منتظران گناه نمیکنند
انتظار عشق قسمت38 موقع ناهار ،فقط با غذام بازی میکردم و به مرتضی نگاه میکردم عزیز جون: هانیه مادر
انتظار عشق قسمت39 نزدیک ۱ساعت توی راه بودیم... - آقا مرتضی نمیخوای بگی کجا داریم میریم؟ مرتضی: داریم میریم کهف الشهدا - کجاست؟ مرتضی: بریم خودت میبینی مرتضی یه جا ماشین و پارک کرد و گفت رسیدیم بعد پیاده شدیم انگار شبیه یه کوه بود مرتضی دستمو گرفت و از کوه رفتیم بالا وارد یه غار شدیم همه جا پرچم یا حسین نوشته بود رسیدیم به ۵ تا سنگ قبر شهدای گمنام حس خوبی داشتم کنار شهدا نشستیم و زیارت عاشورا خوندیم بعد از غار بیرون رفتیم و یه گوشه نشستیم ... مرتضی: حالت بهتر شد؟ - اره ،بهترم ... مرتضی : هانیه جان ، عمر دست خداست ،تو که خودت آینه عبرتی برای همه ، چرا نگرانی ؟ ( اشکام شروع کرد به باریدن ): من که جز تو کسی و ندارم، اگه زبونم لال اتفاقی بیافته برات من چیکار کنم... مرتضی: اول اینکه تو تنها نیستی ،خدا همیشه و همه جا همراهته دوم اینکه ،حضرت زینب جلوی چشماش تمام خانواده شو شهید کردن ،کاری جز صبر و توکل انجام نداد ( چیزی نگفتم ) - میشه بریم خونه مرتضی: بریم سوار ماشین شدیم و توی راه حرفی نزدیم رسیدیم خونه وضو گرفتیم اول نمازمونو خوندیم بعد مرتضی رو کرد به من گفت: خانوم خونه ،چی میخوان درست کنن - ( خندم گرفت ): من جز املت چیزی بلد نیستم ... مرتضی: اتفاقن این غذای مورد علاقه منه شامو که خوردیم مرتضی رفت سر دفتر دستکای خودش منم یه دفعه یه فکری به ذهنم رسید رفتم سر کیفم مداد طراحی مو با یه کاغذ بیرون آوردم شروع کردم به طراحی کردن... مرتضی: داری چیکار میکنی ؟ - بعدن میفهمی. بعد از اینکه طراحیم تمام شد - اقا مرتضی مرتضی: جانم ( کاغذو گرفتم سمتش) مرتضی: این منم؟ - نه پسر همسایه اس ... مرتضی: چقدر خوشتیپ بودیم نمیدونستیمااا - صاحبش خیر ببینه مرتضی: بله ،این که صد البته...