#داستان
#روز_پدر
✨یک سرباز مثل بابا✨
بابا محمود وقتی از سرکار می آمد با اینکه خیلی خسته بود محمدهادی را بغل می کرد☺️ و با او بازی می کرد. او عاشق خنده های پسرش بود و خنده های محمدهادی را با دنیا عوض نمی کرد. بابا محمود وقتی به خانه می آمد همه وقتش را با این کودک شیرین زبان می گذراند. بعضی شب ها او را به پارک می برد تا یک دل سیر بازی کند😍 او حتی وقتی برای خرید🛍 بیرون می رفت دست محمدهادی را می گرفت و او را با خود می برد. شب ها🌝 هم خودش برای گل پسرش قصه📖 می گفت تا خوابش ببرد. اما بابامحمود با همه ی علاقه ای که به پسرش داشت یک روز مجبور شد او را ترک کند و به سوریه برود. آخر شنیده بود دشمن می خواهد حرم حضرت زینب (س) خواهر امام حسین (ع) را خراب کند😔او باید می رفت به جنگ دشمن تا اجازه ندهد آنها دست به این کار بزنند. بابامحمود آنقدر با دشمن جنگید💪 تا شهید شد. مادر به محمدهادی گفته بابا رفته پیش خدا❤️ حالا محمدهادی هر وقت دلش برای بابایی تنگ می شود به آسمان 🌠نگاه می کند. او می داند بابا از آن بالا بالاها او را می بیند و برایش دست تکان می دهد. محمدهادی یک دست لباس👕 دارد که شبیه لباس های اوست. هر وقت آن لباس را می پوشد خیلی شبیه بابا می شود.
مادر به محمدهادی می گوید: تو هم باید مثل بابا یک سرباز باشی سرباز ✨امام زمان (عج) و با دشمنان اسلام بجنگی👌 او سربندِ لبیک یا زینب (س) بابا را به سر می بندد و با مادر سر مزار بابا می رود و با زبان کودکی به بابا می گوید: باباجان! من هم یک سرباز هستم. مثل خود شما🤗 بابای شهیدم روزت مبارک😘