از کنارم رد شد و به سمت حیاط شرکت رفت.
دستمال رو ر وی بینیم گذاشتم و از در دی که توی ب ینیم احام به سمتش دوید و خودش رو توی بغلش انداخت .
با اینکه امیر حسین برادر بزرگترش و عشق بینشون عشق
ی شناسه!
دل تو هم فهمید ه آرام با بقیه ی دخترای دور برت فرق داره و دنبال پول و تیپ و
نشستن تو ی ما شین گرون قیمتت نیست!
در تمام مدتی که پرهام حرف میز د من به خودم و آرام فکر کردم.
ما خیلی از هم دور بودیم! چه از لحاظ خانوادگی و چه از لحاظ شخصیت!
ولی حقیقت این بود که من عاشقش شده بودم بدون اینکه بخوام یا اینکه
حتی متوجه بشم.
🍃
#پارت_هفتاد_و_هفت
💕 دختر بسیجی💕
ولی من این حس رو که حالا فهمیده بودم عشقه! دوست داشتم.
بعد مدتی که از رفتن پرهام گذشت با خوردن تقه ا ی به در برگشتم و به مبینا که توی چارچوب در وایستاد ه بود نگاه کردم که کامل وارد اتاق شد و در رو پشت سرش
بست.
برای نشستن به سمت میز کارم رفتم و در همون حال از او هم خواستم که ر وی
مبل بشینه و با نشستنش ر وی مبل گفتم:خب!
می شنوم!
بهم نگاه کرد و گفت: شما ازم خواستین از آرام بهتون اطلاعات بدم و برای همین
هم من بیشتر بهش نزدیک شدم و یه جورایی می شه گفت با هم صمیمی شدیم و مثل اینکه آرام خودش هم بدش نمییومد یه مقدار با کسی درد و دل کنه.
با تعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:آرام بهم گفت که پا ی برادرش تو ی تصادف آ سیب دیده و دو بار عمل شده و حالا برای اینکه کامل خوب بشه دوباره باید عمل
بشه ولی به خاطر هزینه ی بالای عمل فعلا نمی تونن کار ی براش انجام بدن و به
همین خاطر یه جورایی برادرش افسرده شده.
آرام می گفت یه نفر پیدا شده و گفته حاضر ه هزینه ی عمل برادرش رو بده و اون
یه نفر خواستگار آرامه که از وقتی جواب رد شنیده می خواد به و سیله ی
برادرش آرام رو تحت فشار بزاره و راضی به ازدواجش کنه.
می دونستم منظورش از خواستگار همون پسریه که با آرام دیده بودمش و باهاش
دست به یقه شده بودم.
🍃
#پارت_هفتاد_و_هشت
💕 دختر بسیجی 💕
پس حدسم درست بود! منظور آرام از خرید ن عشق این بود که پسره می خواست
او رو با پولش راضی کنه.
با صدای مبینا از فکر در اومدم و به او که دوباره شروع به حرف زدن کرده بود نگاه
کردم که با ناراحتی و چهر ه ای درهم گفت:
امروز که دید م آرام نیومده باهاش تماس گرفتم، صداش ناراحت بود و بغض داشت
او ل یکه ازش پر سید م چی شده چیزی نگفت ولی من ول کن نبودم و انقدر
پاپیچش شدم تا
اینکه گفت دیشب حال برادرش بد شده و خودش رو از ر وی ویلچر انداخته، آرام
گریه می کرد و خودش رو سرزنش می کرد که نمی تونه خودش رو راضی کنه و به
پسره جواب بده، گفت امروز رو خونه مونده تا در مورد پیشنهاد خاستگارش فکر کنه.
با شنیدن این حرفا عصبی شدم و گفتم: همین الان بهش زنگ بزن و آدرس
بیمارستانی که قراره برادرش رو عمل کنن رو ازش بگیر.
مبینا با تعجب نگاهم کرد و بعد گفتن چشم با لبخند معنی دا ری از جاش
برخاست و برای زنگ زدن به آرام از اتاق خارج شد.
همون روز که مبینا آدرس بیمارستان رو بهم داد، بدون معطلی به بیمارستان رفتم و
با قبول تمام هزینه ها ی عمل با دکتر برادرش حرف زدم و ازش خواستم نوبت عمل
رو جلو بندازه که دکتر هم قبول کرد.
شبش هم با بابا مشورت کردم و ازش خواستم با باباش تماس بگیره و او رو راضی
کنه تا بهمون اجازه بده هزینه رو پرداخت کنیم که بابا از خدا خواسته قبول کرد و
نیم ساعتی، تلفنی با آقای محمدی حرف زد تا اینکه تونست راضیش کنه و
ازش اجازه ب گیره.
پنج روز از عمل امیر حسین(برادر آرام ) می گذشت و من تازه بر ای اولین بار روز
جمعه که برا ی ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم می دیدمش.
همهی خانواد ه ی آرام از جمله محمدحسین و خانمش به همراه مادرش و آرزو
خواهر کوچکتر آرام توی اتاق بودن و امیر حسین رو بر ای راه رفتن تشو یق می کردن و این وسط تنها آرام بود که حضور نداشت و این من رو که بیشتر برا ی دیدن او اومده بودم عصبی می کرد.
به جمعیت وایستاد ه داخل اتاق نگاه کردم که دست از تشویق برداشته بودن و
اشک می ریختن.
دیدن مادرش که گون هاش از اشکاش خیس شده بود و با گریه قربون صدقه ی
پسرش می شد صحنه ی دلگیری رو به وجود آورده بود و حتی چشمای من
هم برای ی ک لحظه خیس شدن.
🍃
#پارت_هفتاد_و_نه
💕 دختر بسیجی 💕
با شنیدن صدای آرام که با صدای بلند و با تعجب رو به ا میر حسین گفت :داداش!
برگشتم و بهش نگاه کردم.
آرام لبخند به لب داشت ولی اشک چشمش گونه اش رو خیس کرده بود و همراه
با خنده اشک می ر یخت.
امیر حسین دستاش رو به دو طرف باز کرد که