✍️ • 🔹۱۸شهریور سال ۷۵ اولین بار بود خانواده ام را میبردم . محل اسکانمان بود. دو سه ساعت قبل از رسیدن شد. همانجا در روستایی توقف کردیم. اما کسی نیامد راه نشانمان دهد تا مقدمات را انجام دهیم. تصمیم گرفتیم برویم روستای بعدی. آنجا که رسیدیم دیدم یک ساعت و نیم از اذان گذشته. گفتم حالا که به فضیلت نرسیدیم یکباره برویم . • بعد از مدتی حس کردم راه را داریم اشتباه میرویم. به راننده گفتم: فکر کنم اشتباهی آمدیم سمت و گفت: نه حاجآقا، شما چند ماه نیامدید جاده فراموشتان شده. من همین دیروز آمدم. • یک ساعت و خرده ای در تاریکی، آن جاده خاکی را رفتیم تا رسیدیم به بن بست! در برگشت از آن جاده بنزینمان تمام شد. مجبور شدیم نمازمان را همانجا بخوانیم. با خودم گفتم: ببین یک چه مشکلاتی را به وجود آورد! • ناامید در ماشین نشسته بودیم. ناگهان از دور دیدم چراغی میان کوهها میپیچد و به سمتمان نزدیک میشود. بود که با یک تعمیرکار و مقداری بنزین و چند پرس غذا آمده بود. او را که دیدیم خستگیمان در رفت. • 🔹چند ماه پیش هم با بعضی از بچه های ع بودیم. ربع ساعت راه آسفالت داشتیم تا برسیم خمینی شهر. وقت شد. دوستان گفتند برویم آنجا نماز بخوانیم. من تابع آنها شدم اما دلم راضی نبود. یک جاده خاکی میانبر بود که از آن رفتیم. یکدفعه چرخ ماشینمان در رمل گیر کرد و یک ساعت بعد رسیدیم محل اسکان! • 🆔 @momeniseyedmohsen https://www.instagram.com/p/CFhIQfNlOue/?igshid=1rnqc506mjhg5