگاه كردم، ديدم ميوه غيرفصل در حجره است! خدايا، در حجره قفل است، اينها از كجاست؟! رفتم داخل اتاق، مقداري از آن را خوردم، ناگهان ديدم پرده ها كنار رفت، حجابهاي ملكوتي برطرف شد! خلاصه ميرسد به جايي كه مرجع عاليقدر زمان حضرت آيت الله العظمي بروجردي (رضوان الله عليه) ايشان آن موقع جواني بيست و دو، سه ساله بود، گاهي كه برخورد ميكردند، با اشتياق احوالپرسي ميكردند و ميفرمودند: آقاي آشيخ علي خدمت نميرسيم! و او در جواب ميگفت: ان شاء الله خدمت ميرسم! (يعني آيت اله بروجردي نهايت توجه و عنايت را به او داشتند و در نظرشان بسيار جليل القدر بود). 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 حجه الاسلام محی الدین حائری شیرازی فرمودند: شیخ بهلول، نقل کرد در زمان رضا خان به خاطر آن که مورد غضب شاه بودم و مأموران در تعقیب من بودند، همسر خود را طلاق دادم؛ زیرا اگر او به زوجیت من باقی می ماند ممکن بود مورد تعرض دستگاه قرار بگیرد. حتی پس از آن که او را طلاق دادم و عده او تمام شد وسیله ازدواج مجدد را برای او فراهم آوردم تا هیچ ناراحتی و خطری از ناحیه من متوجه او نشود. مدتی گذشت این زن مرد. من در خواب سه نفر زن را دیدم که نزد من آمدند. از آنها پرسیدم شما کیستید؟ یکی از آنها گفت: من عمه پدر تو هستم، و دو نفر دیگر هم از خویشان به شمار می آمدند. به هر صورت آنان به من گفتند: حضرت زهرا (س) ما را فرستاده است تا این مطلب را به شما برسانیم که وقتی زن شما از دنیا رفت ملائکه عذاب قصد عذاب او را داشتند ولی حضرت زهرا (س) دستور فرموده است فعلا دست از عذاب او بردارید. علت عذاب غیبتهایی بود که او از بعضی از مردم کرده بود و دلیل دستور توقف عذاب از سوی حضرت زهرا (س) نیز برای آن است که شاید از غیبت شدگان رضایت خواهی شود و آنان نیز رضایت دهند. شیخ بهلول گفت: من پس از بیدار شدن از خواب فورا خود را به محل سکونت آن زن رسانیده و به منبر رفتم، بالای منبر به مردم گفتم: شخصی از اهل این محل از دنیا رفته و غیبت بعضی از مردم را کرده است از تقصیر او بگذرید و او را عفو کنید تا از عذاب اخروی نجات یابد و به دیگران هم که در جلسه حاضر نیستند بگویید تا از تقصیر او بگذرند. بعد از مدتی همسر سابقم را خود در خواب دیدم که رو به من کرده و گفت: فلانی راحت شدم و اضافه کرد که : تو نیز اینجا بیا، چرا در دنیا این محل کثیف مانده ای....
🌱 مرحوم آيه الله محمد حسن نجفي مشهور به صاحب جواهر در روزهاي آخر زندگيش دستور داد مجلسي تشکيل شود و همه علماي طراز اول نجف اشرف در آن شرکت کنند. مجلس مزبور در محضر صاحب جواهر تشکيل گرديد. ولي شيخ انصاري در آن حضور نداشت. صاحب جواهر فرمود: شيخ مرتضي انصاري را نيز حاضر کنيد. پس از جستجوي زياد ديدند شيخ در گوشه اي از حرم اميرالمؤمنين عليه السلام رو به قبله ايستاده و براي شفاي صاحب جواهر دعا مي کند و از پروردگار مي خواهد تا او از اين مرض عافيت يابد. بعد از اتمام دعا شيخ را به مجلس بردند. صاحب جواهر شيخ را بر بالين خود نشاند, دستش را گرفته و بر روي قلب خود نهاد و گفت: آلان طاب لي الموت ( اکنون مرگ براي من گواراست). سپس به حاضرين فرمود: هذا مرجعکم من بعدي ( اين مرد مرجع شما پس از من است). بعد رو به شيخ انصاري نموده و گفتند: قلل من احتياطک فأن الشريعه سمحه سهله ( از احتياطات خود بکاه. پس همانا دين اسلام ديني سهل و آسان است) آن مجلس پايان يافت و طولي نکشيد که صاحب جواهر به ديار قدس پر کشيد و نوبت شيخ انصاري رسيد که زعامت امت را بر عهده گيرد. اما او با اينکه چهارصد مجتهد مسلم اعلميتش را تصديق کردند از صدور فتوي و قبول مرجعيت خودداري ورزيد و به سيد العلماء مازندراني که در ايران به سر مي برد و شيخ با او در کربلا همدرس بود نامه اي به اين مضمون نوشت: هنگامي که شما در کربلا بوديد و با هم از محضر درس شريف العلماء استفاده مي برديم استفاده و فهم شما از من بيشتر بود. اينک سزاوار است به نجف آمده و اين امر را عهده دار شويد. سيدالعلماء در جواب نوشت: آري! ليکن شما در اين مدت در حوزه مشغول به تدريس و مباحثه بوده ايد ولي من در اينجا گرفتار امور مردم هستم. شما در اين مقام از من سزاوارتريد. شيخ انصاري پس از دريافت پاسخ نامه اش به حرم مطهر مولا علي عليه السلام مشرف شده و از روح مطهر آن امام در اين امر خطير استمداد طلبيد. يکي از خدام حرم مي گويد: طبق معمول ساعتي قبل از طلوع فجر براي روشن کردن چراغها به حرم رفتم. ناگهان از طرف پايين پاي حضرت امير عليه السلام صداي گريه و ناله سوزناکي به گوشم رسيد, شگفت زده شدم خدايا! اين صدا از کيست؟ آخر اين وقت شب زائري به حرم نمي آيد. در همین فکرها بودم و آهسته آهسته جلو آمدم ببينم جريان از چه قرار است ناگهان ديدم شيخ انصاري صورتش را به ضريح مطهر گذاشته و همانند مادر جوان از دست داده مي گريد و با زبان دزفولي خطاب به مولا مي گويد: آقاي من! اي اباالحسن! يا اميرالمؤمنين! اين مسئوليتي که اينکه بر دوشم آمده بسيار خطير و مهم است. از تو مي خواهم مرا از لغزش و عدم عمل به تکليف مصون و محفوظ داري و در طوفانهاي حوادث ناگوار همواره راهنمايم باشي والا از زير بار اين مسؤليت فرار کرده و نخواهم پذيرفت. سعي کن آدم شوي! در سال يکهزار و سيصد و شصت شخصي که در يکي از شهرهاي ايران عنوان داشت نزد آيت الله سيد رضا بهاء الديني ( ره) آمد و بعد از نماز مغرب و عشاء خدمت ايشان نشست. او پس از احوال پرسي درخواست نصيحت و راهنمايي کرد. آية الله بهاءالديني گفت: سعي کنيد در زندگي مشرک نباشيد. اگر توانستيد به اين مرحله برسيد همه کارهاي شما اصلاح مي شود, اين بهترين نصيحتي است که مي توانم بکنم. آن شخص گفت: آقا ! دعا کنيد. آقاي بهائ الديني فرمودند: آدم شو! تا دعا در حق تو تأثير کند و گرنه دعا بدون ايجاد قابليت, فايده اي ندارد. او گفت: امسال مکه بودم. براي شما هم طواف کردم. آقا فرمود: انشاء الله سعي کن آدم شوي! تا طواف براي خودت و ديگران منشأ اثر باشد. در اينجا يکي از همراهان آن شخص که گمان کرد آقا او را نمي شناسد گفت: حاج آقا! ايشان فلاني هستند که در فلان شهر مسؤليت دارند و خدمات ارزشمندي انجام داده اند. مرحوم آقاي بهاء الديني فرمودند: چرا متوجه نيستيد چه عرض مي کنم؟ بايد آدم شوي تا اينها براي او نافع باشد. دست از هوی و هوس بردارد. خود را همه کاره نداند. نقشه براي خراب کردن افراد و غلبه بر ديگران نکشد. بايد دست از کلک بازي بردارد! آن وقت است که طعم ايمان را مي چشد و رنه همه اينها ظاهر سازي است! ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 شهید، آیت الله حاج آقا مصطفی خمینی فرزند ارشد امام خمینی (مد ظله العالی) در 12 رجب 1349 قمری در قم دیده به جهان گشود و در هفتم ذیقعده 1397 قمری (1356 شمسی) در سن 48 سالگی در نجف اشرف به شهادت رسید، قبر شریفش در ایوان مطهر مرقد مبارك حضرت علی (ع) كنار قبر علامه حلی قرار گرفته است . از شهامت این مرد بزرگ به ذكر چند نمونه می پردازیم : 1- حدود تابستان سال 1338 شمسی بود، روزی آیت الله شهید، با چند نفر از دوستان با دعوت صاحب باغی ، به آن باغ می روند، تا آن روز كه هوا گرم بود، اندكی تغییر آب و هوا دهند. پس از ساعتی ، چند نفر عیاش بی دین كه یكی از آنها سرهنگ رژیم قلدر شاهنشاهی بود، سرزده وارد باغ می شوند و بساط عیش و نوش را در گوشه باغ پهن كرده و حتی شراب می خورند و به عربده كشی مشغول می شوند. حاج آقا مصطفی ، وقتی این وضع را می بیند، به صاحب باغ می گوید چرا این افراد را به این باغ جا داده ای ، صاحب باغ می گوید: من به آنها اجازه نداده ام و قدرت آن را هم ندارم كه آنها را بیرون كنم . حاج آقا مصطفی ، آن وضع را تحمل نمی كند، بلند می شود و آن چند نفر طاغوتی را سنگباران می كند، یك سنگ به پیشانی سرهنگ می خورد كه خون از آن مثل فواره به درخت می پاشد، بناچار آنها از باغ فرار می كنند. با توجه به اینكه این زمان ، زمان اقتدار طاغوتیان بوده ، و هنوز مردم غیر از طلاب خاص ، نامی از امام خمینی (مدظله) را نشنیده بودند. 2- ایشان در ماجرای شورش ضد طاغوتی 15 خرداد نقش مؤ ثری پابپای پدر بزرگوارشان داشتند، در 13 آبان 1343 در قم دستگیر شده و به زندان قزل قلعه تهران برده و مدت 55 روز در آنجا زندانی بودند، سپس در روز سه شنبه هشتم دیماه 1343 آزاد و به قم آمدند، استقبال گرم و پرشوری از طرف مردم از ایشان به عمل آمد، ساواك از آزادی ایشان وحشت كرد و پس از دو روز (یعنی دهم دی) مجددا از طرف ساواك ، دستگیر و به تركیه خدمت پدر بزرگوارشان تبعید شد، و در حدود 9 ماه در خدمت پدر بود و سپس همراه پدر از تركیه به عراق تبعید گردیدند. نكته جالب اینكه : هنگام دستگیری آخر در قم (10/10/1343 ش) وقتی سرهنگ مولوی رئیس ساواك قم (دژخیم خشن شاه ( با شهید آقا مصطفی تلفنی صحبت می كند و او را با سخنان تهدیدآمیز هشدار می دهد و می گوید كاری نكن كه سرنوشت بجائی برسد كه پدرت را نگران كند... آن شهید شجاع ، با كمال صلابت جوابهای دندانشكن به سرهنگ مولوی می دهد به طوری كه سرهنگ ، ناچار تلفن را به زمین می گذارد. 3- ایشان در زندان و تبعیدگاهها در هر فرصتی استفاده كرده و با جوانان مسلمان تماس می گرفت و بذر انقلاب را در دلهای آنها می پاشید. به عنوان نمونه : وقتی كه در تركیه بود، (خودش نقل می كرد) روزی از محل تبعید در شهر بورسا، بیرون آمدم و در خیابان قدم می زدم ، جوانی را دیدم از قرائن فهمیدم ایرانی است ، به نزد او رفتم و احوالپرسی كردم ، او ایرانی بود، پس از گفتاری با او در رابطه با انقلاب ، توسط او به جوانان ایرانی ، پیام فرستادم كه سكوت نكنند و بپاخیزند. آنگاه كه در نجف اشرف بود، نیز با جوانان تماس داشت ، و مكرر با نامه ها و تلفن و... با كمال شهامت ، جوانان را به مساءله انقلاب و حكوت اسلامی فرا می خواند. 4- در نجف اشرف كه بود، به روحانیون آماده ، سفارش می كرد كه باید آموزش نظامی ببینند و خودش در حدی كه امكان داشت به آموزش ‍ حركات مسلحانه می پرداخت ، و می گفت آیه 60 سوره انفال ما را بر این كار دعوت می كند و این آیه دلیل بر آنست كه فقهاء باید در بدست آوردن بسط ید)قدرت و حكومت) كوشا باشند، اصل آیه این است : واعدوا لهم مااستطعتم من قوه و من رباط الخیل ترهبون به عدوالله وعدوكم ... برابر دشمنان ، آنچه توانائی دارید، از نیرو آماده سازید، و همچنین مركبهای ورزیده (برای میدان نبرد) تا بوسیله آن ، خدا و دشمن خویش را بترسانید. 5- سال 1348 شمسی بود، از طرف حزب بعث عراق ، وی را احضار كرده و نزد رئیس جمهور وقت احمد حسن البكر بردند، حسن البكر در ضمن گفتگو به او هشدار شدید داد كه شنیده می شود شما در گوشه و كنار مردم را بر ضد حزب بعث می شورانی ، كاری نكن كه با توجه گونه ای رفتار شود و در نتیجه موجب نگرانی پدر گردد. سرانجام حزب خونخوار بعث ، با دسیسه ای مخفیانه ، ایشان را مسموم كرده و به شهادت می رسانند، مرگ ناگهانی او برای همگان ، مشكوك بود، پزشك معالج گفته بود، اگر اجازه داده شود من با كالبدشكافی اثبات می كنم كه آیت الله آقا مصطفی خمینی مسموم شده است ، و بعدا همین پزشك مورد تهدید و تعقیب حزب بعث عراق قرار گرفت .
🌱 حدود چهل و اندی سال قبل پس از بروز جنگ جهانی دوم و سرانجام شكست آلمان پیروزی انگلستان (كه جزء متفقین بود) جمعی از معتمدین نقل كردند: مرحوم حاج مهدی بهبهانی كه از تجار و محترمین عراق و سوریه بود و آثار خیری در حرم مقدس نجف اشرف و زینبیه دمشق داشت ، و مورد احترام علما و مراجع بود، از طرف نوری السعید نخست وزیر آن روز عراق به محضر مبارك آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی (كه در داستان قبل سخنی از او به میان آمد) شرفیاب گردید، و گفت : سفیر كبیر انگلستان قصد شرفیابی به خدمت شما دارد. آیت الله اصفهانی فرمودند: مرا به سفیر كبیر انگلستان چه كار؟ مرحوم حاج مهدی بهبهانی عرض كرد: آقا، نمی شود، عواقب وخیم دارد، لطفا اجازه بفرمائید به محضر شما بیایند. آیت الله اصفهانی (برای حفظ صلاح مسلمین) اجازه داد، ساعت معینی بنا شد نورالسعید (نخست وزیر عراق) همراه سفیر كبیر انگلستان به خدمت آیت الله اصفهانی ، خصوصی مشرف شوند. آقای اصفهانی فرمود: اجازه می دهم در صورتی كه مانند سایر مردم ، عمومی و علنی به اینجا بیایند، آنها قبول كردند. مرحوم آیت الله اصفهانی ، علما و بزرگان را به منزل دعوت كرد، و در آن ساعت معین ، نخست وزیر عراق و سفیر انگلستان به خدمت آیت الله اصفهانی در یك مجلس علنی و عمومی شرفیاب شدند. سفیر انگلستان در كنار آقا نشست و پس از تعارفات معمولی و احوال پرسی ، عرض كرد: دولت انگلستان نذر كرده كه اگر در این جنگ (جهانی دوم) به آلمانی ها پیروز گردد، یك صد هزار دینار (معادل دو میلیون تومان آن روز) به خدمت شما تقدیم كنند تا در هر راهی كه صلاح بدانید مصرف نمائید. آیت الله اصفهانی فكری كرد و سپس فرمود: مانعی ندارد (علماء و بزرگان مجلس همه خیره شده بودند و سخت متحیر كه ببینند آقا، در این نیرنگ و دام بزرگ چگونه روسفید بیرون می آید). سفیر كبیر انگلستان ، چكی معادل صد هزار دینار از كیف خود بیرون آورد و به آیت الله اصفهانی داد، آقا آن را گرفت و زیر تشك گذارد. (روشن بود كه از این عمل آقا همه حاضران و علماء ناراحت شدند و قیافه ها درهم فرو رفت). ولی ناگهان لحظه ای بعد دیدند، آقا به سفیر فرمودند: در این جنگ ، بسیاری از افراد (و مسلمین هند و...) آواره شدند و خسارات زیاد به آنها وارد شده ، یك چك صد هزار دیناری از جیب بغل خود درآورد و ضمیمه چك سفیر كرد و به او داد، و فرمود: این وجه ناقابل است از طرف من به نمایندگی از مسلمین به دولت مطبوع خود بگوئید این وجه را بین خسارت دیدگان تقسیم كنند و از كمی وجه معذرت می خواهم . سفیر كبیر انگلستان وجه را گرفت و با كمال شرمندگی از جا برخاست و دست آقا را بوسید و بیرون رفت و به نوری السعید (نخست وزیر عراق) گفت : ما خواستیم با این كار قلب رئیس شیعیان را به خود متوجه كنیم و شیعیان را استعمار كرده و بخریم ، ولی پیشوای شما ما را خرید و پرچم اسلام را بر بالای كاخ بریتانیا به اهتزاز درآورد آری این است یك نمونه از كیاست و تدبیر ضد استعماری یك مرجع تقلید عظیم شیعه در مقابل نیرنگ مرموز نماینده استعمار پیر انگلیس ، كه با كمال متانت انجام شد. داستان دوستان/محمد محمدي اشتهاردي
🌱 زمانی كه ، به سلطان محمد خدابنده ، نوه هلاكوخان مغول ، اطلاع دادند: علاوه بر چهار مذهب اهل تسنن ، مذهب دیگری بنام شیعه ، در بین مذاهب اسلامی وجود دارد؛ و رهبر آنان علاّمه حلّی ، یكی از مجتهدین و نامداران این فرقه در شهر حلّه عراق ، زندگی می كند؛ او تصمیم گرفت كه علاّمه حلّی را به سلطانیه قزوین كه مركز حكومت وی بود دعوت كند. مجلس و محفلی تشكیل داده و علاّمه را با بزرگان اهل تسنن ، مواجه ساخت . هنگام مباحثه ، علاّمه بر همه علما غلبه یافت و در نتیجه شاه و تمامی درباریان به مذهب شیعه گرویدند و اسامی ائمه معصومین علیهم السّلام را بر سكّه ضرب نموده و در خطبه ها قرائت كردند. روزی علاّمه حلّی ، در مجلس سلطان و در پایان مناظره با علماء، خطبه بلیغی در بیان اثبات مذهب شیعه امامیه ، ایراد نمود و چون بنام های مقدس ‍ چهارده معصوم علیهم السّلام رسید؛ علاوه بر پیامبرصلّی اللّه علیه و آله بر همه آن بزرگان صلوات فرستاد. در این موقع سیّدی از اهل موصل ـ كه شخصی ناصبی و از دشمنان خاندان رسالت بود ـ برآشفت و خطاب به علاّمه گفت : شما شیعیان ، چه دلیلی دارید كه بر غیرپیامبر، صلوات و درود می فرستید؟ علاّمه بدون تامّل فرمود: دلیل ما این آیه قرآن است كه خداوند می فرماید: (اَلَّذینَ اِذا اَصابَتْهُمْ مُصیبَهٌ قالُوا اِنّا لِلّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُونَ، اُولئِكَ عَلَیْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَهٌ وَ اُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ):(كسانی كه هرگاه مصیبتی به آنها می رسد، می گویند: ما از آنِ خدائیم و بسوی او بازگشت می كنیم ، درود و رحمت خداوند بر آنان باد و آنها هدایت یافته گان هستند.( سید موصلی ، با ناراحتی گفت : كدام مصیبت بر خاندان پیامبر و امامان شما رسیده است كه طبق این آیه شایسته درود و صلوات خداوندی باشند؟ علامه فرمود: كدام مصیبت دردناك تر و دشوارتر از این می تواند باشد كه مانند تو، فرزند نااهلی ، از میان آنها پیدا شده و دیگران را بر آل رسول صلّی اللّه علیه و آله مقدم داشته ؛ تا آنجا كه حاضر نباشد، این همه فضائل و مناقب پدران پاك خویش را بشنود . حاضران مجلس ، همگی از پاسخ به موقع علاّمه خندیده و حاضر جوابی و كلام زیبای آن دانشمند فرزانه را، تحسین كردند. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ولید ابن عبدالملك ، پنجمین خلیفه اموی ، (76 - 96)، به خالد بن عبدالله دست نشانده خویش در مكه ، نامه ای نوشته و در آن خواستار دستگیری مردان نامدار عراق شد و اضافه كرد، آنان را بعد از دستگیری ، در شهر واسط، به نزد حجّاج بن یوسف روانه كن . و او هم طبق فرمان خلیفه سعید ابن جُبَیر)مرد با شخصیت و نامدار عراق و یار باوفای امام علی ابن الحسین علیه السّلام) را دستگیر كرده و در عراق نزد حجاج فرستاد. حجاج كه بعد از مدّت ها تلاش طاقت فرسا، به سعید ابن جبیر، دست یافته بود؛ با اینكه با سعید، آشنائی داشت ـ امّا برای اهانت ـ از او پرسید؛ ای مرد، نامت چیست ؟ سعید گفت : نام من سعید ابن جُبِیر است . حجاج : نه ! تو شقی ابن كسیر می باشی . سعید: مرا چنین نامیده اند، تو هر طور دوست داری مرا صدا بزن . حجّاج : من تورا می كشم ، از همین جا به جهنم خواهم فرستاد. سعید: اگر می دانستم چنین قدرتی داری ، تورا عبادت می كردم ! حجاج : درباره پیامبر چه می گوئی ؟ سعید: او پیامبر رحمت و شفیع امت بود. حجاج : درباره علی چه می گوئی ؟ آیا او اهل بهشت است یا جهنم ؟ سعید: اگر می توانستم به بهشت و جهنم ، راه یابم ، می گفتم ، چه كسی در بهشت است و چه كسی در جهنم ! بعد از مدتی مكالمه ، حجاج كه از جواب های سعید، درمانده شد برای تضعیف روحیه آن بزرگوار، به مُغنیّه ها دستور داد تا در حضور سعید به نوازندگی و خوانندگی و رقاصی پرداختند. در این حال سعید شروع كرد به گریه كردن . حجاج گفت : وای بر تو چرا گریه می كنی ؟ سعید: حجاج ! ویل نام چاهی است در جهنم ، كه عذاب آن بسیار سخت است و آنجا جای گنهكاران می باشد. حجاج : چگونه می خواهی تورا بكشم ؟ سعید: هر طور كه خودت دوست داری مرا بكش ، بخدا قسم ، همان طور در روز قیامت در پیشگاه عدل الهی ، تورا قصاص خواهم كرد. بالاخره حجاج به مامورین دستور داد: او را طبق معمول در حضور من گردن بزنید! جلاّد، دست های سعید را از پشت بست ، سعید رو به قبله نشسته و این آیه را خواند: (اِنّی وَجَّهْتُ وَجْهِی لِلَّذی فَطَرَ السَّمواتِ وَالاَْرْضَ حَنیفاً وَ ما اَنَا مِنَ الْمُشْرِكینَ.):(من روی خود را بسوی كسی كردم كه آسمان ها و زمین را آفریده ، من در ایمان خود خالصم و از مشركان نیست .) حجاج گفت : صورت او را از قبله برگردانید. وقتی روی او را برگردانیدند، این آیه را تلاوت فرمود: (فَاَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ.):(به هر سو روی بگردانید، خدا آن جاست .( حجاج فرمان داد: صورت او را به طرف زمین بگذارید و سر او را از قفا جدا كنید.
🌱 هنگامي که شاه اسماعيل صفوي به کربلا مشرف شد نخست به زيارت سالار شهيدان رفت و آنگاه حضرت ابوالفضل عليه السلام و ديگر شهداي کربلا عليهم السلام را زيارت نمود. اما به زيارت حر، آن آزاده روزگار که قبرش با قبر سالارش فاصله دارد، نرفت. پرسيدند: « چرا؟» استدلال کرد که اگر توبه او پذيرفته شده بود از سالارش حسين عليه السلام دور نمي ماند. توضيح دادندکه: « شاها ! از آنجايي که او در سپاه يزيد فرمانده لشکر بود و آشناياني داشت پس از شهادت در راه حق و در ياري حسين عليه السلام بستگانش بدن او را با تلاش و با اصرار بسيار از ميدان جنگ خارج ساختند ودر اينجا به خاک سپردند.» شاه گفت: « من مي روم با اين شرط که دستور دهم قبر او را بشکافند و درون قبر را بنگرم اگر شهيد باشد نپوسيده است و براي او مقبره مي سازم. در غير اين صورت دستور تخريب قبرش را صادر خواهم کرد. » پس از اين تصميم به همراه گروهي از علما، سران ارتش و ارکان دولت خويش، کنار قبر حر آمدند و دستور نبش قبر را صادر کرد. هنگامي که قبر گشوده شد شگفت زده شدند چرا که ديدند پيکر به خون آغشته آن آزاده قهرمان پس از گذشت بيش از يک هزار سال صحيح و سالم است. زخمهاي بي شمار گويي تازه وارد آمده و دستمالي نيز که سالارش حسين عليه السلام بر فرق او بسته و مدال بزرگي است بر پيشاني دارد. شاه اسماعیل گفت: « اين دستمال از امام حسين عليه السلام است و براي ما مايه برکت و پيروزي بر دشمنان و مايه شفاي بيماران. به همين جهت با دست خويش آن را باز کرد و دستمال ديگري بست اما به مجرد باز کردن آن دستمال، خون جاري شد و هرگونه کوشش براي متوقف ساختن آن بي حاصل ماند. به ناچار شاه همان دستمال را بر سر حر بست و گوشه اي از آن را به عنوان تبرک برداشت و خون هم متوقف شد. به همين جهت دستور داد براي او مقبره ساختند و مردم را به زيارت ایشان فراخواند. ايشان فرمودند: نوادگان مرحوم حاج شيخ كه فرزندان مرحوم برادر من هستند با آنكه هيچ كدام زمان حاج شيخ را درك نكرده اند، چنان به پدربزرگ خود معتقدند كه با توسّل به او بيشتر بوسيله خواب او را زيارت مى كنند و از او كمك مى گيرند و در اين باره قضاياى بسيارى است كه براى نمونه يك داستان را نقل مى كنم : برادرم يعنى داماد مرحوم حاج شيخ اواخر عمر چون پا به سن گذاشته بود و فشار بار زندگى هم بر دوش او سنگينى مى كرد عصبانى مزاج شده بود. شبى از سفر رسيده بود و همسرش يعنى صبيه مرحوم حاج شيخ غذا براى او آورده بود در حاليكه رنگ غذا كه آبگوشت بوده خيلى تيره و بد رؤ يت بوده ، مى پرسد كه چرا رنگ اين كاسه اين جور است ، مثل اينكه چيزى از خارج به داخل آن ريخته شده ، چرا موقع پخت غذا رسيدگى نمى كنيد؟ بر اثر اين پيش آمد عصبانى شده و كاسه آبگوشت را به داخل حياط مى اندازد؛ طبعاً همسرش ناراحت مى شود. صبح قبل از آفتاب كه براى نماز صبح از خواب بر مى خيزد شوهرش را صدا مى زند و مى گويد: ملاحظه كنيد! فورى زردچوبه را در استكان آب جوش مى ريزد، همان رنگ نامطبوع غذا پيدا مى شود و مى گويد ديديد تقصير من نبوده . همسرش مى گويد: شما كه مى دانستيد چرا از اين زردچوبه استعمال كرديد؟ مى گويد: ديشب حاج آقا مرحوم حاج شيخ را به خواب ديدم فرمودند كه چرا نگرانى ؟ قضيه آبگوشت و عصبانيت شما را گفتم . فرمودند: آن رنگ بد و تيره از زردچوبه است ، از آن زردچوبه استعمال مكن ! واقعاً عجيب است ، آنقدر روح آن بزرگوار محيط و مسلط و آزاد است كه از زردچوبه خانه فرزندش آگاه است و در اين پيش آمد كوچك به او كمك مى نمايد. ᯽────❁────᯽ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@azsargozashteha 📚🖌 ᯽────❁────᯽
🌱 ايشان فرمودند: از حوزه درس مرحوم ((آيت حق آخوند ملا محمد كاشى )) معروف به آخوندكاشى نقل مى كردند: يك روز مرحوم آخوند قرار گذاشت كه ((تفسير كشاف )) را براى شاگردان درس بدهند، و بعد هم اعلام كردند در فلان تاريخ مثلا سر هفته هركس كه ميخواهد سردرس بيايد حتما بايد با خودش كتاب بياورد. مرحوم آخوند حرفشان لايتغير بود و حرفى كه ميزد از حرفش روگردان نبود، روز موعود هم ميرسد، طلبه ها حاضر مى شوند. درميان طلبه ها،طلبه اى بودكه مشهوربه قدس وتقوى بود كه خيلى تحويلش ‍ مى گرفتند. اين طلبه اتفاقا آن روز كتاب را نياورده بود، مرحوم آخوند درسشان را ميدهند، بعد يك نگاهى مى كنند كه كى كتاب دارد و كى ندارد، مى بينند اين طلبه معروف كتاب ندارد مرحوم آخوند هم تندخو بودند فرمودند: كتابت كو؟ گفت نياوردم . مرحوم آخوند هر چه ناسزا بود به آن طلبه مى گويند كه تمام طلبه هابه ايشان شك مى كنند، و ناراحت ومنزجر مى روند. وقتى آخوند عصبانى مى شد، كسى جرئت نداشت از ايشان سئوال كند، تا اينكه دو سه روز از ماجرا گذاشت ، يك روز آخوند قليان مى كشيد هروقت آخوند قليان مى كشيد سرحال بود. يكى از خِصيصين مرحوم آخوند كه ظاهراً مرحوم خراسانى بوده اند مى گويد: آقااين طلبه را شما چرا اينقدر اذيتش كرديد اين توى طلاب مشهور به قدس و تقوى است ، خلاصه به استاد ايراد مى گيرد، مرحوم آخوند اين شعر را كه حافظ گفته مى خواند. تومومى بينى من پيچش ‍ مو تو ابرو بينى و من اشاره هاى ابرو. جوابى نمى دهد. چيزى نمى گذرد كه آخوند مرحوم مى شود و بعد از دو هفته مى بينند چيزهاى اين طلبه راازتوى حجره مدرسه نيم آور دارند بيرون مى ريزند كاشف به عمل مى آيد ايشان مُبّلغ بابى ها وبهايى هاست و اين گرگى بصورت ميش بوده ، توى اين مدت مرحوم آخوند با چشم برزخى ديده بوده . تازه مى گويند شاگردان مرحوم آخوند توبه مى كنند. ايشان فرمودند: مرحوم آخوند هميشه آخر مدرسه كه يك حوض داشت وضو مى گرفت و هيچ وقت در حوض جلوى مدرسه وضو نمى گرفت . وقتى هم كه وضو مى گرفتند چند نفر اطراف حوض مى ايستادند تا كسى نزديك حوض نشود، يك دفعه يك آقاى لُرى مى آيد، آن دو سه طلبه مى گويند: آقا مشغول وضو ساختن است ، آقاى لُر هيچ اهميتى نمى دهد و سريع وضو مى گيرد. آخوند يك نگاهى به او مى كند و مى گويد: اين وضو به درد كله ات مى خورد، چون هنگام وضو گرفتن جورابهايش را در نياورده بود تا وقتى كه نوبت مسح پا برسد. آقاى لُر به آخوند مى گويد: آقاى آخوند شما سرتون توى كتاب و قرآن است مى دانيد چه كار كنيد، وضوى خوب بگيريد، ما همين اندازه كه مى گيريم بس است و به خدا مى گوئيم كه خدايا ما ياد تو هستيم . تا اين كلمه را لُر گفت . آخوند همانجا سرش را گذاشت روى حوض و گريه شديدى كرد و گفت : اين خدا را شناخت ما كه قابل نيستيم . ايشان فرمودند: ((حاج آقاى طاووسى )) يكى از مداحان مخلص ((اهلبيت :)) بود كه براى من تعريف كرد: من خاله اى داشتم كه توى تكيه ((آقاحسين خوانسارى )) رضوان اللّه تعالى عليه خدمت مى كرد. من هم گاهى اوقات به خاله ام سر مى زدم . شب جمعه ها ((حاج شيخ اسداللّه گيوه اى )) پدر گرامى آقايان فهامى ، كه از روحانيون با اخلاص اصفهان هستند منبر مى رفت و احياء مى گرفت . يك روز حاج شيخ وصيت فرموده بودند كه اگر من مُردم مرا پهلوى ((آقا حسين خونسارى )) رضوان اللّه تعالى عليه دفن نمائيد. بعد از رحلت اين بزرگوار خواستند قبرى بكنند، يك وقت ديدند يك قبرى توى قبر درآمد، وقتى كه بيشتر كندند، ديدند فرزند ((آقاحسين ))، ((آقاجمال )) است كه بدنش هنوز صحيح و سالم و حتى كفنش هم تازه است . كفن را پاره كردند ديدند اين مرد خدا محاسنش قرمز و پاكيزه و از آن نور ساطع است مثل اينكه تازه اَلاَّْن خوابيده ، قبر را دوباره مى بندند.
🌱 مرحوم ((آيت الله حاج سيد احمد فقيه امامى )) رضوان الله تعالى عليه يكى از علماى برجسته اصفهان بود كه زحمات زيادى جهت ترويج دين و ((علوم آل محمد (ص) )) نمود و طلبه هاى زيادى را پرورش داد. از خصوصيات اين مرد بزرگ اين بود كه انفاق و كمكهاى زيادى ميكرد و ((موسسات خيريّه و مراكز عام المنفعه )) بسيارى بنا نمود. غير از آن شخصاً به در خانه هاى اشخاص گرفتار و ضعيف و مورد نظر مى رفت و به عنوان عيادت و احوالپرسى از آنها ديدن وكمك هاى مورد نظر را مى نمودند واين مساعدتها بيشتر در تاريكى هاى شب بود. مى گويد: دريكى از شبها حدود اذان صبح ، ديدم ((آسيد احمد امامى ))، در يكى از كوچه هاى نزديك ((مسجد سلام )) قدم مى زند، پس از عرض سلام گفتم آقا اگر كارى يا امرى داشته باشيد بنده در خدمت هستم ، ايشان فرموده بودند نه . مسئله اى نيست و از آقا خداحافظى كردم ولى حس كنجكاوى ما گل كرد، كه ((حاج آقاى امامى )) در اين وقت سحر، در اين كوچه ها كه دور از منزلشان هم هست چه كار دارند؟! آقا را تعقيب كردم متوجه شدم كه راننده تاكسى كه ايشان را در مواقع نياز منتقل مى كرد با ظرفى از عدس و مقدارى نان تازه رسيد و ايشان اين غذاها را در خانه ها دادند و رفتند. ايشان فرمودند: مشهور است كه هر كس سر قبر ((آقا ابوالمعالى )) در ((تخت فولاد اصفهان )) برود و چهل تا ((حمد)) بخواند به حاجت و مطلبش مى رسد. مى گويند: يك روز ((حاج آقا منير بروجردى )) كه از علماء و اخيار اصفهان و در استخاره مشهور بوده ، قرض دار مى شوند و مشكل بزرگى برايشان پيش ‍ مى آيد. مى آيند سر قبر ((ابوالمعالى )) و چهل ((حمد)) را مى خوانند، وقتى كه ((حمد)) آخرى را داشتند مى خواندند، يك دفعه مى بيند خادم ملك التجاره مى آيد و مى گويد: ملك التجار سلام مى رساند و مى گويد كه شما تشريف مى آوريد پيش من يا خدمت شما برسم ؟ آقا مى فرمايند: بنده مى آيم . خلاصه مى روند منزل ملك التجار، مى بينند كه ملك التجار لباس پوشيده آماده و منتظر ورود آقا هستند وقتى وارد مى شوند مبلغى را كه آقا قرض ‍ داشتند ملك التجار مى دهد و مى گويد اين حاجت شما. آقا مى گويند: موضوع از چه قرار است ؟! ملك التجار مى گويد: من ديشب خواب ديدم كه ابوالمعالى به خواب من آمده است و مى گويد: اين ((حاج آقا منير بروجردى )) به خاطر قرضش آمده و متوسل به من شده و شما قرض ايشان را پرداخت نمائيد. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 جناب آقاى ((حجة الاسلام والمسلمين سيد محمود بهشتى اصفهانى )) فرمودند: يكى از رفقا ((جناب آقاى سجادى )) كه در خيابان شيخ بهايى قنادى دارند. يك شب براى من تعريف كردند: ما جهت طلاق دادن يك ((خانم علويه )) كه شوهرش ديوانه شده بود محضر مقدس ((حاج آقا رحيم ارباب )) رضوان اللّه تعالى عليه رفتيم ، هوا خيلى سرد بود و به آن علويه گفتيم كه شما درِ خانه بايستيد تا ما برويم ببينيم آقا نظرشان چيست ؟ وقتى قضيه را خدمت آقاى ارباب عرض كرديم . ايشان فرمودند: من براى اين كار معذورم و ما را راهنمايى كردند كه خدمت ((آية اللّه شمس آبادى )) رضوان اللّه تعالى عليه برويم . وقتى كه خواستيم مرخص شويم ، ايشان فرمودند: حالا آن علويه كجاست ؟ گفتيم : آقا! خانم جلوى در ايستاده . تا اين را گفتيم ايشان دستهايشان را بلند كردند و گفتند: خدايا از جانب من از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها عذر خواهى كن كه ما در اتاق گرم كنار بخارى نشستيم و يك علويه اين مدت در سرما زير برف ايستاد. مرحوم ارباب اين جمله را سه بار فرمودند و از خدا خواست تا از ((حضرت زهرا)) سلام الله عليها حلاليت بگيرد. 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 ((حضرت حاج آقا هاشم زاده )) فرمودند: ((مرحوم آميرزا ابوالمعالى )) رضوان الله تعالى عليه كه شبى 12 هزار مرتبه ختم ((امن يجيب المضطر اذا دعا و يكشف سوء)) مى فرمودند و اهميت بندگى خدا هم اينست . ايشان مردعجيبى بوده وآرامگاه ايشان محل زيارت مردم اصفهان است بعد از وفات اين بزرگوار، فردى از تجار ورشكست مى شود و به پول آن زمان مثلاً سيصد تومان مقروض مى شود و 300 تومان درآن زمان خيلى بود. و كسى هم به ايشان پول قرض نمى داده و چيز ديگر هم نداشته بفروشد. سر قبر ((مرحوم آميرزا ابوالمعالى )) رضوان الله تعالى عليه مى آيد و به ايشان متوسل مى شود و مى گويد: آقا ديگر چيزى از زندگى يم باقى نمانده كه بفروشم و 300 تومان بدهكارم ، آقا جان عنايتى كنيد. به شما متوسل شده ام شما واسطه شويد پيش خدا تا فرجى برايم برسد. سر قبر مى نشيند و زيارت عاشورا و 40 حمد مى خواند و اينها را به روح ((آميرزا ابوالمعالى )) هديه مى كند. و از ايشان مى خواهد كه 300 تومان بدهكاريش را بدهد. بعد از ظهر بود كه تكيه بان تخت فولاد پيش ايشان مى آيد و مى گويد: يكى با شما كار دارد و شما را مى خواهد. وقتى كه بيرون تكيه مى آيد مى بيند مردى بايك الاغ ايستاده .