🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 هوالحکیم قسمت_سی_هفتم بسمه تعالی 📓آشنایی بیشتر با زندگی استاد «به‌راستی هیچ در خاطر ندارم که چگونه به حجره‌ام در مدرسه برگشتم و چگونه آن شب را که تا دیرهنگامی بی‌هدف در خیابان‌های قم پرسه می‌زدم به‌سر آوردم، و اصلاً آیا توانستم آن شب را بخوابم یا نه، و اگر خوابیدم آیا واقعاً به خواب رفتم، یا در اغمایی فرورفته بودم، و چنان‌که جسمم، ساعت‌ها بی‌هدف در میان خیابان‌ها و کوچه‌های شهر پرسه زده بود، روحم نیز سرگشته و حیران در عوالم گوناگون پرسه می‌زد. اولین تجربه‌ام از عالم مثال در قوس نزول در آن شب برایم واقع شد. عالم هورِقلیا، و شهرهای جابرسا و جابلقا. در میان شهری راه می‌رفتم با دیوارهای بلند و قصرهای سر به فلک کشیده. آن‌چه را بعدها در کتاب آثولوجیا اثر افلوطین اسکندری (و نه ارسطو) خواندم، به این مضمون که در عوالم مثالی شهرهایی وجود دارند که همه‌ی اجزای آن‌ها حیّ و زنده هستند. آتش آن‌جا دارای فهم و شعور است و حتی حشرات در آن‌جا از درکی بسیار قوی برخوردارند، همه‌ی این مطالب را در آن شب در آن عوالم مثالی دیدم و تجربه نمودم. در بالکن بعضی از آن قصرها، یا پشت‌‌بام بعضی خانه‌ها، یا در میان خیابان‌ها به مثال‌های افرادی برمی‌خوردم که قیافه‌هایی شکوهمند، ولی مهیب داشتند. مردان و زنانی که در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان یونان و روم باستان بودند، یا در لباس و هیئت فیلسوفان و حکیمان اسلام، و بسیار دارای وقار و هیبت عجیبی بودند، که هم از فرط جمال، دوست داشتی نگاهت را به آن‌ها بدوزی و چشم از رویشان برنداری، و هم از شدت جلال و جبروت جرأت نمی‌کردی چشم از روی زمین برداری و نگاهشان کنی. از کنار این مثال‌ها با وحشت و اضطرابی که تمام اعماق وجودم را فراگرفته بود عبور می‌کردم، و چون از کنار هرکدام می‌گذشتم، متوجه من می‌شدند و با کلماتی که تُن بالایی داشتند و گویی در میان سالنی خالی ادا می‌شدند می‌گفتند: «چون به نزدیک شیخ علی پهلوانی رسیدی، سلام مرا برسان و از او برای من طلب همت کن». از بین مثال‌ها بیرون رفتم و از شهر خارج شدم و وارد بیابانی شدم و شهر به زودی از نظرم ناپدید شد. در میان این بیابان، سرگشته به هر سویی می‌رفتم. در آن عالم مثال هرچه می‌خواستم به سرعت حرکت کنم تا بلکه از آن بیابان بیرون روم نمی‌توانستم ولی همان‌طور که آهسته حرکت می‌کردم اما احساس می‌کردم که با هر گام مسافتی طولانی را می‌پیمایم. در میان بیابان ناگهان بنائی شبیه قلعه‌ای بزرگ را دیدم که دیوارهای بلند و باروهای عظیم داشتند و دروازه‌ای بسیار بزرگ داشت و درِ آن نیمه باز بود، داخل شدم. محوطه‌ای وسیع داشت و حجره‌های متعددی در اطراف آن بودند. جوی‌ها و استخرهای بزرگی در میان محوطه بودند ولی هیچ آبی در میان آن‌ها نبود. همان جوی خشک را در پیش گرفتم و رفتم ببینم سرمنشأش از کجاست؟ در قسمت بالای محوطه، چند طبقه ساختمان بود که طبقات فوقانی از اتاق‌ها و سالن‌های متعددی تشکیل شده بودند و طبقه‌ی تحتانی که حالت سرداب و زیرزمین داشت، چون واردش شدم چشمه‌ای را دیدم که آن هم خشک بود ولی سرمنشأ آن جوی‌های آب بود. گویی چندین هزار سال از بنای این قلعه گذشته بود. هیچ‌کس در آن‌جا نبود و ترس زیادی مرا گرفته بود. ناگهان در میان آن سرداب لوحی را دیدم که در گوشه‌ای گذاشته شده و روی آن را غباری گرفته بود. رفتم و آن لوح را برداشتم و با دست، غبار روی آن را پاک کردم و مطالبی را دیدم که بر روی آن حک شده بود که مربوط به آن قلعه و ساکنین آن قلعه بود که فعلا از بیان آن مطالب درمی‌گذرم ...» ◀️ ادامه دارد... 🆔 @moravej_tohid https://eitaa.com/moravej_tohid/4104 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿