#محرم_مهدوی 🏴
ویژه
#شهادت_امام_سجاد_علیه_السلام🥀
داستان: یاد کربلا
اتاقها و اطراف خانه🏠 را گشت، امّا از امام علیه السلام خبری نبود.
از کارگری که داشت زیر شترها🐪 را تمیز میکرد، سراغ امام (علیه السّلام) را گرفت. کارگر گفت: «کمی به من کمک کرد، ولی مثل این که دلش گرفته بود😢 چون یک دفعه روی این سنگ نشست و توی فکر رفت. بعد هم با همان حال از خانه بیرون رفت😞
خدمتکار پیر 👴با خودش گفت: «آه ... باز هم به همان جا رفته؛ به همان جای خلوت و همیشگی. باید به دنبالش بروم. شاید گرسنه و تشنه باشد‼️
خدمتکار توی مشک کوچکی آب ریخت. چند دانه خرما و قرص نانی🥠 برداشت. همه را در بقچهای پیچید و از خانه بیرون زد. آسمان صاف و آبی بود. یک دسته پرستو بال در بال 🐦هم چرخ میزدند😊
خدمتکار رفت و رفت تا به همان جا رسید، امام را دید که زیر سایهی همان تپهی بلند⛰ پیشانیاش را بر صخرهای گذاشته بود. کمی جلوتر رفت. صدای نالهاش را شنید😢
امام (علیه السّلام) سرش را بلند کرد و پس از لحظهای دوباره پیشانی بر پیشانی صخره گذاشت.
پیرمرد👴 کمی جلوتر رفت. امام (علیه السّلام) داشت ذکر میگفت و دعا میکرد: «لا اله الّا اللّه» ...
بارها این ذکر را گفت و باز سرش را بلند کرد. برای همین بود که به او «سید الساجدین» میگفتند؛ یعنی سرور سجده کنندگان.😇 هزار بار ذکر گفتن آن هم در سجده کار هر کسی نبود❗️
خدمتکار 👴از بس ایستاد و به دعای امام (علیه السّلام) گوش داد، خسته شد. جلو رفت و دست بر شانهی امام (علیه السّلام) گذاشت.😊
امام (علیه السّلام) پس از لحظهای برگشت و به او نگاه کرد. از بس گریه کرده بود، ریش و پهنای صورتش خیس شده بود😭
-فدایتان شوم، آقا جان! چرا اینقدر گریه میکنید❓بس نیست این همه گریه کردید؟ کمی هم مواظب سلامتی خودتان باشید❗️
امام سجّاد (علیه السّلام) سری تکان داد و گفت: «حضرت یعقوب علیه السّلام» دوازده فرزند داشت و خداوند یکی از آنها را از او دور ساخت. با اینکه میدانست پسرش زنده است، ولی آن قدر گریه کرد😢 که موهای سرش سفید و چشمهایش نابینا شد! چگونه من گریه نکنم؟ در کربلا جلوی چشمهایم پدرم، عموهایم، برادرهایم، پسر عموهایم و دوستان و بستگانم را شهید کردند😭
- ای فرزند رسول خدا! میدانم. حال شما را خوب میفهمم. شما در کربلا شاهد همه چیز بودید و سختیهای فراوان کشیدید😭 امّا من همیشه خدا را شکر میکنم که شما را برای ما شیعیان نگه داشت. اگر شما نبودید، ما هیچ پشت و پناهی نداشتیم😊
آن وقت بقچهی نان و خرما🥠 را جلوی امام (علیه السّلام) باز کرد و مشک آب را به دستش داد.
امام (علیه السّلام) کمی آب نوشید و مشتی آب بر صورتش زد.😊
خدمتکار پیر👴 به چهرهی زیبای امام (علیه السّلام) نگاه کرد و گفت: «امروز هوا خیلی خوب است.به آسمان نگاه کن! پرستوها🐦 دارند به خانه برمیگردند. دارند با خودشان شادی میآورند، مگر نه⁉️
امام (علیه السِلام) به آسمان نگاه کرد و لبخند زد.😊
منبع📚: مجله رشد نوشته محمود پور وهاب
@montazer_koocholo