🌿بسم رب الشهداء و الصدیقین🌿 ۳۱ بـــازگـــشـــت ⚡️ کمتر از لحظه‌اي ديدم روي تخت بيمارستان خوابيده‌ام و تيم پزشكي مشغول زدن شوك برقي به من هستند. ⚡️ دستگاه شوك را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد. ⚡️ روح به جسم برگشته بود، حالت خاصي داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافته‌ام و هم ناراحت بودم كه از آن وادي نور، دوباره به اين دنياي فاني برگشته‌ام. ⚡️ پزشكان بعد از مدتي كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پاياني عمل بود كه من سه دقيقه دچار ايست قلبي شدم. بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند. ⚡️ من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار، مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوري انتقال داده و پس از ساعتي، كم‌كم اثر بيهوشي رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت. ⚡️ حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم، اما نميخواستم حتي براي لحظه‌اي از آن لحظات زيبا دور شوم. ⚡️ من در اين ساعات، تمام خاطراتي كه از آن سفر معنوي داشتم را با خودم مرور ميكردم. چقدر سخت بود. چه شرايط سختي را طي كردم. من بهشت برزخي را با تمام نعمتهايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمي بهشت رفتم. ⚡️ من مادرم حضرت زهرا سلامﷲعلیها را با كمي فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامي در دنيا و آخرت دارند. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود. ⚡️ دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند. ⚡️ همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهرهٔ يكي از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد! ⚡️ مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم بالای سرم بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند. ⚡️ يكباره از ديدن چهره باطني آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكي از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی برگردند. تحمل هيچكس را ندارم. ⚡️ احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و... ⚡️ به غذايي كه برايم مي‌آوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم. ⚡️ دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخي از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها ميكرد! ⚡️ بعد از ظهر تلاش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم. ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهره‌ام پريد! ⚡️ من صداي تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم. دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار ميكردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نميدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نميكنم. ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 🌷قسمت‌های پیشین👉 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59