🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅
«آقای پیاز »
شروع به داد کشیدن کرد و گفت: مامان دوباره پیاز توی غذا ریختی؟ 😩
قاشق را پرت کرد وسط سفره و ادامه داد : صد بار گفتم من از پیاز بدم میاد.
مامان ستاره که مشغول غذا خوردن بود سرش را بلند کرد و گفت : من یک قابلمه غذا میپزم، من، بابا، سینا و سپیده پیاز دوست داریم، شمام سپند جان اگر دوست نداری مشکل خودته.
همه به سپند کوچولو نگاه کردند،و دوباره به غذا خوردنشان ادامه دادند،
سپند با سرعت از کنار سفره بلند شد و گفت :من نمیخورم، دیگه غذا نمی خورم.
بعد هم بدو بدو از پله ها رفت بالا توی اتاقش و در را محکم بست، جوری که صداش همه خانه را پر کرد.
سپند شکمش عجیب قار و قور میکرد. با خودش گفت:گرسنمه، خیلی گرسنمه، ولی چیکار کنم از پیاز بدم میاد.. 😔
روی تخت دراز کشید و خوابش برد😴، توی خواب کنار رودخانه بود، آب سرد رودخانه پر از ماهیان قرمز و قشنگ بود. سپند دستش را دراز کرد تا یک ماهی درشت بگیرد ولی پاش از روی سنگ لغزید و توی آب افتاد، سپند داشت خفه میشد. سرش را به زور از آب خارج میکرد در حالی که دست و پا میزد فریاد میکشید: کمک، کمک، کمکم کنید.
هیچ کس اونجا نبود، سپند داشت با خودش فکر می کرد، به بداخلاقی های امروز با مامان، مامان که ساعت ها کنار اجاق ایستاده بود و غذا پخته بود ولی آن با چه رفتاری سفره را ترک گفته بود، در همین اندیشه بود که ناگهان یک نفر دستش را گرفت و از آب بیرون کشید.
سپند نگاه کرد، یک آقای مهربان بود، که چند لباس روی هم پوشیده بود لباسهای سفید.
سپند به شدت سردش شده بود، میلرزید و از سرما دندان هایش به هم میخورد.
آن آقا لباسهایش را یکی یکی بیرون آورد و بر تن سپند کرد و سپند آهسته آهسته گرمش شد.
سپس رو به آن مرد کرد و گفت: ممنونم، شما چقدر خوب و مهربانی.
آن آقا گفت : شما هم پسر خوبی هستی، فقط اینا بدون من برای سرماخوردگی، عفونت و جنگ با ویروس بسیار کار کشته ام و الانم از سرما خوردن تو در واقع جلوگیری کردم.
سپند گفت: ببخشید شما کی هستی؟
آقا: من همونم که سالهاست نمیخوریش و به خاطر نخوردنش، هم با دیگران بد اخلاقی کردی و هم سلامتیت رو به خطر انداختی.
بعد هم لبخندی زد و از سپند جدا شد.
سپند شروع به صدا زدن کرد: آقا کجا میری؟ تو کی هستی؟
من رو تنها نگذار....
آنقدر داد کشید که از خواب پرید. هنوز هم شکمش صدا میکرد. لبخند زد گفت: آقا پیاز مهربون، لایه لایه های لباست رو به من دادی تا سرما نخورم. اگه تو من رو اینقدر دوست داری، منم تورو دوست دارم🙋♂️
سریع از تخت کنده شده از پله ها دوتا یکی پایین آمد و داخل آشپزخانه شد و به مامان گفت: مامان ببخشید، سپند معذرت میخواد و الان گشنشه، غذا میخواد، ولی غذا با پیاز توش رو میخواد.
صداش را آهسته کرد و ادامه داد: چیزی از غذای ظهر مونده؟
مامان بلند خندید و گفت: بلللللله، آفرین پسر خوبم که خوب غذا میخوره تا سالم بمونه.
و هردو شروع به خندیدن کردند.
#داستان_کودکانه
#بدغذایی
#پیاز
#نویسنده_آمنه_خلیلی
@yekjoftbalbarayhameh
🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅