#شهادت_امام_سجاد_علیه_السلام
▪️سلام بچه ها امروز، روزی هستش که امام سجاد علیه السلام چهارمین امام ما شیعیان و پسر امام حسین (علیه السّلام) به شهادت رسیدن😔😢
به ایشان ، زین العابدین هم میگن. سجّاد یعنی ؛ کسی که زیاد به سجده میره و زینت عبادت کنندگان هستش
✨این روز رو به امام زمان ارواحنافداه و همه شما گلدونه های با وفا تسلیت میگیم🏴 دعا برای سلامتی و ظهور امامِ مهربون مون فراموش نشه🙏
◾️مانده در بقیع/ جسم پاک او
◾️داده بر زمین/ اشک و آبرو
▪️روی ماه او / رفته زیر خاک
◾️رفته رهبری / مهربان و پاک
◾️شد شهید و شد/روح او جدا
◾️یادگار آن / شاه کربلا
◾️دشمنش به او / داده زهر و سم
◾️شد دلم پراز/ درد و رنج وغم
▪️شد چهارمین/ رهبرم شهید
◾️مثل مجتبی / رفت و پرکشید
@montazer_koocholo
#داستان
#محرم_مهدوی
#شهادت_امام_سجاد_علیه_السلام
✨سرورِ سجده کنندگان
خدمت کارِ پیر به دنبال امام گشت.✨امام علیه السلام در خانه نبود. یک کارگر داشت هیزم های ریز و درشت را در گوشه ی حیاط روی هم می چید. سراغِ امام را از او گرفت. کارگر گفت: آقا مثل اینکه خیلی غمگین بود! دیدم با ناراحتی از خانه بیرون رفت.😔
خدمتکارِ پیر گفت: آه ...باز هم به همان جا رفته؛ به همان جای خلوت و همیشگی. باید به دنبالش بروم. حتما گرسنه و تشنه🍎🍞 است!
خدمتکار در مشک کوچکی آب💧ریخت، چند خرما توی یک تکه نان گذاشت و بعد از خانه🏠 بیرون رفت. به آسمان نگاه کرد. آسمان صاف و آبی بود. یک دسته پرستو 🐦بال در بال هم چرخ می زدند. خدمتکارِ پیر رفت و رفت تا به همان جا رسید؛ نزدیک همان تپّه ی بلند.✨امام را دید که زیر سایه ی تپّه، پیشانی اش را بر صخره ای⛰ گذاشته بود. یک کم جلو رفت. صدای ناله اش را شنید. بعد سرش را بلند کرد. پس از لحظه ای، دوباره پیشانی اش را روی صخره گذاشت. خدمتکارِ پیر یک کم دیگر جلو رفت.✨امام داشت ذکر می گفت و دعا🤲می کرد:🌱 لا اله الا الله...🌱
حدود هزار بار این ذکر را گفت و دوباره سرش را بلند کرد. برای همین بود که به او *سیدالساجدین* می گفتند؛ یعنی سرورِ سجده کنندگان. هزار بار، آن هم در حالت سجده ذکر گفتن و اشک ریختن😢 کارِ هر کسی نبود! خدمتکارِ پیر از بس ایستاد و به دعای✨امام گوش داد، خسته شد. جلو رفت و دست بر شانه ی✨امام گذاشت...
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#محرم_مهدوی 🏴
ویژه #شهادت_امام_سجاد_علیه_السلام🥀
داستان: یاد کربلا
اتاقها و اطراف خانه🏠 را گشت، امّا از امام علیه السلام خبری نبود.
از کارگری که داشت زیر شترها🐪 را تمیز میکرد، سراغ امام (علیه السّلام) را گرفت. کارگر گفت: «کمی به من کمک کرد، ولی مثل این که دلش گرفته بود😢 چون یک دفعه روی این سنگ نشست و توی فکر رفت. بعد هم با همان حال از خانه بیرون رفت😞
خدمتکار پیر 👴با خودش گفت: «آه ... باز هم به همان جا رفته؛ به همان جای خلوت و همیشگی. باید به دنبالش بروم. شاید گرسنه و تشنه باشد‼️
خدمتکار توی مشک کوچکی آب ریخت. چند دانه خرما و قرص نانی🥠 برداشت. همه را در بقچهای پیچید و از خانه بیرون زد. آسمان صاف و آبی بود. یک دسته پرستو بال در بال 🐦هم چرخ میزدند😊
خدمتکار رفت و رفت تا به همان جا رسید، امام را دید که زیر سایهی همان تپهی بلند⛰ پیشانیاش را بر صخرهای گذاشته بود. کمی جلوتر رفت. صدای نالهاش را شنید😢
امام (علیه السّلام) سرش را بلند کرد و پس از لحظهای دوباره پیشانی بر پیشانی صخره گذاشت.
پیرمرد👴 کمی جلوتر رفت. امام (علیه السّلام) داشت ذکر میگفت و دعا میکرد: «لا اله الّا اللّه» ...
بارها این ذکر را گفت و باز سرش را بلند کرد. برای همین بود که به او «سید الساجدین» میگفتند؛ یعنی سرور سجده کنندگان.😇 هزار بار ذکر گفتن آن هم در سجده کار هر کسی نبود❗️
خدمتکار 👴از بس ایستاد و به دعای امام (علیه السّلام) گوش داد، خسته شد. جلو رفت و دست بر شانهی امام (علیه السّلام) گذاشت.😊
امام (علیه السّلام) پس از لحظهای برگشت و به او نگاه کرد. از بس گریه کرده بود، ریش و پهنای صورتش خیس شده بود😭
-فدایتان شوم، آقا جان! چرا اینقدر گریه میکنید❓بس نیست این همه گریه کردید؟ کمی هم مواظب سلامتی خودتان باشید❗️
امام سجّاد (علیه السّلام) سری تکان داد و گفت: «حضرت یعقوب علیه السّلام» دوازده فرزند داشت و خداوند یکی از آنها را از او دور ساخت. با اینکه میدانست پسرش زنده است، ولی آن قدر گریه کرد😢 که موهای سرش سفید و چشمهایش نابینا شد! چگونه من گریه نکنم؟ در کربلا جلوی چشمهایم پدرم، عموهایم، برادرهایم، پسر عموهایم و دوستان و بستگانم را شهید کردند😭
- ای فرزند رسول خدا! میدانم. حال شما را خوب میفهمم. شما در کربلا شاهد همه چیز بودید و سختیهای فراوان کشیدید😭 امّا من همیشه خدا را شکر میکنم که شما را برای ما شیعیان نگه داشت. اگر شما نبودید، ما هیچ پشت و پناهی نداشتیم😊
آن وقت بقچهی نان و خرما🥠 را جلوی امام (علیه السّلام) باز کرد و مشک آب را به دستش داد.
امام (علیه السّلام) کمی آب نوشید و مشتی آب بر صورتش زد.😊
خدمتکار پیر👴 به چهرهی زیبای امام (علیه السّلام) نگاه کرد و گفت: «امروز هوا خیلی خوب است.به آسمان نگاه کن! پرستوها🐦 دارند به خانه برمیگردند. دارند با خودشان شادی میآورند، مگر نه⁉️
امام (علیه السِلام) به آسمان نگاه کرد و لبخند زد.😊
منبع📚: مجله رشد نوشته محمود پور وهاب
@montazer_koocholo