eitaa logo
پرواز در اقیانوس قطرات
48 دنبال‌کننده
39 عکس
3 ویدیو
1 فایل
گپ و گفت همین طوری https://eitaa.com/Yasabi
مشاهده در ایتا
دانلود
🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅 «آقای پیاز » شروع به داد کشیدن کرد و گفت‌: مامان دوباره پیاز توی غذا ریختی؟ 😩 قاشق را پرت کرد وسط سفره و ادامه داد ‌ : صد بار گفتم من از پیاز بدم میاد. مامان ستاره که مشغول غذا خوردن بود سرش را بلند کرد و گفت : من یک قابلمه غذا میپزم، من، بابا، سینا و سپیده پیاز دوست داریم، شمام سپند جان اگر دوست نداری مشکل خودته. همه به سپند کوچولو نگاه کردند،و دوباره به غذا خوردنشان ادامه دادند، سپند با سرعت از کنار سفره بلند شد و گفت :من نمیخورم، دیگه غذا نمی خورم. بعد هم بدو بدو از پله ها رفت بالا توی اتاقش و در را محکم بست، جوری که صداش همه خانه را پر کرد. سپند شکمش عجیب قار و قور می‌کرد. با خودش گفت:گرسنمه، خیلی گرسنمه، ولی چیکار کنم از پیاز بدم میاد.. 😔 روی تخت دراز کشید و خوابش برد😴، توی خواب کنار رودخانه بود، آب سرد رودخانه پر از ماهیان قرمز و قشنگ بود. سپند دستش را دراز کرد تا یک ماهی درشت بگیرد ولی پاش از روی سنگ لغزید و توی آب افتاد، سپند داشت خفه میشد. سرش را به زور از آب خارج می‌کرد در حالی که دست و پا میزد فریاد میکشید: کمک، کمک، کمکم کنید. هیچ کس اونجا نبود، سپند داشت با خودش فکر می کرد، به بداخلاقی های امروز با مامان، مامان که ساعت ها کنار اجاق ایستاده بود و غذا پخته بود ولی آن با چه رفتاری سفره را ترک گفته بود، در همین اندیشه بود که ناگهان یک نفر دستش را گرفت و از آب بیرون کشید. سپند نگاه کرد، یک آقای مهربان بود، که چند لباس روی هم پوشیده بود لباس‌های سفید. سپند به شدت سردش شده بود، میلرزید و از سرما دندان هایش به هم میخورد. آن آقا لباس‌هایش را یکی یکی بیرون آورد و بر تن سپند کرد و سپند آهسته آهسته گرمش شد. سپس رو به آن مرد کرد و گفت: ممنونم، شما چقدر خوب و مهربانی. آن آقا گفت : شما هم پسر خوبی هستی، فقط اینا بدون من برای سرماخوردگی، عفونت و جنگ با ویروس بسیار کار کشته ام و الانم از سرما خوردن تو در واقع جلوگیری کردم. سپند گفت: ببخشید شما کی هستی؟ آقا: من همونم که سالهاست نمیخوریش و به خاطر نخوردنش، هم با دیگران بد اخلاقی کردی و هم سلامتیت رو به خطر انداختی. بعد هم لبخندی زد و از سپند جدا شد. سپند شروع به صدا زدن کرد: آقا کجا میری؟ تو کی هستی؟ من رو تنها نگذار.... آنقدر داد کشید که از خواب پرید. هنوز هم شکمش صدا میکرد. لبخند زد گفت: آقا پیاز مهربون، لایه لایه های لباست رو به من دادی تا سرما نخورم. اگه تو من رو اینقدر دوست داری، منم تورو دوست دارم🙋‍♂️ سریع از تخت کنده شده از پله ها دوتا یکی پایین آمد و داخل آشپزخانه شد و به مامان گفت: مامان ببخشید، سپند معذرت میخواد و الان گشنشه، غذا میخواد، ولی غذا با پیاز توش رو میخواد. صداش را آهسته کرد و ادامه داد: چیزی از غذای ظهر مونده؟ مامان بلند خندید و گفت: بلللللله، آفرین پسر خوبم که خوب غذا میخوره تا سالم بمونه. و هردو شروع به خندیدن کردند. @yekjoftbalbarayhameh 🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅
🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵 🌵 «کاکتوس مغرور» 🌵 روزی از روزها کاکتوس و گل پیچک با همدیگه گفتگو می کردند. کاکتوس به گل پیچک گفت :میگم مراقب ساقه هات باش آخه به یه فوت بستس. و شروع به خندیدن کرد. گل پیچک گفت: ما گلهای پیچک به هم می پیچیم و این قدرت مونو زیاد میکنه پس به راحتی نمیشکنیم. کاکتوس بادی به گلو انداخت و گفت: راستی یه چیز دیگه، جای تو جلوی در خونس، خانم کوچولو مراقب خودت باش، سرما بهت نزنه. با لحنی پر ادعا ادامه داد:جای منو که میبینی بالای خونه، توی ویترینه. و بعد شروع کرد به آواز خوندن، چند دقیقه ای بعد گفت:خب هر کس حق خودش، و دوباره به آواز خوندن ادامه داد. گل پیچک آروم لبخندی زد و سکوت کرد. تا اینکه روزی از روزها، دختر خاله ی صاحب خونه خواست عروسی بگیره ولی چون خونشون کوچیک بود اومدن خونه ی صاحبِ گل پیچک و کاکتوس، تا عروسی رو برگزار کنن. روز عروسی، صدای بچه ها و شادی آنها صدای کف و سوت زدن خانم ها، صدای خانم هایی که هر کدوم یه دستوری میداد برای آبرومند برگزار شدن مراسم به گوش می رسید. مادر نگار، نگار رو صدا زد و گفت: مامان ببین چه گل پیچک قشنگی، موهات رو که بستی بیا تا با این گل های زیبا موهات رو تزیین کنم. نگار، نگاهی به گل پیچک کرد و گفت: مامان من از این گل می خوام. مامان نگارم به صاحب خونه رو کرد و گفت :میشه از این گلتون به ما هم بدید. صدای مادر نگار که بلند شد، خیلی از خانم‌ها حرفش را تایید کردند و از گل پیچک کلی تعریف کردند. کاکتوس ساکت شده بود و فقط گوش میداد بعد چند دقیقه طاقت نیاورد و گفت تو رو فقط برای تزیین میخوان برای تزیین و این بی مزه بازیا آخه تو به این کوچیکی به چه دردی میخوری؟ به چه کاری اصلا میای؟ گل پیچک ناراحت شد ولی چیزی نگفت آخه گل پیچک خیلی مهربون بود و هیچ وقت مَن مَن نمی کرد چون میدونست اون که بزرگش میکنه قد و هیکلش نیست بلکه ادب و مهربونی و سخاوتشه. یک ساعتی از آمدن میهمانان گذشته بود که عروس‌خانوم رو با کِل و شباش و سوت آوردن. همه ی بچه ها ریختن دور و بر عروس و کف زدن. تور عروس واقعا دیدنی بود طوری که دهن همه باز مونده بود. خانمها به هم میگفتن : چه لباس قشنگی، عروس و لباس هر دو عالیند.... عروس خانم رو با ذوق و شادی زیاد آوردند توی اتاق، ولی عروس خانوم همونطور که داشت رد می شد لباس قشنگش به کاکتوس گیر کرد و پاره شد. یه دفعه صدای عروس بلند شد که ای وای لباسم پاره شد این لباس خیلی گرون بود چیکار کنم؟؟ به کاکتوس اشاره کرد و گفت: این دیگه چیه این جا گذاشتید؟ نه قشنگی داره، نه به درد خوره،فقط مایه ی دردسرِ. عروس از عصبانیت زیاد کاکتوس را برداشت و انداخت تو سطل آشغال. گل پیچک از این رفتاری که با کاکتوس شده بود خیلی ناراحت شد و توی دلش گفت :مهربونی هدیه خداست اگه مهربونی کنی مهربونی میبینی اگه برنجونی کسی رو، میرنجی این عادلانه است. کاکتوس کاشکی تو هم اینو میدونستی حیف شد دیر متوجه شدی، خیلی دیر... 🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵
( ادامه پست قبل 🔺🔺🔻🔻) عالمه روزها و روزها رفت تا به کشت زاری رسید که گوسفندان در آن چرا می کردند. صدا زد و گفت‌‌‌: ببخشید، ببخشید یه سوالی داشتم. گوسفند سیاه و سفیدی جلو آمد و در حالی که داشت علوفه میخورد گفت:چیه خانم کوچولو؟ عالمه: ببخشید، در این مسیر عالمی ندیدید که صورت نورانی، لباس سفید... هنوز حرفش تمام نشده بود که گوسفند گفت :بله که دیدم، این کشت زار هدیه ی اون عالم به ماس. یادمه دونه می پاشید و میگفت، خدا به هر دانه اش هزاران دانه به من عطا کن روزی که فقیر و ذلیل پیشت اومدم. گوسفند آهی کشید و ادامه داد: اون از این جاده باریک به سمت کلبه کوچکی رفت که میگن ته این جاده است. عالمه، تشکر کرد و به راهش ادامه داد و روزها و شبها رفت تا به کلبه کوچکی رسید بر سر در کلبه نوشته شده بود بسم الله الرحمن الرحیم عالم با دیدن سر در خانه مطمئن شد که اینجا خانه عالم است پس با دستهای کوچکش به در زد تق تق تق ناگهان صدایی شنید‌: چیه؟ عالمه: منم عالمه، از دهکده سیه کده در باز شد و عالم در چارچوب در قرار گرفت عالمه با لحنی آرام و مهربان گفت: سلام. عالم :علیکه سلام، دختر نازنینم، خوش آمدی عالمه: ممنونم عالم: کوله‌باری داری و آذوقه ای، حتما از راهی دور اومدی، داخل بیا و کمی استراحت کن. عالمه با کمال میل وارد خانه شد خانه ای آرام و بسیار دلنشین، عالم از او پذیرایی کرد و گفت: دخترم بگو چی شده که این همه راه اومدی؟ عالمه: من سوالی از شما داشتم و این باعث شد رنج سفر را به جون بخرم. عالم: بپرس عالمه: چرا دهکده ما تاریکه و هیچ نوری توی اون نیست؟ عالم لبخندی زد و گفت: در دهکده شما فرزندان به پدر و مادر ها احترام نمی گذارن و این هم گناه بزرگیه آخه خدا بعد از خودش و پیامبر و فرستاده هاش هیچکس رو اندازه پدر و مادر عزیز نکرده و بالوالدین احسانا ولی مردم شما به پدر و مادر ها احترام نکردن و احسانشون رو دریغ کردن و همین باعث میشه پدر و مادر ها برای روشنایی دلاشون و شهرشون دسته دعا برندارن عالمه شاید برای اینه که بعضی پدر و مادرها خوب و مهربون نیستند؟ عالم: حتی اگر پدر و مادر ها و بدترین آدما باشند بازم خدا میگه تنبیه اونا با من! شما حق ندارید اونارو به برنجونید، دخترم بدون با دعای اونا به اوج میرسی و با غضبشون زمین میخوری این یه قانونه که مردم شما از این قانون سرپیچی کردن. عالمه: حالا باید چیکار کرد؟ عالم : باید همه مردم شهر رو توی مسجد جمع کنید و بگید همه باهم جلوی پدر و مادر ها زانو بزنن و دست و پای اونارو را ببوسن و به خدا قول بدن که هیچ پدر و مادری رو اذیت نکند عالمه :بعد حتماً او را می‌بینیم؟ عالم :بله، اون روز قشنگ ترین طلوع و پر نور ترین درخشش خورشید را می بینید عالمه تشکر کرد و سیه کده برگشت، و کاری که عالم گفته بود را به مردم اعلام کرد مردم همه در مسجد جمع شدن و خالص ترین بوسه ها را به دست پدر و مادرا زدند تا صدای بوسشون به آسمون رسید خورشید خنده کنان از پشت کوه بیرون آمد و تمام دهکده را پر از نور و زیبایی کرد بعد از آن در دهکده سرسبز ترین درخت ها رویید و بهترین جویبارها جاری شد و اسم دهکده را هم دهکده ی نورگذاشتن عالمه، روی سر در دهکده، بر روی تخته سنگی نوشت :این دهکده زیبا، زیباییش از دعای پدر و مادر هاست قدرشون رو بدونید تا توی نور زندگی کنید به دهکده نور خوش آمدید🌹 ✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️