هدایت شده از مرسلات مدیا
راز پاپاپا.mp3
10.09M
✅💠 راز پاپاپا
خداوند همه چیز را می داند.
تنها رازهایت را به خدا بگو .او به کسی نمی گوید
خدا عصبانی نمی شود
#پادکست
#شب_قصه
#قرآن
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
اطلاعیه
دوستان و همراهان عزیز
به خبر جدیدی که به دستم رسیده توجه کنید
چمدان مسافرتتان پر شده و آماده است
پر از
نفس هایی که برایش ثواب می دادند.
آیه هایی که برایش ثواب ختم قرآن می نوشتند.
شبهایی که از هزار ماه بهتر بود.
گناهان بخشیده شده،
چیزی به پایان این ماه بهشتی نماینده.
هرچه بیشتر چمدانهایتان را
پر کنید ۰
ستاد مبارزه با بیچارگی
@yekjoftbalbarayhameh
اختتامیه رویداد ایده پردازی الگوی آشتی و مصالحه در خانواده
🕑امروز ساعت ۱۴ در سامانه:
http://dte.bz/kariz4
برگزار می شود.
⛳شما هم می توانید در این رویداد در انتخاب ایده برتر سهیم شوید.
دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞🌞
🌞🌞🌞
🌞🌞
🌞
بازی موش موشی
موش موشی بی حوصله کنار درخت نشسته بود.آخه دوستاش نبودند و تنهایی نمی توانست بازی کند.
خورشید خانم یکی از اشعه هایش را به صورت موش موشی زد.
و گفت با من بازی کن.
بعد هم به راست و چپ موش موشی چرخید سایه اش به چپ و راستش افتاد
موش موشی خوشحال بلند شد .
اول یک دستش را داخل نور خورشید حرکت داد وبعد ۲تا انگشتش را بالا برد و بقیه را بهم چسباند شبیه آقا گرگه شد بعد دستهایش را باز کرده از عقب به جلو می آمد از خورشید خانم دور می شد و نزدیک می شد .عقب که بود با صدای کلفت ولی وقتی جلو می آید با صدای ظریفترمی گوید(هو) .
دم حنا وخرگوش برفی هم کنار موش موشی آمدند. از بازی موش موشی و خورشید خانم خوششان آمد.با هم از عقب به جلو می آمدند سایههایشان بزرگ و کوچیک می شد. عقب که می رفتند سایه هاشون بزرگ و وقتی جلو می آمدند سایه های کوچکی مثل خودشون داشتند.
سایه بازی با خورشید خیلی زیبا است.
الم تر الی ربک کیف مد الظل ولو شاءلجعله ساکنا
۴۵ فرقان
#داستان_رمضان_20
#میم_بی
@yekjoftbalbarayhameh
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫
یال قهوهای
یال قهوه ای توی بیابان گم شده بود.غذا و آبی که داشت را خورد که یک دفعه کوهان بزرگ را دید.خوشحال شد و باهم به سمت جنگل حرکت کردند.یال قهوه ای به کوهان بزرگ گفت ببخشید اگر کمی زودتر رسیده بودی باهم غذا می خوردیم.چیزی برای خوردن داری؟
کوهان بزرگ گفت من معمولا توی بیابان غذا نمی خورم.
یال قهوه ای همانطور که پشت سر کوهان بزرگ راه میرفت با خودش گفت چرا کوهان بزرگ،کوهانی به این بزرگی دارد؟
چرا اون مثل من نیست؟
نزدیکیهای شب که شد.
یال قهوه ای گرسنه شده بود اما کوهان بزرگ باز هم به راحتی به راهش ادامه می داد.
یال قهوه ای تمام بدنش راباکوهان بزرگ مقایسه کرد فقط یککوهان داشت که او نداشت.
در پایان سفر، وقتی انها به آب و علف تازه رسیدند، یال قهوه ای با تعجب زیاد، متوجه شد ۰کوهان دوستش کوچک شده.
یال قهوه ای تازه پی برد ، که کوهان دوستش، منبع ذخیره آب و غذا بوده
. یال قهوه ای با خودش زمزمه کرد: پس این راز گرسنه نشدن شترجان است.
ویتفکرون فی خلق السموات والارض
در آفرینش آسمان و زمین فکر می کنند
۱۹۱/آل عمران
#داستان_رمضان_21
#میم_بی
🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫🐪🐫
هدایت شده از مرسلات مدیا
آرزوی زنبورک (1).mp3
9.28M
✅💠 آرزوی زنبورک
خدا جون هر کسی اورا بخواند .
صدایش را می شنود.
⚜️ادعونی استجب لکم⚜️
#پادکست
#شب_قصه
#قرآن
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
پس چی شد؟.mp3
6.66M
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 سلسله عکس نوشتهای معرفی بازی
🔴 بازی با عروسک
#عکس_نوشت #سواد_مصرف_کالای_فرهنگی #رمضان_1400 #گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
مادر بزرگ توی حیاط قدم می زد.
آسمان سیاه را با همان چندتا ستاره نگاه می کرد
چند قدم می آمد دوباره به آسمان نگاه می کرد.
تو جوابم که پرسیدم طوری شده؟؟
فقط گفت:
یاد آخرین لحظات امتحان می افتم
که باید برگه ها را بالا ببریم
🌙خدا حافظ ماه خوب خدا🌙
@yekjoftbalbarayhameh
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍
🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍
✏️🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍
🖍✏️🖍✏️🖍✏️🖍
✏️🖍✏️🖍✏️🖍
🖍✏️🖍✏️🖍
✏️🖍✏️🖍
🖍✏️🖍
✏️🖍
✏️🖍
🖍🖍
🖍
مدار رنگی ها
دوباره امروز مداد رنگی ها با صدای بلندمداد طراحی بلند شدند.
- دوستان بلند شوید طرح ها را کشیدم همه را رنگ کنید.مداد رنگی ها خوشحال روی کاغذ ۱۰ متری آمدند و برای صدمین روز است که این کار را دارند انجام می دهند. این اثر زیبا قرار است به جشنواره برود.
مداد طراحی خیلی کار کرده و سر مداد بقدری کوتاه شده که همینطور که کار میکند بعضی از قسمتهای چوبش به کاغذ میکشد.
مداد آبی به مداد طراحی گفت کاشکی سری به تراش می زدی.
امامداد طراحی با صدای بلند گفت به کارت برس .
مداد زرد گفت دلم برای خودت می سوزد. خودت هم داری اذیت می شوی. نمیتوانی خوب کار کنی.
مداد طراحی شانه هایش را بالا انداخت و گفت من خوبم. می فهمم چی برام خوبه چی برام خوب نیست.
مداد قرمز با اخم گفت اینجای کاغذ را هم داری زخمی می کنی! دیگه کار نکن
مداد طراحی گفت به تو ربطی نداره من تصمیم گرفتم کارم را تموم کنم.
مداد بنفش سری تکان داد و گفت اینطوری؟؟ نمی شود. یک سری به چاقو بزن.
مداد طراحی الان دیگر صدایش خیلی بلند شده بود. گفت به شما هیچ ربطی ندارد. خودم می دانم باید چی کار کنم و به کارش ادامه داد.
مداد قرمز دوباره فریاد زد لازم نیست کار کنی.
مداد طراحی ایستاد نگاهی به مدادها کرد همه دور تا دورش ایستاده بودند و نگاهی به نقاشی زیبایی که کشیده بود کرد. صدایش را بلند تر از مداد قرمز کرد و گفت اگر من نباشم هیچکدام شما نیستید. این را که یادتون نرفته؟؟؟
مداد قرمز یک تک زیر پایش رفت و انداختش روی زمین و ادامه داد. این کار همه است . همه ی مدادها دستش را محکم گرفتند .داخل جامدادی زندانیش کردند. تا یا یک تراش پیدا کنند یا یک سری به چاقو بزند.
۱۱۰/آل عمران
تَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَتَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ
ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻭ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﻫﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻛﺎﺭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻭ ﺯﺷﺖ ﺑﺎﺯﻣﻰ ﺩﺍﺭﻳﺪ
#داستان_رمضان_22
#میم_بی
📕📁📕📁📕📁📕📁📕📁
وقتی باید از یک سر بلندی بالا بری
خیلی هم خسته شده ای
کوله ات هم سنگین شده
پاهایت هم جلو نمی آید
تنها چیزی که می خواهی
اینکه
👇
👇
👇
👇
یکی بجای تو کوله ات را ببرد
👇
👇
👇
👇
حالا هم کوله ات را یکی برداشته
راه را هم برایت صاف کرده.
👇
👇
خستگی پاهایت را هم برده
👇
👇
الان بغض ,گلویت را می گیرد
💛
💚
❤
💛
💜
می خواهی گریه کنی
🌟
🌟
🌟
🌟
نه از خستگی
🌺 بلکه
🌺 برای
🌺 مهربانی
🌺 آن
🌺یکی
@yekjoftbalbarayhameh
😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔😔
بعضی اوقات چیزی می نویسی اشتباه می شود.
اگر داخل ایتا باشه
قابل ویرایش است.
داخل واتساپ
غیر قابل ویرایش است.
البته تا کسی پیامت را ندیده می توانی پاکش کنی.
اما
جای پاک شده اش هم می ماند.
فکر می کنی کار خدا با کار اشتباه ما مثل کدام یکی برخورد می کند؟
1-ایتا
یا
2-واتساپ
@yekjoftbalbarayhameh
😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊
هدایت شده از مرسلات مدیا
سیب قرمز..mp3
9.2M
✅💠 سیب قرمز
خداوند به اموال انفاق کنندگان برکت می دهد
آیه 261سوره ی بقره
#پادکست
#شب_قصه
#قرآن
#رمضان_1400
#گروه_تبلیغی_یاردبستانی
@taaghcheh
هدایت شده از کانال رسمی استاد جواد حیدری
عید فطر.m4a
2.97M
#عید_فطر
#حکم_حاکم
🌺فردا برای مقلدین همه مراجع معظم عید است.🌺
🍃🍂🍃🍂🍃
🍁💎کانال احکام استاد صالحی💎
•┈┈••✾••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/3475177519C28bfc4298d
وقتی خدا اشتباهات را پاک می کند
اثری ازش نمی ماند
به جای تمام اشتباهاتت
ثواب می زند
تا آبرویت نرود
تازه آبرو هم می خرد
😍راست می گویند
😍 با کریمان
😍کار ها
😍دشوار
😍نیست
🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅
«آقای پیاز »
شروع به داد کشیدن کرد و گفت: مامان دوباره پیاز توی غذا ریختی؟ 😩
قاشق را پرت کرد وسط سفره و ادامه داد : صد بار گفتم من از پیاز بدم میاد.
مامان ستاره که مشغول غذا خوردن بود سرش را بلند کرد و گفت : من یک قابلمه غذا میپزم، من، بابا، سینا و سپیده پیاز دوست داریم، شمام سپند جان اگر دوست نداری مشکل خودته.
همه به سپند کوچولو نگاه کردند،و دوباره به غذا خوردنشان ادامه دادند،
سپند با سرعت از کنار سفره بلند شد و گفت :من نمیخورم، دیگه غذا نمی خورم.
بعد هم بدو بدو از پله ها رفت بالا توی اتاقش و در را محکم بست، جوری که صداش همه خانه را پر کرد.
سپند شکمش عجیب قار و قور میکرد. با خودش گفت:گرسنمه، خیلی گرسنمه، ولی چیکار کنم از پیاز بدم میاد.. 😔
روی تخت دراز کشید و خوابش برد😴، توی خواب کنار رودخانه بود، آب سرد رودخانه پر از ماهیان قرمز و قشنگ بود. سپند دستش را دراز کرد تا یک ماهی درشت بگیرد ولی پاش از روی سنگ لغزید و توی آب افتاد، سپند داشت خفه میشد. سرش را به زور از آب خارج میکرد در حالی که دست و پا میزد فریاد میکشید: کمک، کمک، کمکم کنید.
هیچ کس اونجا نبود، سپند داشت با خودش فکر می کرد، به بداخلاقی های امروز با مامان، مامان که ساعت ها کنار اجاق ایستاده بود و غذا پخته بود ولی آن با چه رفتاری سفره را ترک گفته بود، در همین اندیشه بود که ناگهان یک نفر دستش را گرفت و از آب بیرون کشید.
سپند نگاه کرد، یک آقای مهربان بود، که چند لباس روی هم پوشیده بود لباسهای سفید.
سپند به شدت سردش شده بود، میلرزید و از سرما دندان هایش به هم میخورد.
آن آقا لباسهایش را یکی یکی بیرون آورد و بر تن سپند کرد و سپند آهسته آهسته گرمش شد.
سپس رو به آن مرد کرد و گفت: ممنونم، شما چقدر خوب و مهربانی.
آن آقا گفت : شما هم پسر خوبی هستی، فقط اینا بدون من برای سرماخوردگی، عفونت و جنگ با ویروس بسیار کار کشته ام و الانم از سرما خوردن تو در واقع جلوگیری کردم.
سپند گفت: ببخشید شما کی هستی؟
آقا: من همونم که سالهاست نمیخوریش و به خاطر نخوردنش، هم با دیگران بد اخلاقی کردی و هم سلامتیت رو به خطر انداختی.
بعد هم لبخندی زد و از سپند جدا شد.
سپند شروع به صدا زدن کرد: آقا کجا میری؟ تو کی هستی؟
من رو تنها نگذار....
آنقدر داد کشید که از خواب پرید. هنوز هم شکمش صدا میکرد. لبخند زد گفت: آقا پیاز مهربون، لایه لایه های لباست رو به من دادی تا سرما نخورم. اگه تو من رو اینقدر دوست داری، منم تورو دوست دارم🙋♂️
سریع از تخت کنده شده از پله ها دوتا یکی پایین آمد و داخل آشپزخانه شد و به مامان گفت: مامان ببخشید، سپند معذرت میخواد و الان گشنشه، غذا میخواد، ولی غذا با پیاز توش رو میخواد.
صداش را آهسته کرد و ادامه داد: چیزی از غذای ظهر مونده؟
مامان بلند خندید و گفت: بلللللله، آفرین پسر خوبم که خوب غذا میخوره تا سالم بمونه.
و هردو شروع به خندیدن کردند.
#داستان_کودکانه
#بدغذایی
#پیاز
#نویسنده_آمنه_خلیلی
@yekjoftbalbarayhameh
🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅
هدایت شده از فریادِ وَرَق، نجوای قلم
AUD-20201210-WA0008.m4a
12.03M
🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵
🌵 «کاکتوس مغرور» 🌵
روزی از روزها کاکتوس و گل پیچک با همدیگه گفتگو می کردند.
کاکتوس به گل پیچک گفت :میگم مراقب ساقه هات باش آخه به یه فوت بستس.
و شروع به خندیدن کرد.
گل پیچک گفت: ما گلهای پیچک به هم می پیچیم و این قدرت مونو زیاد میکنه پس به راحتی نمیشکنیم.
کاکتوس بادی به گلو انداخت و گفت: راستی یه چیز دیگه، جای تو جلوی در خونس، خانم کوچولو مراقب خودت باش، سرما بهت نزنه.
با لحنی پر ادعا ادامه داد:جای منو که میبینی بالای خونه، توی ویترینه. و بعد شروع کرد به آواز خوندن، چند دقیقه ای بعد گفت:خب هر کس حق خودش،
و دوباره به آواز خوندن ادامه داد.
گل پیچک آروم لبخندی زد و سکوت کرد. تا اینکه روزی از روزها، دختر خاله ی صاحب خونه خواست عروسی بگیره ولی چون خونشون کوچیک بود اومدن خونه ی صاحبِ گل پیچک و کاکتوس، تا عروسی رو برگزار کنن.
روز عروسی، صدای بچه ها و شادی آنها صدای کف و سوت زدن خانم ها، صدای خانم هایی که هر کدوم یه دستوری میداد برای آبرومند برگزار شدن مراسم به گوش می رسید.
مادر نگار، نگار رو صدا زد و گفت: مامان ببین چه گل پیچک قشنگی، موهات رو که بستی بیا تا با این گل های زیبا موهات رو تزیین کنم. نگار، نگاهی به گل پیچک کرد و گفت: مامان من از این گل می خوام. مامان نگارم به صاحب خونه رو کرد و گفت :میشه از این گلتون به ما هم بدید.
صدای مادر نگار که بلند شد، خیلی از خانمها حرفش را تایید کردند و از گل پیچک کلی تعریف کردند.
کاکتوس ساکت شده بود و فقط گوش میداد بعد چند دقیقه طاقت نیاورد و گفت تو رو فقط برای تزیین میخوان برای تزیین و این بی مزه بازیا آخه تو به این کوچیکی به چه دردی میخوری؟ به چه کاری اصلا میای؟
گل پیچک ناراحت شد ولی چیزی نگفت آخه گل پیچک خیلی مهربون بود و هیچ وقت مَن مَن نمی کرد چون میدونست اون که بزرگش میکنه قد و هیکلش نیست بلکه ادب و مهربونی و سخاوتشه.
یک ساعتی از آمدن میهمانان گذشته بود که عروسخانوم رو با کِل و شباش و سوت آوردن. همه ی بچه ها ریختن دور و بر عروس و کف زدن.
تور عروس واقعا دیدنی بود طوری که دهن همه باز مونده بود.
خانمها به هم میگفتن : چه لباس قشنگی، عروس و لباس هر دو عالیند....
عروس خانم رو با ذوق و شادی زیاد آوردند توی اتاق، ولی عروس خانوم همونطور که داشت رد می شد لباس قشنگش به کاکتوس گیر کرد و پاره شد. یه دفعه صدای عروس بلند شد که ای وای لباسم پاره شد این لباس خیلی گرون بود چیکار کنم؟؟
به کاکتوس اشاره کرد و گفت: این دیگه چیه این جا گذاشتید؟ نه قشنگی داره، نه به درد خوره،فقط مایه ی دردسرِ.
عروس از عصبانیت زیاد کاکتوس را برداشت و انداخت تو سطل آشغال.
گل پیچک از این رفتاری که با کاکتوس شده بود خیلی ناراحت شد و توی دلش گفت :مهربونی هدیه خداست اگه مهربونی کنی مهربونی میبینی اگه برنجونی کسی رو، میرنجی این عادلانه است. کاکتوس کاشکی تو هم اینو میدونستی حیف شد دیر متوجه شدی، خیلی دیر...
#داستان
#کاکتوس
#مغرور
#نویسنده_آمنه_خلیلی
🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵
«بسم الله الرحمن الرحیم»
«دهکده ی نور»
دهکده کوچکی در پایین کوه بلندی خود نمایی می کرد که نامش «سیه کده» بود مردم آنجا سالیان سال بود که در تاریکی زندگی می کردند آنان هیچ وقت نور خورشید را نمی دیدند.
در این دهکده دخترکی به دنیا آمد که نامش را «عالِمه» گذاشتند، وقتی عالمه کمی بزرگتر شد از مادرش پرسید: مادر جون، چرا اسم من رو عالمه گذاشتید؟ مادر گفت :دخترم میدونی چرا اینجا همیشه تاریکه؟
عالمه:مادرجونم من فقط نام نو رو شنیدم ولی هیچ وقت نور رو ندیدم ولی این را هم نمی دونم که چرا اینجا همیشه تاریکه.
مادر: خیلی ساله که تاریکی سهم مردم اینجا شده، دلیلش رو هم کسی نمیدونه، مگه یه عالم.
عالمه: یه عالم؟؟
مادر :بله یه عالم، که خیلی سال پیش از این دهکده گذشت.
عالمه: یعنی اون اینجا رو تاریک کرد؟ خواست اون بود که ما توی تاریکی زندگی کنیم؟
مادر :نه عزیزم، وقتی از اینجا گذشت، به مردم گفت: «من میدونم چرا شما توی تاریکی زندگی میکنید، میخواید به شما بگم تا روشنایی رو ببینید و آسمونتون پر از نور بشه؟»
ولی مردم همه گفتند، اون دروغگوس آخه تا حالا کسی نتونسته اینجا روشن کنه. اونا مقابل عالم قرار گرفتند و آن هم بر خلاف میل خودش از این جا رفت.
بعدها مردم ناراحت و پشیمان شدن که چرا به حرفاش گوش نکردن، ولی هیچ کسم دنبالش نرفت تا راه چاره رو از اون بپرسه.
مادر نفس عمیقی، همراه با غم کشید و ادامه داد: اما من وقتی تو رو به دنیا آوردم به یاد اون عالم نام تو رو «عالمه» گذاشتم تا یا برای ما راه چاره پیدا کنی یا بگردی و عالمو پیدا کنی،.
عالمه ساعتها به این اتفاق، به تاریکی شهر به عالم، امید مادرش فکر کرد و بعد از اون بقچه ی کوچکی برداشت و آذوقه سفر رو آماده کرد و به مادر گفت: من سراغ اون عالم میرم و تا اونو پیدا نکردم برنمیگردم، فقط مادر جون بهم بگو ظاهر اون چطوری بود تا وقتی اون رو دیدم از مشخصاتش اون رو بشناسم؟
مادر : صورت نورانی داشت و لباس سفیدی هم به تن. خیلی آروم و مهربون بود همیشه توی دستش قرآنی با پوست چرمی بود و هر جا که می رفت قرآن را با خودش می برد و هر چی میگفت از میون صفحات اون قران میگفت، نه کوتاه قد بود و نه خیلی بلند.
عالمه :میرم و برمیگردم یا با اون یا با جواب، مادر جون، به من اعتماد کن، قول میدم.
سپس روسری گلدار بزرگی به سر انداخت، بقچه برداشت و خداحافظی کرد و به راه افتاد.
روزها و روزها رفت و رفت تا اینکه در مسیر عبورش به آهویی رسید، به اون گفت: ببخشید، آهوی زیبا، شما عالمی رو ندیدی که از اینجا عبور کنه؟
آهو: من ندیدم ولی پدرم دیگه سالها پیش از اینجا عالمی گذاشت و این برکه ی پر آب رو برای حیوونای اینجا ساخت، میگن، اون، موقع ساختِ برکه مدام میگفته، برکه ی آب میسازم به عشق کسی که آب نخورد و کشته شد و اشک از چشماش سرایز میشده.
عالمه :پدرت نمیدونه این عالم از کدوم طرف رفت و به کجا رفت؟
آهو سریع پیش پدر رفت و برگشت و گفت : پدر میگه از میون اون دو کوه رفته.
#عالمه از آهو تشکر کرد و به راهش ادامه داد...
#دهکده_نور
(ادامه در پست بعد🔻🔻🔺🔺)
( ادامه پست قبل 🔺🔺🔻🔻)
عالمه روزها و روزها رفت تا به کشت زاری رسید که گوسفندان در آن چرا می کردند.
#عالمه صدا زد و گفت: ببخشید، ببخشید یه سوالی داشتم. گوسفند سیاه و سفیدی جلو آمد و در حالی که داشت علوفه میخورد گفت:چیه خانم کوچولو؟
عالمه: ببخشید، در این مسیر عالمی ندیدید که صورت نورانی، لباس سفید... هنوز حرفش تمام نشده بود که گوسفند گفت :بله که دیدم، این کشت زار هدیه ی اون عالم به ماس. یادمه دونه می پاشید و میگفت، خدا به هر دانه اش هزاران دانه به من عطا کن روزی که فقیر و ذلیل پیشت اومدم. گوسفند آهی کشید و ادامه داد: اون از این جاده باریک به سمت کلبه کوچکی رفت که میگن ته این جاده است.
عالمه، تشکر کرد و به راهش ادامه داد و روزها و شبها رفت تا به کلبه کوچکی رسید بر سر در کلبه نوشته شده بود بسم الله الرحمن الرحیم عالم با دیدن سر در خانه مطمئن شد که اینجا خانه عالم است پس با دستهای کوچکش به در زد تق تق تق ناگهان صدایی شنید: چیه؟ عالمه: منم عالمه، از دهکده سیه کده
در باز شد و عالم در چارچوب در قرار گرفت عالمه با لحنی آرام و مهربان گفت: سلام. عالم :علیکه سلام، دختر نازنینم، خوش آمدی عالمه: ممنونم
عالم: کولهباری داری و آذوقه ای، حتما از راهی دور اومدی، داخل بیا و کمی استراحت کن. عالمه با کمال میل وارد خانه شد خانه ای آرام و بسیار دلنشین، عالم از او پذیرایی کرد و گفت: دخترم بگو چی شده که این همه راه اومدی؟ عالمه: من سوالی از شما داشتم و این باعث شد رنج سفر را به جون بخرم.
عالم: بپرس
عالمه: چرا دهکده ما تاریکه و هیچ نوری توی اون نیست؟
عالم لبخندی زد و گفت: در دهکده شما فرزندان به پدر و مادر ها احترام نمی گذارن و این هم گناه بزرگیه آخه خدا بعد از خودش و پیامبر و فرستاده هاش هیچکس رو اندازه پدر و مادر عزیز نکرده و بالوالدین احسانا ولی مردم شما به پدر و مادر ها احترام نکردن و احسانشون رو دریغ کردن و همین باعث میشه پدر و مادر ها برای روشنایی دلاشون و شهرشون دسته دعا برندارن عالمه شاید برای اینه که بعضی پدر و مادرها خوب و مهربون نیستند؟
عالم: حتی اگر پدر و مادر ها و بدترین آدما باشند بازم خدا میگه تنبیه اونا با من! شما حق ندارید اونارو به برنجونید، دخترم بدون با دعای اونا به اوج میرسی و با غضبشون زمین میخوری این یه قانونه که مردم شما از این قانون سرپیچی کردن.
عالمه: حالا باید چیکار کرد؟
عالم : باید همه مردم شهر رو توی مسجد جمع کنید و بگید همه باهم جلوی پدر و مادر ها زانو بزنن و دست و پای اونارو را ببوسن و به خدا قول بدن که هیچ پدر و مادری رو اذیت نکند
عالمه :بعد حتماً او را میبینیم؟
عالم :بله، اون روز قشنگ ترین طلوع و پر نور ترین درخشش خورشید را می بینید
عالمه تشکر کرد و سیه کده برگشت، و کاری که عالم گفته بود را به مردم اعلام کرد مردم همه در مسجد جمع شدن و خالص ترین بوسه ها را به دست پدر و مادرا زدند تا صدای بوسشون به آسمون رسید خورشید خنده کنان از پشت کوه بیرون آمد و تمام دهکده را پر از نور و زیبایی کرد بعد از آن در دهکده سرسبز ترین درخت ها رویید و بهترین جویبارها جاری شد و اسم دهکده را هم دهکده ی نورگذاشتن عالمه، روی سر در دهکده، بر روی تخته سنگی نوشت :این دهکده زیبا، زیباییش از دعای پدر و مادر هاست قدرشون رو بدونید تا توی نور زندگی کنید به دهکده نور خوش آمدید🌹
#داستان
#دهکده_نور
#عالمه
#احترام_والدین
#نویسنده_آمنه_خلیلی
✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️