به نام او دنیا را یک‌جوری بغل‌گرفته انگار شئ با ارزشی‌ست و هر لحظه ممکن‌است خش بردارد. ریزه میزه و با یک‌جفت چشم درشت مشکی. خیلی هم خوش‌اخلاق است. به‌محض آن‌که لبخند می‌زنم، لب‌هایش کش می‌آید و مرواریدهای سفیدش پیدا می‌شود. آن‌هم بی‌صدا. یعنی یک‌جوری لبخند بی‌صدایی می‌زند که دلت ضعف می‌رود و ناخودآگاه دلت می‌خواهد بغلش کنی. بغلش کردم. یعنی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. از پشت میز بلند شدم، از دست مادربزرگش گرفتم و محکم چسباندمش به خودم. نه غریبی کرد و نه مقاومت! خودش را جا داد در بغلم و سرش را گذاشت روی شانه‌ام که همان‌جا محکم بوسیدم و بردمش سمت صندلی خودم. همینطور که سرم به حرف‌های مادربزرگ گرم است با انگشتانم گره دستانش را باز می‌کنم. انگار قلقلکش می‌شود و می‌خندد. از وقتی آمده نگاهش به شکلات‌های روی میز است. به مادربزرگ می‌گویم اجازه بدهد تا یکی بردارد. اما او حرصِ لباس‌های تمیزش را می‌خورد. بی‌توجه به دل‌نگرانی مادرانه‌اش یکی را باز می‌کنم و در دهانش می‌گذارم. ملچ‌ملوچش شعبه را برداشته و آب‌دهانش راه‌افتاده. مادربزرگ همانطور که حرص می‌خورد دست‌های کثیفش چادرم را خراب کند با دستمال کاغذی به جانِ دست‌های دنیا افتاده و می‌گوید: _ وقتی به دنیا اومد، اعتیاد داشت. ۱۶ روز خوابوندنش بیمارستان تا ترکش دادم. بعدم عروس و پسرمو بیرون کردم از خونه و گفتم تا ترک نکردین برنگردین. الان ۸ ماهه که کلاً بی‌خبرم. دنیا شده دلخوشیم. اومدم دنبال کارای قیم‌شدن. وقتی می‌خواهد از شعبه برود، کنجکاو می‌پرسم: _حالا چرا کفش پاش نکردی؟ بچه یک‌سال و سه ماهه که می‌تونه راه بره. _راه میره، می‌ترسم بخوره زمین جاییش زخمی بشه. خدا هم خوشش نمیاد. این بچه امانته دستم. گفته بودم نوه مغز بادام است؟؟ ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir