🔴🔶درخت بادام کاش زبان داشتم و مانند این پیرزن ، بلند بلند حرف می زدم و ای کاش ای کاش می گفتم. آنقدر که از حرف هایش دستگیرم شد، این است که خوابی دیده، و در آن خواب، امام هشتم علیه السلام، در راه خراسان، چند ساعتی ، مهمان خانه کوچکش می شوند. بیچاره پیرزن، از لحظه ای که این خواب شیرین را دیده، ازخواب و خوراک افتاده و با این پاهای لرزان و ضعیفش،تمام خانه و کوچه را آب و جارو و کرده است، حتی به لباس هایش عطر خوشبو زده، گمانم‌خواب هایی هم برای من دیده باشد.‌( نهال بادام در دلش تبسمی می کند) پیرزن هر یک ساعت یک بار و بازحمت و مشقت زیاد، تا درب خانه و سر کوچه می رفت و با حالتی درهم و گرفته بر می گشت، این کار را چندین مرتبه انجام داد.‌گربه شیطان محلّ که پاتوقش خانه پیرزن بود، با تعجب زیاد، رفته بود و گوشه حیاط لم داده بود، جالب اینکه گنجشک هایی که لابلای درخت انار،سر و صدای جیک جیک شان برای چنین گربه ای هوس انگیز است، نظرش را جلب نمی کرد. پروانه زیبایی از جلوی چشم گربه پشم آلو، بال بال زد و نشست روی یکی از شاخه های خیلی جوان نهال بادام .اما نظر گربه شکمو و بازیگوش را جلب نکرد.‌ناگهان در یک لحظه سرو صدای هلهله و طبل و دهل، فضای محله را پر کرد.‌پیرزن با عجله زیاد ، خودش را درب کوچه رساند.وای خدای من ، بالاخره امام رضا علیه السلام .‌در حالی که سوار اسب سفیدی بودند در میان استقبال پرشور مردم وارد محله پیرزن شدند. دل توی دل پیرزن بیچاره نبود. باورش نمی شد که خوابش تعبیر شود.اما در عین ناباوری، اسب امام رضا علیه السلام، کنار پای پیرزن ایستاد.‌امام علیه السلام از اسب پیاده شدند ، بعضی از ثروتمندان شهر، می خواستند امام را به خانه خود ببرند، پیرزن بخودش آمد و التماس کنان از امام خواهش کرد تا مهمان خانه محقرش باشند.‌امام رضا علیه السلام با خوش رویی پذیرفتند و وارد خانه پیرزن شدند.‌تعدادی از مردم هم به خانه پیرزن آمدندو پس از پذیرایی مختصری، رفتند. امام رضا علیه السلام، توی حیاط خانه، قدم می زدند که چشمشان به نهال بادام افتاد، پیرزن از امام ، خواهش کرد تا نهال بادام را برایش بکارند. سال ها از آن ماجرا گذشت، و نهال بادام درخت تنومند و باروری شد. مردم به در خانه پیرزن می آمدند و برای تبرک و برکت زندگی شان از او تقاضای بادام‌می کردند /محمد رحیمی @taghcheh1399