🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿
#سه_دقیقه_در_قیامت ۴۰
#تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ
حـــســـرت
📌 اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم.
مدتي را در پاسگاههاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت نشد!
📌 در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من تداعي ميشد.
📌 يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمرهٔ شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند.
📌 براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم.
📌 از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است.
يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم.
خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي شما را بپرسم؟
نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهرهام پريد!
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد.
بلافاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي كردم.
📌 خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند.
📌 هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
📌 باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچههاي اداره رامشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.
📌 چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم...
📌 هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلي از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهاي مختلف به ياد ميآورم.
📌 چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به ادارهٔ ما آمد.
همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوري برادر؟
📌 من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله.
گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟ ده سال قبل، در فلان اداره براي مدت كوتاهي با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟
گفتم: بله و كمي صحبت كرديم.
📌 ايشان گفت: يکي از بستگان من
با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بيتالمال، كلي پول پرداخت كرده.
📌 بعد از صحبتهاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم!
يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بيحساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود.
📌 ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من ميافزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد.
📌به قول برادر عليرضا قزوه:
وقتي كه غزل نيسـت شـفاي دل خسـته
ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟
رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز
آن سـينه زنان حرمـش دسـته بـه دسـته
ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك
راهي اسـت به سرمنزل دلهاي شكسته
در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست
پايـي كـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته
قسـمت نشـود روي مـزارم بگذارنـد
سـنگي كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته
✔️
ادامه دارد... منتظر باشید
#سه_دقیقه_در_قیامت
#دنیا_مزرعهٔ_آخرت
#برزخ
🌷قسمتهای پیشین👉
📺
ندای مُنْتَظَر
@montazar_59