#داستان
رد پای خدا
مرد توریستی به همراه راهنمای عرب از بیابان می گذشت.
مرد عرب هر روز بر روی شنهای داغ صحرا زانو می زد و به راز و نیاز می پرداخت. سرانجام یک روز عصر،آن مرد توریست با لحن تمسخر آمیزی از آن مرد پرسید: از کجا میدانید که خدایی هست؟
راهنما لحظهای تامل کرد سپس به او اینگونه پاسخ داد: من از روی رد پای باقی مانده شن ها میفهمم که چندی پیش،رهگذر یا شتری عبور کرده است. و با اشاره دست خود به خورشید که داشت آرام غروب میکرد گفت: به نظرت این رد پای کیست؟ ....