🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#هوالحکیم
#زندگینامه
#قسمت_هشتم
بسمه تعالی
📓آشنایی بیشتر با زندگی استاد
...اما ادامه جریان آشنایی استاد با آن پیر:
استاد مینویسند: «روز سوم که به شوق دیدار با او رفتم، چون مجلس تمام شد و هرکس به دنبال کار خود رفت، نمیدانم چطور شد که ناگاه احساس کردم فضای وجودم و فضای اطرافم کاملا باز شده است و دیگر آن ترس و واهمه را از او ندارم. لذا چون از منزل عالِم بزرگوار شهرمان بیرون آمد، عزم جزم کردم که به نزدش بروم و سر سخن را با او باز کنم. گامهایم را استوار نموده و پیش رفتم و چون در کنارش قرار گرفتم سلام گفتم. او پاسخ داد و گفتم: اجازه هست سوالی از شما بپرسم؟ پیر رخصت داد. گفتم در ماجرایی که چند روز پیش فرزند آقا آن را تعریف کرد مبنی بر ذکری که از استادش گرفته بود چه نکتهای وجود داشت؟ گفت: پسرم! مگر متوجه نشدی که شیخاش ۴ سال او را معطّل نموده تا آخر، ذکری به او داد.
از این که دیدم جوابم را به راحتی داد و اصلاً مسئله سن و سال مرا نادیده گرفت هم خوشحال بودم و هم متعجب. لذا خواستم صحبت قطع نشود و گفتم: مگر برای اینکه مرید از شیخاش ذکری بگیرد گذشت زمان لازم است؟ گفت: بله پسرم! تا استعداد مرید برای پذیرفتن ذکر به فعلیت نرسد، ذکر قلب او را تخریب میکند. زیرا ذکری که شیخ و ولیّ خدا به انسان میدهد یک حقیقت حیّ و زنده است و قلبی که آمادگی نداشته باشد، این ذکر، آن را ویران میسازد. این است که شیخ قلب او را در این ۴ سال بهطور پنهانی و در باطن آماده ساخته، تا مستعد پذیرفتن این مهمان زفت و سمین گردد ...»
........................................
سمین: چاق و بزرگ
◀️ ادامه دارد ...
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#زندگینامه
#علامه_شیخ_حمیدرضا_مروجی_سبزواری
(دامت برکاته)
#قسمت_نهم
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
👇👇👇👇👇👇👇
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#هوالحکیم
#زندگینامه
#قسمت_نهم
بسمه تعالی
📓آشنایی بیشتر با زندگی استاد
اما اینکه آن پیر که بود که شیخ ما را چنین مفتون خود ساخته بود حضرت شیخ چنین مینویسند: «در سال چهارم دبیرستان، دبیری داشتم به نام آقای حسن عارفی که بعد از فارغالتحصیلی از دبیرستان که مصادف با وقوع انقلاب اسلامی در ایران نیز بود، با او دوستی صمیمانهای پیدا کردم. او مردی بود بسیار دانا و با مطالعات وسیع که بسیاری از آیات قرآن و اشعار جناب ملّا را نیز از حفظ داشت. او رشتهاش ادبیات فارسی بود و با کثیری از بزرگان شعر و ادب فارسی که شهرت بینالمللی داشتند آشنا و دوست بود و با آنها مراودات بسیار داشت، و در جلسات عمومی و خصوصی آنها که در شهرهای مختلف ایران برگزار میشد از او دعوت به عمل میآوردند. او تمام خاندانهای اعیان و اصیل سبزوار را میشناخت و با آنها مراودت داشت. روزی از او در مورد آن پیر سؤال کردم و او برایم توضیح داد که: او سید عبدالوهاب واصلی است، و اگرچه از لحاظ قد و قامت، کوتاه و نحیف و لاغر است، ولی از لحاظ روحی دریایی است که هرچه در آن شنا کنی به ساحل آن نمیرسی».
استاد در ادامه چنین مینویسند: «او را هیچکس در سبزوار به درستی نشناخت و شاید به اندازهی من کسی به عوالم درونی او واقف نشد او تنها زیست و در جریان سلوکش نیز تنها بود و تنها از این جهان به جهان دیگر رحلت نمود. در مجلس ختمش نیز عدهای بسیار قلیل شرکت داشتند.
به هر حال آن روزی که من باب آشنایی را با او باز کردم روز بعد، دیگر به منزل حاج آقا فخر نرفتم، بلکه طرف عصر به منزل خودش رفتم و در حالیکه هنوز کمی بیم و ترس در دلم بود، دقالباب نمودم. دختری در را گشود و گفتم حاجآقا تشریف دارند؟ گفت بله، و در حالی که با نگاهی خاص مرا ورانداز میکرد که شاید معنی نگاهش این بود که این بچه با پدربزرگ من چه کار دارد، رفت و سید را خبر نمود. سید آمد و مرا دید و احوالپرسی نمود. گفتم برای سؤالی آمدهام. گفت بپرس. مسئلهای عرفانی را پرسیدم. او شروع به جواب نمود و این دیدار در جلوی در منزل او حدود دو ساعت طول کشید. من سراپا خجالت شده بودم که پیرمردی بهخاطر من دو ساعت است که سرپا ایستاده و به سؤال من ناقابل پاسخ میدهد.
آن روز گذشت، دو سه روز و شاید یک هفته خودم را با چه فشاری نگه داشتم که به در خانهاش نروم تا اینکه نتوانستم تحمل کنم و حدود ساعت چهارِ بعدازظهری تابستانی به در خانهاش رفتم. در خانه را گشود و تا چشمش به من افتاد بهسرعت گفت بیا داخل...»
◀️ ادامه دارد...
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#زندگینامه
#علامه_شیخ_حمیدرضا_مروجی_سبزواری
(دامت برکاته)
#قسمت_دهم
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
👇👇👇👇👇👇👇
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#هوالحکیم
#زندگینامه
#قسمت_دهم
بسمه تعالی
📓آشنایی بیشتر با زندگی استاد
«... در خانه را گشود و تا چشمش به من افتاد به سرعت گفت بیا داخل. مرا وارد منزلش نمود. منزلی قدیمی بود، از حیاطش گذشتیم و وارد ساختمان شدیم، از پلهها بالا رفته و به طبقهی بالا رسیدیم. ناگهان با صحنهای شگفتآور مواجه شدم. آن طبقه تشکیل شده بود از راهروی به طول حدود ده متر و دو اتاق بزرگ بیست متری در دو طرف آن، که تمام اطراف این راهرو و اتاقها پر از قفسههای کتاب بود و انسان را بهتی همراه با وحشت فرا میگرفت، و ای عجب که تمام این چند هزار جلد کتاب را خوانده بود به طوریکه یک چشمش را از دست داده و مصنوعی بود.
در میان راهرو میزی قرار داشت و دو صندلی در دو طرفش نهاده بود، مرا روی صندلی نشاند و دو فنجان به همراه یک قوری چای آورد و خودش هم نشست برای خودش و من چای ریخت و شروع به صحبت کرد. او همچون دریایی شده بود و سخنان و حکمتهایی که بیان میکرد همچون امواجی بودند که از این دریا برمیخاستند و بر ساحل قلبم فرو مینشستند.
اگر بخواهم تصویری از خودم در آن لحظات به دست دهم بهتر از این بیت حضرت لسانالغیب نیست که:
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
آری، جام فقط یک عضو دارد و آن دهان است و چون ساقی شراب در جام میریزد تمامی جام، دهان است تا شراب را به تمامی در خود بگیرد. من هم در آن لحظات تمامی اعضایم دهانی شده بود تا ذرهای از شرابهای حکمت که بر من فرو میریخت ضایع نشود. چون سخنانش تمام شد و من از آن فضا بیرون آمدم دیدم حدود چهار ساعت گذشته و با توجه به عصرهای بلند تابستان، اگر ساعت سه آمده بودم الان نزدیک اذان مغرب است».
◀️ ادامه دارد...
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#هوالحکیم
#زندگینامه
#قسمت_یازدهم
بسمه تعالی
📓آشنایی بیشتر با زندگی استاد
استاد در ادامهی بحث آشنایی با آن پیر مینویسند:«چه بسیار روزها که طرف بعدازظهر مدام در میان کوچهی آنها پرسه میزدم تا وضعیت مساعدی پیش آید و من به نزد او بروم حتی یک بار زمستان بود و یک ساعت از مغرب گذشته بود که همسرش از منزل بیرون رفت و متوجه شدم که منزل آنها خالی است سراسیمه به سوی منزلش رفتم و دقالباب نمودم. خودش در را گشود و تا چشمش به من افتاد مرا به داخل دعوت کرد و در اتاق کرسی زده بودند و مرا تعارف کرد که بنشینم و خودش هم چای آورد و نشست و در آن شب طولانی زمستان برایم سخن گفت و گویی از دهانش لئالی حکمت و دراری معرفت میریخت و باز هم تمام اعضای من شده بود یک عضو واحد و آن عضو واحد گوش بود. وقتی خارج شدم آنقدر مشعوف و خوشحال بودم که گویی بر روی ابرها راه میرفتم. برای اولین بار بود که داشتم لذت معرفت را میچشیدم و از زمان آشنایی با او بود که فهمیدم معارف توحیدی چقدر لذتبخش هستند.
در همان حال خوشحال بودم که هماکنون خداوند در این شهر به من این توفیق را داد که این باب حکمت و معرفت بر روی من باز شود و چنین معارف نابی نصیب من گردد، و الان سایر جوانهای بیست ساله در این شهر چه میکنند و حتی همانهایی که مذهبی هستند، اگر در مساجد هستند در کدام مسجد چنین معارفی برای آنها تبیین میشود، و اینجاست که به سخن استادم حضرت آیتالله حسنزاده آملی میرسم که میفرمود: «نود درصد منبرهای کشور ما باید تعطیل شوند». و البته ایشان بسیار خوشبینانه به منابر جامعهی ما نظر کرده است».
.....................................
لئالی: جمع لؤلؤ
دَراری: جمع دُر
◀️ ادامه دارد...
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#زندگینامه
#علامه_شیخ_حمیدرضا_مروجی_سبزواری
(دامت برکاته)
#قسمت_دوازدهم
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
👇👇👇👇👇👇👇
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#هوالحکیم
#زندگینامه
#قسمت_دوازدهم
بسمه تعالی
📓آشنایی بیشتر با زندگی استاد:
«... مادام که در سبزوار بودم این ملاقاتها بین من و آن پیر در جریان بود و هر دو به یکدیگر وابستگی عجیبی پیدا کرده بودیم. من آنجا به غربت مولایمان امیرالمومنین (سلام الله علیه و علی اولاده) پی بردم که دست برسینه میگذاشت و میفرمود: در اینجا علم فراوانی جمع شده است ولی افسوس کسی را نمییابم که این علوم را به او منتقل نمایم.
آری این دردی بس طاقت فرساست که چشمهای، آب خوشگوار و حیاتبخش دارد ولی کسی نیست که از آب این چشمه بنوشد. یکی از علائم جاهلیت همین است که خود مولا در ترسیم جامعهای که در جاهلیت به سر میبرد چنین میفرماید: «... عالِمُها مُلجَم و جاهِلُها مُکلَم». عالِم در آنجا لجام بر دهانش خورده و امکان گفتن و نشر حکمتهای قرآنی و حقایق برهانی و معارف عرفانی را ندارد. حتّی زمانی که میفرمود: «سَلونی قَبلَ اَن تَفقِدونی»، از او میپرسیدند که تعداد موهای سر من چند تاست.
ای عزیز، گمان نکنی که اگر مولا امروز در میان ما میبود و ندای سلونی را در میانداخت، در دنیای ما، امروزه مردم متمدن شده و از او چنین سؤالهای مضحکی را نمی پرسند. خیر، سنخ سؤالها همین است ولی بجای پرسش از تعداد موهای سر، از راز و رمزهای مولکولهای ژنتیکی از او میپرسیدند و از این قسم سوالها.
اما مولا میگوید قبل از اینکه از میان شما بروم، از من بپرسید، که من به راههای آسمان از راههای زمین آگاهترم. یعنی من کیفیت سیر اَنفسی و قلبی تو را بلدم و میتوانم قلب تو را از زمین وجود تو که طبیعت توست، عروج دهم و آن را در آسمانهای وجود تو به سیر وادارم، و قلبت را وارد آسمان عقل قدسی تو، سپس آسمان روح قدسی تو، و سپس سرّ تو، و خفیّ تو و اخفای تو نمایم، و پله پله تا ملاقات خدا تو را بالا برم. این است که مولا مردم را بر سه دسته تقسیم مینماید: عالم ربّانی، متعلّم علی سبیل النجاة، و همج الرعاع. مردم یا عالمی هستند که می توانند با سیر دادن قلب دیگران آنان را به ربّشان برسانند، یا متعلّمانی هستند که در فراق از ربّشان میسوزند و مشتاق ملاقات او هستند و تنها آرزویشان در زندگی این است که خود را از ظلمات طبیعت و وحشتکدهی حیوانیت، که مردم بدان خو گرفتهاند و از آن لذت میبرند، نجات داده و این عالَم را ترک گفته و به سوی ربّشان و ملاقات ربّشان در آسمانهای نور رهسپار شوند. این است که روز و شب ندارند و مدام در سوز و گدازند و دربهدر به دنبال عالم ربّانی.
این دو گروه بسیار اقلّ و قلیلاند و بسیار گمنام و ناپیدا، و این که امام علی (ع) فرمود: «المؤمن کالکبریت الاحمر»، مؤمن مانند کبریت احمر است، آیا تو هرگز کبریت احمر را دیده ای؟
همینها هستند که از شدت کمیابی و نایابی مثل کبریت احمر میباشند. بقیهی مردم از این دو گروه گذشته همج الرعاع هستند. (برای فهمیدن معنی همج الرعاع به حکمت ۱۴۷ نهج البلاغه مراجعه کنید). و اگر سیّد این همه مشتاق من بود که علیرغم اختلاف سنّی زیاد نه تنها باب منزلش را بر رویم میگشود، بلکه ابواب اسرار قلبش را نیز بر من گشوده بود، شاید به همین دلیل بود که میدید در میان سیصد هزار مردم سبزوار یک نفر به طلب اسرار و گدایی معرفت به در خانهی او میآید، و هنوز معلوم میشود که این شهر، اگر چه در ظاهر مرده به نظر میآید و هیچ علائم حیاتی در او نیست امّا نبض این شهر هر چندگاه یک بار به طور بسیارضعیف میزند، و قلب این دارالمؤمنین در فواصلی طولانی تپشی خفیف دارد...
(دوستان برای ملاحظهی اصل خطبه، به نهج البلاغهی فیض الاسلام، حکمت ۱۳۹ مراجعه فرمایند).
بله منابر فراوانی وجود دارد و جلسات درسی بسیاری در حوزهها و دانشگاهها برگزار میشود که در آنها معرفت، به مردم میآموزند اما چند نفر از این گویندگان و اساتید عالم ربّانی هستند و خودشان در پناه یک ولیّ خدا، قلبشان را که جوهر سیّال وجودشان است، در مراتب جواهر ثابت وجودشان به حرکت درآورده و از چاه طبیعت و ظلمتکدهی حیوانیت خارج ساخته و آن را در مراتب جواهر ثابت وجودشان، یعنی در مراتب عقل قدسی، روح قدسی، سرّ، خفی و اخفای خود سیر داده تا به ملاقات ربّشان رسیده و مصداق آیهی «يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّکَ کادِحٌ إِلي رَبِّکَ کَدْحاً فَملاقیه.» شده و فنای در ربّ شدهاند و از دریای بیپایان وجود ربّ، چه بسیار دراری حکمت و لئالی معرفت صید کردهاند، و سپس با فرمان الهی دوباره به میان خلق برگشته و ندا در انداختهاند که: چه کسی طالب ربّ است؟ چه کسی طالب ملاقات ربّ است؟ اگر کسی هست، من معارفی را با خود آوردهام که اگر در جان کسی بنشیند همین معارف اولاً عشق به ربّ را در قلب او ایجاد کرده، و ثانیاً همین عشق، بُراقی میشود که او را تا ملاقات ربّش پیش میبرد. این معارف از جنس معارفی که در زمین پیدا میکنی نیستند.
#زندگینامه
#علامه_شیخ_حمیدرضا_مروجی_سبزواری
(دامت برکاته)
#قسمت_سیزدهم
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
👇👇👇👇👇👇👇
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#هوالحکیم
#زندگینامه
#قسمت_سیزدهم
بسمه تعالی
📓آشنایی بیشتر با زندگی استاد
«... تا اینکه دست تقدیر الهی در سال ۶۱ مرا از سبزوار بیرون کشید و برای تحصیل در حوزه از این شهر خارج شدم و به دلایلی ابتدا به تهران و حوزهی علمیهی چیذر تجریش رفتم و یک سال در آنجا ماندم و در مهرماه ۶۲ عاقبت به قم مقدسه رفتم و بزرگترین انگیزهی من از رفتن به قم دست یافتن به حکمت علمی و عملی بود، و دست یافتن به اساتیدی که بتوانم نزد آنها فلسفهی الهی و عرفان نظری را بخوانم، و دیگر، دست یافتن به استادی و پیری که حاضر شود مرا به شاگردی بپذیرد و درِ خانهاش را به رویم بگشاید و مرا به خود راه دهد و قلب مرا از سیاهچال ظلمانی طبیعت وجودم خارج نموده و آن را به مراتب نوری وجودم عروج دهد. بسیار سرگشته بودم، چه در سبزوار و یا تهران و اکنون هم که به قم آمده بودم، روحم دچار آوارگی و سرگشتگی عجیبی بود. با آنکه سن من در آن زمانها حدود نوزده یا بیست و بیستویک بیشتر نبود اما هیچ دلخوشی نداشتم. همسنوسالهای من عصرها که میشد در خیابانها و پارکها پرسه میزدند و یا به مسافرت میرفتند ولی من اصلاً دل و دماغ همراهی با آنها را نداشتم و اصلا با آنها رفتوآمد نمیکردم. تنها بودم و تنها. بیشتر، عصرها و دم غروب که میشد در خیابانهای خلوت به تنهایی پرسه میزدم و مثل آدمی که بزرگترین چیز زندگیش را گم کرده و از یافتن آن مأیوس شده، بیهدف پرسه میزدم و با خود میاندیشیدم که آیا کسی هست که این گمشدهی مرا دوباره به من برگرداند؟ آنچه را گم کرده بودم در واقع «خودِ» من بود و احساس میکردم در یک «خود» کاذب و کاغذی یا پوشالی زندگی میکنم و این «خود»، آن «خود» واقعی من نیست. آن «خود»ی که بنابر فرمودهی قرآن: «و أشهدهم علی أنفسهم الستُ بربکم» هرگاه به آن «خود» و آن «من» نگاه میکنم رب خودم را ببینم، و «خود» را رب ببینم. آن «خود» یک «خود» جوهری و نوری و حقیقی و ربوبی و الوهی است، و آن «خود» کجا و این «خود»ی که الان در آن زندگی میکنم کجا؟ خودی با یک مشت علایق حیوانی که اگر کوچکترین خللی در آب و غذا و خوابش پیش آید مریض میشود و از اِستوا و اعتدال وجودی خارج میگردد من این خود را و این من را نمیخواهم. آن خود را و آن من را میخواهم و میدانم که آن خود در جایی و در زاویهای از همین خود گم شده و آن خود جوهری در جایی و در زاویهای از این خود عَرَضی گم شده، و گوهری در میان بیابانی پر ظلمت، در گوشهای نهان گردیده، و به دنبال خضری بودم که در این ظلمات، بلدِ راه من باشد و دست مرا بگیرد و مرا به آن گوهر برساند. به دنبال ابراهیمی بودم که تبری بردارد و این خودی که اگرچه از جنس پوشال بود ولی از بس که دنیا در آن نفوذ کرده هماکنون از سنگ سختتر شده -مانند پوشالهایی که در کولرهای آبی تعبیه شده و اگر چند سالی عوض نشوند املاح آبهایی که به درون آنها میریزند آنها را سخت و همچون سنگ میکنند- این ابراهیم با آن تبر خود، این من را بشکند و آن «خود» حقیقی و آن منِ جوهری را آزاد نماید ...»
◀️ ادامه دارد...
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#زندگینامه
#علامه_شیخ_حمیدرضا_مروجی_سبزواری
(دامت برکاته)
#قسمت_چهاردهم
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
👇👇👇👇👇👇👇
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#هوالحکیم
#زندگینامه
#قسمت_چهاردهم
بسمه تعالی
📓آشنایی بیشتر با زندگی استاد
«... گفتم که سال ۶۱ را در تهران و در حوزهی علمیهی چیذر گذراندم. چیذر از روستاهای قدیم تهران بوده که البته با روستاهای همجوارش مثل قیطریه از زمان پهلوی دوم در اثر گسترش تهران، به شهر متصل شده بودند و نزدیک تجریش قرار داشتند. اما در آن زمان، یعنی چهل سال قبل هنوز باغها و کوچه باغهایی بودند دست نخورده که همان ترکیب نخست خویش در زمان قاجاریه را حفظ کرده بودند. غروبها در این کوچهها قدم میزدم و سعی میکردم به یاد آورم وضعیت آن محل را در حالیکه در حدود یکصدوپنجاه سال پیش به صورت روستایی بود. درختهایی بلند از میان باغهای دو طرف کوچه سر به هم آورده بودند و چنین برایم کشف میشد که در میان اسماءالله دارم قدم میزنم، و آنقدر حواسم را جمع میکردم که با عبور از میان دیوارها و درختها و خانههای قدیمی با شیروانیهایی کهنه و رنگورو رفته، کلاغها و صدای آنها در غروبهای زمستان، و اگر برفی باریده بود یا نمنم بارانی میآمد، و آخرین رهگذرهایی که به عزم رفتن به خانه نان یا چیز دیگر در دست داشتند، که اینها برایم به صورت باطن و حقیقتشان که اسماءالله باشد تجلی میکردند، بتوانم باطن باطنشان را که «هو» است پیدا کنم. آری چه بسیار غروبها که از درسهای رسمی و کسبی خسته میشدم ،که این درسها را باید از کتاب و استاد بیاموزی و با عقل جزئی خود آنها را فرا بگیری، در میان این محلههای قدیمی و این کوچههایی که تمدن و تجدد آنها را فراموش کرده است و هنوز غولهای آهنین بیلهای مکانیکی به جان آنها نیفتادهاند، به دنبال علمی دیگر به راه میافتادم که استاد آن اولیاء خداست و کلاس درس آنها، همین آیات آفاقی هستند و فراگیری آن با قلب است که کدبانوی وجود انسان است، نه با عقل جزئی که کدخدای وجود آدمی است.
هرچند به ولیّی از اولیای خدا دست پیدا نکرده بودم اما یقین داشتم که به او دست پیدا خواهم کرد. زیرا همین کششها و جذبهها و سوز و گدازها که شبانهروز مرا رها نمیکردند، و همین که قلبم در فضاهای خاصی که قرار میگرفت باز میشد و حقایقی بر آن اشراق میگردید، همین نشانهی آن بود که در حوزهی جذب و مغناطیس و روحانیت ولیّی از اولیای حق قرار گرفتهام و اوست که مدام دارد مرا به سوی خودش میکشد و چنین مرا بیتاب و دربهدر و درمانده کرده است. اما دریغ که هنوز به جسمانیت او دسترسی نداشتم و این چیزی بود که به شدت مرا آزار میداد و این طرف و آن طرف میکشاند ...»
◀️ ادامه دارد...
🆔 @moravej_tohid
🌐 www.moravejtohid.com
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿