#داستان
کفشدوزک
مدتی بود کفشدوزک مشتری نداشت.اصلا چه بهتر که مشتری نداشت /چون نه چرمی برایش باقی مانده بود نه نخ کفش دوزی ونه کفی کفش/کفشدوزک آهی کشید وبه شاگردش که از فامیل هایش بود گفت/پسر جان بهتر است به فکر شغل دیگری باشی/می بینی که مشتری ندارم؟اما هزار پا که چند دقیقه ای می شد به کفشدوزک زل زده بود پا برهنه آمد وسط حرفش وسلام کرده ونکرده گفت/پانصد جفت کفش می خواهم/ دوهفته دیگر عروسی دارم /باید کفش های دامادیم آماده باشد /می توانی تا آن موقع این تعداد کفش را بدوزی یا بروم کفش چینی از بازار بخرم وخلاص؟؟کفشدوزک که شوکه شده بود/بریده بریده گفت /می توانم /معلوم است که می توانم.بعد شاگردش را صدا زد و به او خبر داد/می تواند پیشش بماندوکار کند.کفشدوزک به هزار پا گفت بیعانه ای بدهد تا از بازار چرم و وسایل دیگر بخرد .او وشاگردش شروع به دوختن کفش های هزار کردند/کفشدوزک به شاگردش گفت اشکال کار ما موجودات عجول این است که فقط خودمان را می بینیم /اما خدای مهربان ما را می بیند وحواسش شش دانگ جمع ماست/
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب
🔴🔶️خدای من...
توی جنگل انبوهی /درخت توتی زندگی می کرد .برگ های این درخت /طعم ومزه بی نظیری داشتند.روی یکی از شاخه های درخت توت .دوتا کرم ابریشم در حال خوردن برگ بودند.کرم سمت چپی غرغر کنان در حالی که دهانش پر بود از برگ توت/به دوستش گفت/این چه سر نوشت مسخره وزجر آوری است که ما داریم ؟یا باید برگ توت بخوریم یا باید با آب دهان خودمان/خودمان را زندانی کنیم.کرم سمت راستی در حالی که تنیدن پیله را آغاز کرده بود/با صدایی نسبتا ضعیف به کرم سمت چپی گفت کارت را شروع کن دیر می شود/جا می مانی واول پشیمانی.کرم سمت چپی حرف دوستش را گوش داد وشروع کرد به خودش پیله کند...چند روز بعد.....پروانه سمت راستی از پیله درآمده بود وداشت بال هایش را توی نور خورشید خشک می کرد .با فاصله یکی دو ساعت/کرم سمت چپی /نه ببخشید/پروانه سمت چپی هم خودش را از شر پیله خلاص کرد.پروانه سمت راستی به دوستش گفت/ اوووه/چقدر زیبا شده ای؟؟وپروانه سمت چپی هم به دوستش گفت/پس خودت را چه می گویی؟تو معرکه ای /وادامه داد بی خود وبی جهت غرغر می کردم.این پروانگی به آن همه رنج ومشقت کرم بودن می ارزید.خدا در قرآن می فرماید/ان مع العسریسری/به تحقیق که پس از هر سختی آسانی وراحتی است.
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب
@taghcheh1399
🔴🔶ناشکری نکن
يه فلج قطع نخاعى از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده. ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده... يه نابينا از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نميبينه، خورشيد و نميبينه، صبح رو نميبينه.
ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار فقط يكروز بتونه نزديكاش و عزيزاش و آسمون و و زندگى رو با چشماش ببينه...
💠يه بيمار سرطانى دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه...يه كر و لال آرزوشه بشنوه بتونه با زبونش حرف بزنه... يه بيمار تنفسى دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيزن نفس بكشه... يه معتاد در عذاب آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره...
الآن مشكلت چيه دوست من؟ دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن شکر نعمت نعمتت افزون کند. کفر نعمت از کفت بیرون کند. با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن تو خيلى خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن. آسونا رو خودت حل كن
💠سختاشم خدا
🔅ﺧﺪﺍﯾﺎ !
🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ !
🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ !
🔹ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ !
🔶ﮐﻪ :
🔹ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ !
🔹ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ !
🔹ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ !
وَإِذْتَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ
وهنگامی را که پروردگارتان اعلام کرد که اگر سپاس گزاری کنید، قطعاً
[نعمتِ] خود را بر شما می افزایم
#داستان
#گروه_تبلیغی_پیام_روشن
@taghcheh1399
🔴🔶️ شاید برای شما هم اتفاق بیافتد
خانه تکانی قبل ازسال 99:اجاق گاز را تمیز می کردم ،یکدفعه حس کردم نیرویی نامرئی من را به عقب می راند:اول کامل با اسکاچ کف مالی شده تمام زوایای گاز را کف مال کرده بودم وبعد شیلنگ آب را به تمامی نواحی بدنه وصورت او گرفته بودم،دست را بردم که آبهای جمع شده در گودی گاز را خالی کنم که آن اتفاق افتاد،با کمال تعجب دیدیم که گاز مرا پس می زند ،نیرویی نامرئی من را از خودش پس میزند ،با سماجت خاصی دوباره دستم را بردم به طرف آن واین بار عصبانی که چرا نمی گذارد صورتش را پاک کنم اما گاز باز به من ارور دادو....تازه یادم ادیسون افتادم واینکه برق اختراع شده واینکه به علت کارگذاشتن سیستمی به نام فندک گاز ،گاز نیز دارای برق می باشد،افتادم واین حس مومور وگزگز بخاطر مهمان نا خواسته گاز بعنی جناب برق است.
خدای من ،این نیروی نامرئی مانند این ویروس جدید عجب قدرتی دارد!
امامن همزمان دوسوال برایم پیش آمد
اول اینکه چرا هنوز زنده ام ودوم اینکه چرا مغز من فرمان نداد که این نیروی نامرئی برق است و بار دوم سماجت بیشتری به خرج دادم
جواب سوال اول من را برد به حدود شش ساعت قبل یعنی زمانی که درخواب ناز به سرمی بردم ،خواب دیدم که روی پتوی قهوه ای گلدار که هرشب میخوابم یک جسد بود وداشتند جسد را لای آن می پیچیدند تا ببرند ...این روز ها به علت ورود مهمان ناخوانده یعنی جناب کرونا همه دچار بیماری استرس مرگ شده اند ومن هم ازاین امر مستثنی نبودم بنابراین فوری بعد ازبیداری به طرف صندوق صدقات رفتم
واما جواب سوال د وم چرا مغزم فرمان نداد ...یاداین روزها افتادم که مدام گوشی دردستمان است ..خنده ام گرفت ...فوری برای خودم یک لطیفه ازنوع لطیفه های امروزی تعریف کردم :((یارو آنقدر گوشی دستشه که وقتی برق می گیردش فکر میکنه براش پیام اومده))واقعا همین بود مابه لرزه دستمان به مورمور شدن عادت کرده ایم
ماجرا را برای کسی تعریف کردم گفت :بله برای تو پیام آمده اما نه از واتس آپ بلکه از عزرائیل ،این پیامی است که گاهی برای هرکسی می آید اما خدا رحم می کند.
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب
@taghcheh1399
🔴🔶️ وقت ندارم...
من برای پذیرش انرژی های منفی اطرافم وقت ندارم...
برای پذیرش احساس ناخوشایند آدم هایی که با غرور و حسادت زاده شدند، وقت ندارم...
وجود من با کالبدی از اعتماد به احساس و توانایی ام پوشیده شده است.
وقت من از حس خوب دوباره برخواستن و خوب زندگی کردن پراست و جایی برای پذیرش افکار کهنه و بی معنا ندارد...
شخصیت من هرچه هست متعلق به من است. نگاهم، علایقم، آرزوهایم، خلوت هایم، اشتباهاتم و حتی غصه هایم متعلق به منِ من است وحق ندارم سهم دلخوشی دیگران را به پای ناخوشی ام بسوزانم...
دوست دارم در هوایی نفس بکشم که از بی خیالی مطلق پر است. بیخیال از هر احساس بی ارزشی که روی دلم سنگینی کند و حالم را دگرگون...
اوج گرفتن در نگاه و دل دیگران را دوست دارم به شرط آنکه بال هایم از خودم باشد...
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب
@taghcheh1399
🔴🔶️جهانگشای 2019 (1)
این رطوبت حس و حال خوبی به اومیداد اما حیران وسرگردان بود ؛برگه کدها را در دستانش میفشرد و دنبال سلولی مناسب میگشت ،سلولی که بتواند ماموریت خود را در آن عملی کند و با تکثیر خود جای خوبی در قلب امپراطور باز کند اما فضا را دوست نداشت ،انتظار روبه رویی با این جهان را نداشت بالاخره تصمیم میگیرد تماس بگیرد -سلام امپراطور عزیز من هم اکنون در ووهان هستم -خوب سرباز فعالیت خودت را شروع کن -آخه....- آخه بی آخه تو چه مرگت شده از اول ماموریت صد بار تماس گرفتی --اخه اینجا یه جوریه --شروع کن سرباز فقط اینجا نیست همه کره زمین یه جوریند خواهی دید ،تو اولین کسی نیستی که به این ماموریت فرستاده شدی --امپراطور اینها فرق دارند ،گفته بودید با موجوداتی به نام انسان سر وکار داریم --اخر احمق !اگر با انسان سر وکار داشتیم که توی کج وچوله را برای این کار نمیفرستادم ---الو الو کوید !کوید !چی شده سرباز انگار جا زدی --نه امپراطور کرونا فقط کمی هیجان ویروسی من را گرفته ، فقط همین !آخه اینها خیلی عجیبتر از نسلهای گذشته شان هستند ،برای خودشان ماشالا ویییروسی شده اند!!!---خوب دیگه سرباز وقت نداریم از چین شروع کن برو جلو
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب
@taghcheh1399
🔴🔶شاه راهِ خلقت
یه بار حالم ته خط بود، اِنگار کُن یه مُرده دستشو از خاک آورده بیرون تا هوا رو بکشه تو قبرشو و زندگیو به ریههاش برگردونه.
رفتم پیشِ خالهبزرگ بابا،بزرگ خاندان بود.آخه اون پونصد و دهتا پیرهن بیشتر از من پاره کرده بود، مرهم دردِ بیدرمون رو بلد بود.
رفتم در خونهاش نبود.صدای اذون تو محلهشون پیچیده بود.یحتمل تو مسجد سر خیابون میشد پیداش کرد.دم در ورودی مسجد یه چادر رنگی از رو چوب لباسی برداشتم انداختم سرم و رفتم تو
پاهام دیگه جون نداشتن مثل خمارا میکشیدمشون روی زمین بلکه زودتر راهِ نجات پیدا کنم.نشستم ته مسجد تکیه دادم به متکا و منتظر اتمامِ نماز شدم.خالهبزرگ اومد سمتم فهمیده بود لهم وگرنه من فراری از فامیل کجا و این محله پرفامیل کجا؟نوک انگشتاش که سر دستمو گرفت دستشو پس کشید و گفت: انگار از یخبند درت آوردن دخترجون!
به سختی از جام پا شدم : شاه راه نشونم بده خالجون شاه راه..
ابروهاش گره خورد تو هم : شاهِ چه راهی؟گمراهی یا خوشراهی؟
_: راهی که خلاصم کنه از این حال و روز
+:هذیون میگی تو خونه خدا پاشو بریم، خونه بهت میگم.
دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم. مغزم داشت هشدار میداد شارژتو بزن به برق آخرای نیروی باتریته بچهجون اما روحم دستبردار نبود
خالجون چادرشو انداخت رو بندِ لباس تو حیاط و نشست رو تختِ توی حیاط دستمو گرفت و گفت : چی میگی بندهِ خدا؟
_: بیهویتم....خودمو گم کردم میونِ یه سری مفهوم عقل و منطق،انگاری روحم از این بدن پر کشیده،آخ کاش جسمم پر کشیده بود.
+: کفر نگو دخترجون...کفر نگو حالتو خدا خریده بچهجون این آغازِ راه معبوده.
_: راهِ معبود؟
+: پیامبر اڪرم(صلی الله علیه و آله) میفرمایند:" مَن عَرَفَ نَفسَهُ عَرَفَ رَبَّهُ "
هر كه خود را شناخت، پروردگارش را شناخت.
و این یعنی تو داری تو راهِ درست قدم برمیداری
_: اما من خبر ندارم چطور باید این روح سرکشو بشناسم. شما بودی چطور این بچه ناآرومو آروم میکردی؟
+: دخترم خدا به اندازه تمام آدمها راه برای رسیدن به خودش فرستاده اما راه مشترک همه ما خودشناسیه ما خودمونو بشناسیم خدامونو راحتتر میشناسیم.تازه اوس کریم نشونه میفرسته برای ما.برای هر فرد یه نشون تا دلش آروم بگیره.ماها باید ساده از هر چیزی نگذریم!ساده از اتفاقات دنیا گذشتن باعث میشه دیرتر خودت و خداتو بشناسی
حرفهای خالجون به فکر بردم
سال اول دانشگاه یه استادی داشتیم همیشه میگفت : خدا هزارتا راه جلوی پای ما گذاشته این که ما دلامون کوره دلیلش بد بودن خودمونه نه خدامون....
اگه من تا الان کور بودم دلیلش خودمم نه خدا!
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/خانم امینے
@taghcheh1399
🔴🔶جهانگشای 2019 (2)
دستانش را با اب وصابون شست، موهایش را آرایش ویروسی کرد بعد به سمت پیر زن نحیف چشم بادومی،رفت ؛پیرزن بعد از عمری سگ دوزدن در آزمایشگاههای مختلف اکنون بازنشست شده بود و روی نیمکت حیاط بیمارستان به آرامش مطبوعی رسیده بود،جیر جیرکها از لابه لای درختان پهن برگ ،آواز میخواندند ،رطوبت دلپذیرمحیط حس خوبی به او میداد حس میکرد آمادگی لازم را دارد که با حرکتی موزیانه بدون هیچ درگیری نفوذی دلپذیر و دوست داشتنی بر دیدگان دشمن داشته باشد ،پیرزن سرش را به عصای خود تکیه داد و گفت میدونم که اینجایی ،کوید نگاهی به اطراف انداخت هیچکس نبود ،به خود لرزید نکند من را میبیند ،در برابر اینهامن سلاحی به جز نامرئی بودن خود ندارم ،پیرزن باز لبهای خشکش را باز کرد :اگر راست میگویی به سراغ مورچه های گازی برو که در نفوذ برعمق نیازهای مادی بشری چون تو هستند ،عصای پیرزن خود را از زیر سنگینی سر ودستان پیرزن رها کرد وپیرزن نقش زمین شد ،دختر وپسر سفید پوش قهوه به دست که دقایق پیش چند نیمکت آنطرفتر نشسته بودند با دیدن ساعت خویش با عجله به سمت پیرزن دیویدند ،کوید سلاح چسبنده خودش را آماده کرد ،نگاهی به برگه کدها انداخت و آماده شد که تن چرب وچسبناکش را جذب دستان دختر -پسر جوان کند اما با تعجب دید که دخترو پسر سفید پوش از پیرزن عبور کردند و به طرف انتهای جاده سبز حیاط رفتند.
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/خانم حسنپور
@taghcheh1399
🔴🔶️وقت بیداری...!
میگفت دیگه وقتشه. باید از این سلول رها شوم. من آزادی میخواهم.
و زمانیکه خدا به او گفته بود، رهائی به چه قیمتی!؟
گفت: به هر قیمتی...
و خدا گفته بود: من بنده هایم را دوست دارم...
پس قهقهه ای سر داده و گفت: کدام بنده...!؟ نکند بنده های خواب زده ات را میگوئی...!؟ یا آنانی که پراز رنگ و ریا و غرورند...
و خداوند سخت به فکر فرو رفت و گفت: باشد... مگر نه این است که در هستی حتی یک برگ هم بدون اراده ی من از درخت نمی افتد...!؟ پس بگذار تا رهایت کنم تا خود بفهمی بنده های من چگونه هستند...
پس خالق هستی، اجازه رهائی کرونا را در زمین داد اما خوب میدانست اگرچه این ویروس خبیث قربانیان زیادی خواهد گرفت اما مطمئن بود که کرونا تلنگری خواهد بود برای بیداری بنده گانش تا دوباره به سویش بازگردند و او با آغوش باز پذیرایشان باشد.
پس آرام و مطمئن گفت: برو و هیاهوئی به پا کن ... اما بدان و آگاه باش، من بنده های بیدارم را رها نخواهم کرد...
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/خانم ترکزاد
@taghcheh1399
🔴🔶️یک لبخند کافیست...
ولوله ای ب پا شده بود .. آدم آدم را نمی شناخت ..
- این ماله منه زودتر از تو برداشتم
- بکش کنار تا ..
هنوز دومی حرفش تمام نشده بود ک فرد سومی کیسه را برداشت و فرار کرد.
آواره ی کوچه خیابان شده بود
یک طرف مردم روی هم افتاده بودند برای گرفتن نان
یک طرف آب های معدنی مردم را جمع کرده بود ..
هرکس که گذرش به جلو می افتاد دست کم ده عدد برای خود و مریض های در خانه و همسایه ی ذلیل و فامیل درمانده اش آب و غذا میگرفت و شادمان آن ها را درون کیسه ای جا میداد تا ب طرف دیگر برود
خیابان هارا خسته و بی رمق طی میکرد
ب هرکس می رسید کمک میخواست ن برای خودش
برای نیمه جان هایی ک روی زمین رها شده بودند و جرعه ای آب طلب میکردند
ساعت از نیمه شب گذشته بود
تکه نان هایی ک از دعوای مردها روی زمین ریخته بود مرهمی بود برای شکم گرسنه اش ..
همانجا ب خیال لحظه ای استراحت روی زمین نشست ولی ب خواب عمیقی فرو رفت ........
تمام صحنه های امروز را به زیباترین شکل دوباره دید ..
مردم در صف هایی ک سن های بالاتر و کودکان در بدوشان ایستاده بودند
آب هایی ک وفورشان را از فرسنگ ها دور تر میتوانست تشخیص دهد و مهربانانی ک برای نوشیدن هر جرعه ای به هم تارف میزدند ..
-عه خانم شما رو ندیدم بفرمایید این بسته مال شما
- نه خواهش میکنم شما زودتر اومدین بردارید برای منم پیدا میشه حتما ..
کم کم لبخند روی لبانش نمایان شد .. فراتر رفت و در خواب صدای قهقهه اش شهر را برداشت ..
صبح شده بود و ماشین های دولتی دوباره نان و آب آورده بودند
اما مردم محو خنده های انسان خواب آلوده دورش حلقه زدند ..
طولی نکشید آوازه ی خنده هایش در کل شهر پیچید
همه به آنجا آمدند همه به خنده افتادند ..
به یکدیگر نگاه می کردند و می خندیدند ....
ماموران به آرامی نان ها را بین خنده رویانِ شهر توزیع کردند ...
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/خانم جعفریان
@taghcheh1399
🔴🔶انتهای راهرو خالی
به همین راحتی نمیشد ازش گذشت، زیبایی محصور کننده اش مرا هم مجذوب خود کرده بود...
ریسه های چراغ، حیاط آب و جارو شده، گلهایی که در فروردین ماه جلوه ی خاصی می کردند، و درخت های بلند و شکوفه های نو رسیده.
صندلی ها چیده شده بود، همه در انتظار سیلی از مهمان ها بودند، هر چند مراسم اخر هفته برگزار میشد اما عزیز مصمم بود تا همه چیز از قبل مراسم آماده و مهیا باشد.
نگاهش که به حیاط می افتاد انگار خوشبختی دخترش را میدید، لبخندی عمیق میزد و بر میگشت کنار سماور برنجی اش...
بعد نگاهش را سوق می داد به عکس چهار گوشه ی روی دیوار های سفید هال، لبخند امیر بود که خوشبختی زهرا را تضمین می کرد.
به بیمار ها سر زد، تا از حالشان مطمئن شود، به بالا تخت پیرزنی رسید که حال چندان خوبی نداشت، دستگاه تنفسی را چک کرد تا از میزان اکسیژن اش مطمئن شود، اما پیرزن میخواست حرفی بزند، از اشاراتش این را فهمید.
ماسک را روی صورتش برداشت و گفت:"جونم؟ مشکلی دارین؟؟"
-امشب عروسیته؟؟
به فکر فرو میرود، امشب مهمترین شب زندگیش بود، لبخندی زد و گفت:" بله!"
-دلم میخواست عروسیتو میدیدم، مال دختر خودمو که نشد...!
زهرا نگاهش کرد. چشمان کم سو و چهره ی پر چروک پیرزن را از نظر گزراند.پرستار ها کیک ها رو تکه تکه
کردند، دکتر ها جمعشان جمع بود، گویا بیمارستان روح دیگری گرفته بود...
زهرا در لباس سفید در کنار پدرام سفید پوش زیبا تر از همیشه به نظر می رسید...
پیرزن تخت انتهای اتاق با لبخند نظاره گر زوج پزشکی بود که در کنار چند بیمار و پرستار، سال و زندگیشان را نو می کردند... .
***
به تخت خالی انتهای اتاق چشم دوخت، گوشیش که زنگ خورد عکس عزیز روی آن پدیدار شد... لبخند زد، ان چند روز گویی سال ها فاصله بود بین او و عزیز...
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/خانم حاجی هاشمی
@taghcheh1399
🔴🔶جهانگشای 2019(3)
وصیت پیرزن
دو هفته میگذشت،سرباز توانسته بوداز لبهای مرطوب پیرزن به دستان نعش کش و از آنجا به اتومبیل تویوتای قهوه ای رنگ ،به دستان راننده و...منتقل شود.کوید هیچوقت آخرین وصیت پیرزن را فراموش نمیکند،پیرزن در حالی که دو چشم آبدارش را به انتهای جاده سبز حیاط بیمارستان دوخته بود ،گفته بود: "عمری در آزمایشگاه بیمارستان ،تمام روزهای عمرم را به خدمت به بشریت پرداختم اما تا به حال ویروسی عجیبتر و کج وچوله تر از تو ندیده بودم ،تو را به بودا قسم به کنفسیوس به مسیح به هر کسی که میپرستی قسمت میدهم بگو ببینم تو با بشریت چه کار داری؟"کوید را انگار باد کرده باشند دچار هیجان وانقلاب ویروسی شده بود گفت"پیرزن دوست دارم جواب تو را بدهم اما الان نمیتوانم من نیز با خون دل به این ماموریت آمده ام ،امپراطور من ،من را نه برای ستیز با تک تک انسانها که برای روح بزرگ جامعه انسانی فرستاده است اما در عوض ندادن پاسخ تو از تو میخواهم وصیتی کنی و من تا جایی که بتوانم آن را محقق سازم ،پیرزن به نفس نفس افتاده بود و نمیتوانست حرف بزند سعی میکرد حرفی را از حلقش بیرون بیندازد اما نتوانست فقط با انگشتانش روی خاکهای جاده نوشت(Li)
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/خانم حسنپور
@taghcheh1399
🔴🔶جهانگشای 2019(4)
("به دنبال Li به مهمانی میرویم") از آنجایی که متولد چین بود به حرفه بازرگانی علاقه خاصی داشت ،در سرچ ویروسی اش و ارتباطی که با امپراطور برقرار کرده بود ،فهمیده بود که Li در قم خرید وفروش میشود پس باید به یک مهمانی میرفت ،مهمانی به ایران ،برای این مهمانی باید تعرفه های سری ورمز آلود از آمریکا میرسید ،کوید کدهای مورد نظر را در سامسونت سفیدش گذاشت و منتظر رسیدن تعرفه ها شد . تصمیم گرفت در این فرصت سری به آرایشگاه مولکولی بزند تا خود را به آداب آن شهر مزین کند،بنابراین کت وشلوار پروتئینی خود را تن کرد ،عطر مخصوص سلولهای میزبان را زد و سوار بر مداد طوسی میدین چین وارد قم شد .....جوان انگشتانش را آویزان ریشهای مشکی اش کرده بود ،گردنش خم و چشمانش را به برگه جلوی رویش دوخته بود که روی ان نوشته بود"قال علی علیه السلام:اذا هبت امرا فقع فیه ،فان شدهَ توقیه اعظم مما تخاف منه"آنگاه احساس کرد باید خطوطی روی برگه ترسیم کند پس مداد طوسی را دراورد و زیر برخی کلمات خط کشید :"هبت"---فعل ماضی،"امرا"----مفعول ،در این فکر بود که فقع فیه چگونه امری است،که کوین پیاده شد و ماموریت خودش را اغاز کرد.
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/خانم حسن پور
@taghcheh1399
🔴🔶عادی
کی باورش میشد؟؟
یه روزی دلمون برای خیابون هایی تنگ بشه که هر روز از کنارش می گذشتیم، ....عادی
کی باورش میشه؟
یه روز دلمون برای شلوغی شهر هایی تنگ شه که ازش فراری بودیم!
کی باورش میشه؟؟
یه روز دلمون برای مردمی تنگ شه که هر روز توی شهر راه میرن، عصبانی میشن ولی هستن!
کی باورش میشه یه روز در آرزوی بغل کردن هم باشیم، و دلتنگ روزایی که داشتیم.... عادی
ولی حالا همه چی فرق کرده، زندگی در خلوت و تنهایی... زندگی بدون همدیگه، زندگی تو شهر خلوت، و...
ما فهمیدیم که چیا داشتیم، و الان چیا رو از دست دادیم...
تازه فهمیدیم همون چیزای عادی چقدرر میتونن غیر عادی باشن، پشت هر کدومشون چقدر داستان هست، و چقدر خاطره...
عادی بود، ولی حتی همین حالا هم عادی نیست...
هیچ چیز عادی نیست...
باید قدر دونست، قدر همین عادی هایی که بهشون عادت کردیم، همینایی که یه روز میتونن غیر عادی باشن...
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/خانم حاجیهاشمی
@taghcheh1399
🔴🔶اتاق فکر...
اتاق فکر ستاد کل بحران کرونای آپارتمان ها ،راس ساعت ۲ نصف شب، تشکیل شد، البته با رعایت همه پروتکل های الزامی کرونا، بعد از مراسم پالام پولوم پیلیش، نفر اول مشخص شد و قرار شد بترتیب از دست راست نفر اول نظراتشون رو در باره مساله جهانی اختراع واکسن کرونا اعلام کنند تا به ریاست دپارتمان اداره کل آپارتمان های جهان اعلام بشه..نفر اولی: مخالفم. من اولین باره که شانس گرفتن ۱۹ رو دارم .هیچ وقت از ۱۰ بیشتر نگرفتم.
نفر دوم: چه کاریه؟ بده که دور همیم؟!
نفر سوم: کدوم آدم عاقلی، فرصت طلایی کار نکردن و غر غر نشنیدن و از دست میده؟ نفر چهارم:یعنی یکم شانس بیاریم، یارانه کرونا رو هم می گیریم. ازمونم که دارن تقدیر و تشکر می کنند.نفر پنجم ساز مخالف کوک کرد و گفت: من یکی که از دست پارچه های دم کنی که قبلا زیر شلوار بابام بودن و مادرم ماسکشون کرده و مجبورم بزنم در دهنم ، خسته شدم. دارم، خفه میشم. من موافقم اختراع بشه.نفر ششم بلافاصله گفت: من مخالف اختراع واکسنم و با سیاه نمایی های نفر پنجم هممخالفم. ولی نمی تونم بگم چرا با اختراعش مخالفم.نفر هفتم ، نه بر داشت و نه گذاشت و با لحنی توهین آمیزبه نفر ششمی گفت: من کارتو راحت می کنم. تو بخاطر این مخالف اختراع واکسنی ، چون اگه شهرداری و دفتر خونه باز بود، باید واحدتو انتقال می دادی بمن. آخه پولشو قبلا پیش خور کردی، نفر آخریم گفت: ممتنعم آقایون. چونکه از ترافیک و دود و سر و صدا راحت شدم ولی، تحمل جمع هایی مثل اینجارو ابدا ندارم. اما ازین که بخاطر رعایت بهداشت، نمی تونیم یقه همو بگیریم و دعوا کنیم خوشحالم. خلاصه پنجاه پنجاه. جلسه نیازی به شور پیدا نکرد. و با اکثریت ۶ رای مخالف و یک رای موافق و یک رای ممتنع ، مخالفت خودشونو با اختراع واکسن کرونا اعلام کردند. با این همه دوس، چه نیاز به کرونا ویروس؟!
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/محمد رحیمی
@taghcheh1399
🔴🔶امام جواد(سلام الله علیه)
تولد دوباره درخت
نمی دانم تا حالا، از بزرگترها، شنیده اید ، فلانی که از دنیا رفته بود، دوباره زنده شد ؟!
من یکی از همان ها هستم که مرده بودم، خشک شده بودم ، مثل اینکه هیچ وقت ، سبز و با طراوت و خوشبو نبودم.ولی دوباره زنده شدم.
من درخت سدر هستم. راوی داستان زندگی و مرگ خودم. قصه دوباره ی من از یک غروب زیبا و خدایی شروع شد.واما ماجرای من.
وسط مسجد ساده ولی باصفای مسیب، که توی محله باب الکوفه و در شهر کوفه که در راه بغداد بود. بدنیا آمدم. سبز شدم و بزرگ و زیبا شدم. سایه داشتم. میوه داشتم ، و بوی خوبی که نماز گزار ها را خوشحال می کرد.تا اینکه احساس کردم دارم خشک می شوم. هرروز برگ هایم زرد تر می شدند و بر حیاط مسجد مسیب می ریختند.گنجشک ها هم با من قهر کردند و مرا تنها گذاشتند. همیشه می ترسیدم که یک روزی بخواهند مرا با تبر تکه تکه کنند.خلاصه که، شب و روز برایم یک رنگ شده بود. تا؛ آن غروب زیبا که طلوع دوباره من شد.
خدا دوستم داشت و امام جواد ع که عازم شهر بغداد بودند، آن شب، برای اقامه نماز، به مسجد مسیب آمدند. نمی دانم چه اتفاقی افتاد، فقط یادم هست که مثل سال های جوانیم،که بوی بهار ، شکوفه بارانم می کرد و از شوق جوانه های تازه، تب می کردم، می خواستم سبز بشوم. امام جواد علیه السلام که خیلی جوان و زیبا بودند، کمی آب برداشتند و در کمال تعجب؛ به طرف من آمدند. و وضو گرفتند. در حالی که امام، وضو می گرفتند، آب های سر و صورت مبارکشان، پایین تنه خشک شده من می ریخت. بچه ها، وضوی امام جواد تمام شد و رفتند تا نمازشان را به جماعت اقامه کنند. نماز تمام شد و مردم که به همراه امام جواد علیه السلام از شبستان بیرون آمدند، چه دیدند؟! بله، درست فهمیدید، یک درخت سبز و با طراوت سدر، به همراه تعداد زیادی از گنجشک ها، مردم از تعجب ، دهانشان باز مانده بود و مرتب تکبیر می گفتند. آنها که دیده بودند، امام جواد ع کنار من وضو گرفتند، با معجزه ای روبرو شدند که بار دیگرحقانیت ایشان را، ثابت می کرد،و اینکه امام علیه السلام از طرف خدای دانا، به امامت برگزیده شده اند.
منبع
اعلام الوری طبرسی
جلد ۲ صفحه ۱۰۵
۱ نام مسجدی که درخت در آن قرار داشت ، چه بود؟
۲ مسجد ، در چه شهری واقع شده بود؟
۳ درخت، از چه چیزی، غمگین و نگران بود؟
۴ چرا درخت خشکیده، سبز شد؟
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/محمد رحیمی
@taghcheh1399
🔴🔶جهانگشای2019 (5)
مباحثه ویروسی
بوی نم دیوار وبوی کتاب های چیده شده در طاقچه به همراه بخار کتری روی بخاری ،فضای رمانتیکی را برایش فراهم کرده بود نشستن روی نوک مداد حسابی اورا جو گیر کرده بود و خود را شخصیتی فرهنگی می دید دکمه های کت پروتئینی اش را بست یقه اش را درست کرد ،برگه کد ها و مشخصات سلولی را تا زد وآماده شد برای ماموریت ،صاحبان مدادها امروز قرار مباحثه داشتند واو قرار بود به اندازه همه آنها کوید چاق وبد قواره تکثیر کند وشاید به اندازه تمام مدادهایی که درآن شهر وجود داشت !
مداد جوان اولی خطاب به مداد دومی :" فوقع فیه" چگونه امری است
ومداد دومی به سومی تارسیدبه مداد دهم ، صاحب مداد دهم مردی رشید ،کلاهی عجیب وسفید به سر داشت اما لباسش متفاوت بود ،لباسی سرتاسر آبی همراه با ماسک ودستکش ،کاغذ را گرفت تا کرد ودر جیبش گذاشت لبخندی زد وگفت :یعنی حرف بس است بیایید برویم به بیمارستان ها وشبکه های بهداشت برای کمک به مردم
کوید که حسابی جا خورده بود نگاهی به چهره مرد کرد وتوانست نمونه ای از "Li" را خریداری کند ودر سامسونت خود بگذارد.
مجموعه آدابی که باپیروی از آن هر چیزی به سامان می آید و جامعه آرمانی تشکیل میشود
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/خانم حسنپور
@taghcheh1399
🔴🔶درخت بادام
کاش زبان داشتم و مانند این پیرزن ، بلند بلند حرف می زدم و ای کاش ای کاش می گفتم. آنقدر که از حرف هایش دستگیرم شد، این است که خوابی دیده، و در آن خواب، امام هشتم علیه السلام، در راه خراسان، چند ساعتی ، مهمان خانه کوچکش می شوند. بیچاره پیرزن، از لحظه ای که این خواب شیرین را دیده، ازخواب و خوراک افتاده و با این پاهای لرزان و ضعیفش،تمام خانه و کوچه را آب و جارو و کرده است، حتی به لباس هایش عطر خوشبو زده، گمانمخواب هایی هم برای من دیده باشد.( نهال بادام در دلش تبسمی می کند)
پیرزن هر یک ساعت یک بار و بازحمت و مشقت زیاد، تا درب خانه و سر کوچه می رفت و با حالتی درهم و گرفته بر می گشت، این کار را چندین مرتبه انجام داد.گربه شیطان محلّ که پاتوقش خانه پیرزن بود، با تعجب زیاد، رفته بود و گوشه حیاط لم داده بود، جالب اینکه گنجشک هایی که لابلای درخت انار،سر و صدای جیک جیک شان برای چنین گربه ای هوس انگیز است، نظرش را جلب نمی کرد.
پروانه زیبایی از جلوی چشم گربه پشم آلو، بال بال زد و نشست روی یکی از شاخه های خیلی جوان نهال بادام .اما نظر گربه شکمو و بازیگوش را جلب نکرد.ناگهان در یک لحظه سرو صدای هلهله و طبل و دهل، فضای محله را پر کرد.پیرزن با عجله زیاد ، خودش را درب کوچه رساند.وای خدای من ، بالاخره امام رضا علیه السلام .در حالی که سوار اسب سفیدی بودند در میان استقبال پرشور مردم وارد محله پیرزن شدند. دل توی دل پیرزن بیچاره نبود. باورش نمی شد که خوابش تعبیر شود.اما در عین ناباوری، اسب امام رضا علیه السلام، کنار پای پیرزن ایستاد.امام علیه السلام از اسب پیاده شدند ، بعضی از ثروتمندان شهر، می خواستند امام را به خانه خود ببرند، پیرزن بخودش آمد و التماس کنان
از امام خواهش کرد تا مهمان خانه محقرش باشند.امام رضا علیه السلام با خوش رویی پذیرفتند و وارد خانه پیرزن شدند.تعدادی از مردم هم به خانه پیرزن آمدندو پس از پذیرایی مختصری، رفتند. امام رضا علیه السلام، توی حیاط خانه، قدم می زدند که چشمشان به نهال بادام افتاد، پیرزن از امام ، خواهش کرد تا نهال بادام را برایش بکارند.
سال ها از آن ماجرا گذشت، و نهال بادام درخت تنومند و باروری شد. مردم به در خانه پیرزن می آمدند و برای تبرک و برکت زندگی شان از او تقاضای باداممی کردند
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/محمد رحیمی
@taghcheh1399
🔴🔶گنج پنهان
آن روز ، برای شیعیان و پیروان اهل بیت ( علیهم السلام) روز بد وغم انگیزی بود .در همه جای شهر سامرا، سخن از درگذشت جانشین امام هادی علیه السلام بود.احمد و پدرش، دوان دوان برای عرض تسلیت، بطرف خانه امام هادی می رفتند. نزدیک خانه امام هادی، احمد نفس نفس زنان، پرسید: پدر، حالا چه می شود؟ دوستم صالح، همان پسر خرمافروش همسایه، می گفت، امام علیه السلام دیگر فرزند پسری ندارند و محمد، تنها پسر ایشان بود که از دنیا رفت.آنها دیگر داشتند وارد حیاط خانه امام هادی می شدند. پدر با نگاهی پر از نگرانی و اندوه ، جواب داد: نمی دانم، خدا خودش اصلاح کند.
در آن خانه ساده و کوچک، جایی برای نشستن نبود.تعداد زیادی از شیعیان و دوستداران امام هادی برای ابراز همدردی، با امامشان، در آن منزل کوچک اجتماع کرده بودند. احمد و پدرش هر طور که بود، جایی را پیدا کردند و همانجا ایستادند.حاضران یا فاتحه می خواندند یا ذکر مصیبت می کردند.اما نا امیدی و بهت از چهره ها پیدا بود.ناگهان احمد بی اختیار پدرش را تکان داد و فریاد زد: پدر جان، این پسر را ببین.در حقیقت همگان دیدند که پسری با وقار و متین و زیبا، بطرف امام هادی رفت و ایشان پسر را در آغوش کشیدند.اندوه و ناامیدی در یک لحظه جای خود را به سوال و کنجکاوی داد. امام هادی علیه السلام با صدای بلند فرمودند: سپاس خدای را که فرزندم حسن را بعد از من به امامت مسلمانان، انتخاب کرد.موجی از شادی و امید بر دل ها و لبهای شیعیان نشست .تقریبا تا ان لحظه هیچکس از وجود امام حسن عسکری با خبر نبود.فقط نزدیکان مخصوص امام هادی از وجود ایشان اطلاع داشتند..وجود امام حسن عسکری، آنها را از تفرقه و یاس نجات داد.
ما می دانیم که ناممبارکش، امام حسن عسکری می باشد.او یازدهمین ستاره درخشان امامت است. که بخاطر اقامت اجباری از طرف حاکمان ظالم عباسی، در محله عسکر شهر سامرا، مشهوربه حسن عسکری هستند.
ایشان پدر بزرگوار امام زمان عجل الله تعالی فرجه می باشند.
محمد رحیمی
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب
@taghcheh1399
🔴🔶سخنی از آیت الله حاج آقا رحیم ارباب
خانمی از اهل محله آیة الله ارباب روزی به محضر ایشان آمد وگفت دیشب در مجلس روضه ای آقایی میگفت اگر شوهر نماز نخواند همسرش باید از او فاصله بگیرد و اطاعت او را نکند.
آیت الله ارباب چند بار فرمودند: عجب! خیلی عجیب است! من نمی دانم آن آقا این سخن را بر اساس چه مأخذ شرعی بیان کرده؟ بیان آن آقا به نظر می رسد موهن و غیر مقبول است.
زن گفت: حضرت آقا! او نمازش را نمی خواند.
فرمودند که ان شاء الله می خواند.
زن پرسيد : پس امر به معروف در کجاست؟ و من در اين باره چه تکلیفی دارم؟
آقا فرمودند : یکی دو بار که شوهر سرحال است با زبان خوش به ایشان بگویید من شما را دوست دارم و اگر نمازتان را مرتب بخوانید خیلی بیشتر دوستتان دارم. همین و بس!.
زن نفس راحتی کشید و گفت: خدا عمرتان بدهد! نزدیک بود با بیانات آن آقا شیرازه زندگی ما گسسته شود.
مرحوم دکتر خليلی رفاهی
#به_یاری_خدا_کرنا_را_شکست_میدهیم
#داستان
#گروه_تبلیغی_گلهای_بهشتی /خانم نادری
@taghcheh1399
🔴🔶صلحِ جهانے
قلم در دست ماندهام چه بنویسم.
صدای پایی میآید.
به پلههای اتاقتان چشم میدوزم،
میدوی و در آغوشم میخزی.
میگویی :خاله خواب دیدم!
هم میخندی ،هم گریه میکنی .
تناقض عجیبیست میان چشمان پر باران
و لبهای پرشکوفه، اما به صورتت معصومیتی دو چندان بخشیده.
اشکهایت روی دستم میچکد.
در گوشت زمزمه میکنم : خواب بدی بود؟
میگویی : بابایم آمده بود،نشسته بود روبرویم لباس سفیدی به دستم داد.
مویم را نوازش کرد،بویید،بوسید و با دقت بافت.
لباسم را به ذرهای عطرِ حرم معطر کرد.
در گوشم گفت: روبرویت را ببین دخترکم
از بغلم بیرون میآیی، روبرویم مینشینی ،نگاهت به آسمان است،ماه را مینگری.
با اضطراب میگویم:خب،روبرویت چه بود؟
به پهنای صورت میخندی،باران اشک از گوشه چشمت میچکد:
یک آقای نورانی ایستاده بود،از لبخندش مهر میچکید.
بوی گلِ نرگس فضا را پر کرده بود.
بابا گفت: ایشان را میشناسی؟بابای ماست.
در چشمانش زل زدم گفتم : یعنی بابای همه ماست؟
پدر خندید و گفت: بابای همه دنیا ،پیغامآور صلح روبروی توست!
حالا من به پهنای صورت اشک میریختم تو مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه)را دیده بودی.
بیتاب گفتم :بعدش چه شد؟امام حرفی نزدند؟
در چشمانم زل زدی .چشمانت....چشمانت انگار عوض شده بود!
چشمهای همیشه غمگین تو بعد از پر کشیدن پدرت حالا شادترین چشم جهان بود.
زمزمه کردی : بابای همه ما را میگویی ؟
چرا... در آغوشم کشید و گفت: دخترِ کوچکم این هدیه را در روز تولدم از من بپذیر.
چشمانم را بوسید دست بابا را گرفت و رفت، در آخرین لحظه برگشت و زمزمه کرد:منتظرم باش به زودی بازخواهم گشت.
اماممان غم را از چشمانت، از دلت و از جانت زدوده بود!
و تو را چشم انتظار خود کرده بود!
از آن شب به بعد،چشمانم هر لحظه پی حرکات تو میدوید.
انگار از آن بوسه به بعد با خودت در صلح بودی،
گویی هیچ هیاهویی تو را دچار دست کشیدن از آرامش نمیکرد.
و چه کسی میدانست صلحِ جهانی چیست جز دل تو؟!
#داستان
#گروه_تبلیغی_عصر_انتخاب/خانم امینی
@taghcheh1399
🔴🔶دسترسی آسان به محتوای کانال طاقچه
ضمن عرض تشکر از همراهی شما ، برای دسترسی به محتوای کانال از سه نقطه ی بالا سمت راست گزینه ی جستجو و همچنین از هشتگ های زیر استفاده کنید:
#متن_نوشت ۴۱۱
#یادداشت ۹۶
#شعر ۶۴
#داستان ۲۲
#پادکست ۱۴۲
#موشن_گرافی ۵۶
#معرفی_بازی ۱۲۴
#معرفی_کتاب ۷۴
#شب_قصه ۶۳
#معرفی_اپلیکیشن ۴۵
#عکس_نوشت ۲۹۶
#بازی ۲۵
#سرگرمی_ها ۳۴
#کلیپ_تصویری ۴۶
#معرفی_سایت ۷
#صوت ۱۲۷
@taghcheh1399
🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌳🌴🌲🌴🌲🌳🌴
🗒خرس تپلی🗒
خرس تپلی برای چندمین بار فریاد زد. مامان همه اتاقم را تمیز کردم.اجازه هست بروم با بچه ها بازی کنم ؟
مامان نگاهی به اتاق کرد همه جا مرتب شده بود.
یک کیسه پلاستیک بزرگ زباله وسط اتاق بود.
در پلاستیک را بازکرد پر از کاغذ های تمیز، تکه های کاغذ رنگی، مدادهای نیمه شده بود.
مامان خرسی گفت میشه امروز من با شما بیام بازی ها؟
مامان خرسی با بچه ها تا وسط جنگل رسیدند توی جنگل پر از درختای قدبلند بود که سایه اش خنک و دلچسب بود
باد خنکی از وسط برگها صورت را نوازش می داد.
.مامان خرسی به یکی از درخت هاتکیه داد و بعد هم گفت چه لذتی داره زیر سایه درخت بنشینی. بعد گفت راستی فکر میکنید چند سال طول میکشد تا یک درخت بزرگ بشود؟
خرگوش برفی تندی جواب داد.من تو کتابم خوانده ام یک درخت بلوط ۱۰۰ سال طول می کشدتا بزرگ شود.
لاکی گفت مامانم می گوید درختها خیلی دیر رشد میکنندو باید مواظبشون باشیم.
دم حنا گفت آره اگه وقتی که کوچیک هستند کسی پا روی اونها نگذارد تا له نشوند.
خرگوش برفی گفت بله آب و نور هم به مقدار کافی باید بهشون برسد.
مامان خرسی خندید و گفت بله. می دانید با درخت چه چیزهایی درست می شود؟
دم حنا تند تند گفت مبل و صندلی کمد و میز.
خرگوش برفی ادامه داد مداد و کاغذ.
مامان خرسی گفت آفرین به شما .چه اطلاعات خوبی دارید. اگه اجازه بدید من تو این سایه خنک درخت کمی بخوابم بعداز بازی شما با هم بر می گردیم.
وقتی به خونه رسیدندخرس تپلی پلاستیک وسط اتاقش رو برداشت تا کنار سطح برد اما وقتی داخل پلاستیک را دید منصرف شد. کاغذها را روی هم مرتب چید کاغذ های رنگی را هم مرتب کرد. مدادهای نیمه شده را دوباره داخل جا مدادیش گذاشت و بعد پلاستیک خالی و به مامانش داد
#داستان
#رمضان_1400
#نمونه_های_برتر / معصومه بلکامه
@yekjoftbalbarayhameh
@taaghcheh