eitaa logo
فریادِ وَرَق، نجوای قلم
6 دنبال‌کننده
210 عکس
54 ویدیو
1 فایل
✍️داستان نویسی، برای تمام سنین بیان مباحث تربیتی، اخلاقی، اجتماعی، فرهنگی و مخصوصا اعتقادی در قالب داستان + دلنوشته + عکس نوشته + پادکست + نکته ناب ارتباط با نویسنده و مدیر کانال : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال فریاد ورق، نجوای قلم @faryade_varagh_najvaye_ghalam ⚜️♻️⚜️♻️⚜️♻️⚜️♻️⚜️♻️⚜️♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅 «آقای پیاز » شروع به داد کشیدن کرد و گفت‌: مامان دوباره پیاز توی غذا ریختی؟ 😩 قاشق را وسط سفره پرت کرد و ادامه داد ‌ : صد بار گفتم من از پیاز بدم میاد. مامان ستاره که مشغول غذا خوردن بود سرش را بلند کرد و گفت : من یک قابلمه غذا میپزم. من، بابا، سینا و سپیده پیاز دوست داریم، شمام سپند جان اگر دوست نداری مشکل خودته. همگی به سپند کوچولو نگاه کردند،و دوباره به غذا خوردن ادامه دادند. سپند با سرعت از کنار سفره بلند شد و گفت :من نمیخورم، دیگه غذا نمی خورم. بعد هم بدو بدو از پله ها بالا رفت. و وارد اتاقش شد و در را محکم بست. جوری که صدای بسته شدن در، در همه ی خانه پیچید. سپند شکمش حسابی قار و قور می‌کرد. با خودش گفت:گرسنمه، خیلی گرسنمه، ولی چیکار کنم از پیاز بدم میاد.. 😔 روی تخت دراز کشید و خوابش برد😴، توی خواب کنار رودخانه ای بزرگ ایستاده بود. آب سرد رودخانه پر بود از ماهیان قرمز و قشنگ . سپند دستش را دراز کرد تا یک ماهی درشت بگیرد. ولی پایش از روی سنگ سرخورد و شلپی توی آب افتاد. سپند داشت غرق میشد. سرش را به زور از آب خارج می‌کرد در حالی که دست و پا میزد فریاد میکشید: کمک، کمک، کمکم کنید. هیچ کس آنجا نبود، سپند داشت با خودش فکر می کرد، به بداخلاقی های امروز با مادر، مامان که ساعت ها کنار اجاق ایستاده بود و غذا پخته بود. ولی او با چه رفتاری سفره را ترک کرده بود. در همین فکر بود که ناگهان یک نفر دستش را گرفت و از آب بیرون کشید. سپند در حالی که از سرما می لرزید نگاهش کرد، یک آقای مهربان بود، که چندین لباس سفید از جنی حریر، روی هم پوشیده بود. سپند از شدت سرما دندان هایش به هم میخورد. مرد مهربان، لباس‌هایش را یکی یکی بیرون آورد و بر تن سپند کرد و سپند آهسته آهسته گرمش شد. کمی که حالش بهتر شد، رو به آن مرد کرد و گفت: ممنونم، شما چقدر خوب و مهربانی. آن مرد سفید پوش گفت : شما هم پسر خوبی هستی، فقط این رو بدون، من برای سرماخوردگی، عفونت و جنگ با ویروس ها بسیار کار کشته ام و الانم از سرما خوردن تو دارم جلوگیری میکنم سپند گفت: ببخشید، اصلا شما کی هستی؟ _من همونم که سالهاس نمیخوریش و به خاطر نخوردنش، هم با دیگرون بد اخلاقی میکنی و سلامتتم به خطر میندازی بعد هم لبخندی زد و از سپند جدا شد. سپند شروع به صدا زدن کرد: آقا کجا میری؟ تو کی هستی؟ من رو تنها نگذار.... آنقدر داد کشید که از خواب پرید. هنوز هم شکمش صدا میکرد. لبخند زد گفت: آقا پیاز مهربون، لایه لایه های لباست رو به من دادی تا سرما نخورم. اگه تو من رو اینقدر دوست داری، منم تورو دوست دارم🙋‍♂️ سریع از تخت کنده شد. از پله ها دوتا یکی پایین آمد و داخل آشپزخانه شد. به مامان گفت: مامان ببخشید، سپند معذرت میخواد و الانم گشنشه، غذا میخواد، ولی غذا با پیاز توش رو میخواد. صدایش را آهسته کرد و ادامه داد: چیزی از غذای ظهر مونده؟ مادر بلند خندید و گفت: بلللللله. آفرین پسر خوبم که خوب غذا میخوره تا سالم بمونه. و هردو شروع به خندیدن کردند. @faryade_varagh_najvaye_ghalam 🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نکات ناب👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 کانال فریاد ورق، نجوای قلم @faryade_varagh_najvaye_ghalam
🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵 🌵 «کاکتوس مغرور» 🌵 روزی کاکتوس و گل پیچک با هم گفتگو کردند. کاکتوس با طعنه و تمسخر رو به سوی گل پیچک کرد و گفت :میگم مراقب ساقه هات باش آخه به یه فوت بستس. و شروع به خندیدن کرد. گل پیچک گفت: ما گلهای پیچک به هم می پیچیم و این قدرت مونو زیاد میکنه پس به راحتی نمیشکنیم، دوست خوبم نگران نباش کاکتوس بادی به گلو انداخت و گفت: راستی یه چیز دیگه، دقت کردی جای تو و امثال تو، همیشه جلوی در خونس؟ خانم کوچولو مراقب خودت باش، سرما بهت نزنه. برای خودت میگم. بعد دوباره با لحنی پر ادعا ادامه داد:جای منو که میبینی بالای خونه، توی ویترینه. و بعد شروع کرد به آواز خواندن. بعد از چند دقیقه باز هم سکوت را شکست و گفت :خب هر کی حق خودش. جایگاه خودش. و دوباره به آواز خواندن ادامه داد. گل پیچک آرام لبخندی زد و سکوت کرد. روزها به همین صورت می‌گذشت تا اینکه روزی از روزها، دختر خاله ی صاحب خانه خواست عروسی بگیرد. ولی چون خانه خودشان کوچک بود به خانه ی صاحبِ گل پیچک و کاکتوس آمدند، تا عروسی را انجا برگزار کنند. روز عروسی، صدای بچه ها و شادی آنها، صدای کف و سوت زدن خانم ها، همهمه ی خانم هایی که هر کدام یک دستوری برای آبرومند برگزار شدن مراسم می دادند به گوش می رسید. مادر نگار، نگار را صدا زد : مامان ببین چه گل پیچک قشنگی، موهات رو که بستی بیا تا با این گل های زیبا تزیینشون کنم. نگار، نگاهی به گل پیچک کرد : مامان، چقدر گل نازیه. من از این گل می خوام. مامان نگار هم به صاحب خانه رو کرد و گفت :میشه از این گلتون به ما هم بدید. صدای مادر نگار که بلند شد، خیلی از خانم‌ها حرفش را تایید کردند و از گل پیچک کلی تعریف کردند. کاکتوس ساکت شده بود و فقط گوش میداد. بعد از چند دقیقه، طاقت نیاورد و گفت : تو رو فقط برای تزیین میخوان، برای تزیین و این بی مزه بازیا، آخه تو به این کوچیکی به چه دردی میخوری؟ به چه کاری اصلا میای؟ گل پیچک ناراحت شد ولی چیزی نگفت. آخر گل پیچک خیلی مهربان بود و هیچ وقت مَن مَن نمی کرد چون میدانست کسی که بزرگش میکند قد و هیکلش نیست بلکه ادب و مهربانی و سخاوتش هست. یک ساعتی از آمدن میهمانان گذشته بود که عروس‌خانم با کِل و شباش و سوت وارد خانه شد . همه ی بچه ها دور و بر عروس را گرفتند و با ذوق شروع به کف زدن کردند. تور عروس واقعا دیدنی بود طوری که دهان همه باز مانده بود. خانمها به هم میگفتند : چه لباس قشنگی، عروس و لباس هر دو عالیند.... عروس خانم با شادی و شعف همانطور که در اتاق داشت راه می رفت، لباس قشنگش به کاکتوس گیر کرد و پاره شد. یک دفعه صدای عروس بلند شد : ای وای لباسم پاره شد این لباس خیلی گرون بود چیکار کنم؟؟ به کاکتوس اشاره کرد و گفت: این دیگه چیه این جا گذاشتید؟ نه قشنگی داره، نه به درد خوره،فقط مایه ی دردسرِ. عروس از عصبانیت زیاد کاکتوس را برداشت و انداخت توی سطل آشغال. گل پیچک از این رفتاری که با کاکتوس شده بود خیلی ناراحت شد و توی دلش گفت :مهربونی هدیه خداست اگه مهربونی کنی مهربونی میبینی، اگه برنجونی کسی رو میرنجی. این عادلانست. کاکتوس کاشکی تو هم اینو میدونستی حیف شد دیر متوجه شدی، خیلی دیر... @faryade_varagh_najvaye_ghalam 🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏉🏀🎈🥅🎱🏉🏀🎈🥅🎱🏉🏀 💎 نکته ی ناب💎 بازی برای کودکان یک تا دو سال 💟کودکان ما در کودکی از طریق بازی می آموزند.بازی تنها راه آموختن و کشف محیط اطراف می باشد.و هیچ بازی وجود ندارد که کودک از طریق آن اطلاعات زیادی بدست نیاورد. 🍶 پرو_خالی_کردن کودکان پرو خالی کردن ظرف را بسیاردوست دارند.سعی کنید برای کودک امکان پرو خالی کردن ظرف را بوجود بیاورد. قوطی ها و جعبه های خالی ابزار مناسبی برای این بازی می باشند. می توانید جعبه ها را شکلات و اسباب بازیهای کوچک پرکرده و در اختیار کودک قرار دهید.  🎏 علت_و_معلول کودکان بازیهایی که در آنها قانون علت و معلول وجود دارد را رعایت می کنند. چراغ قوه ، چراغ لیزری ، عروسکهای موزیکال و سوت سوتک دار ابزار مناسبی هستند زیرا کودک با فشار دادن عروسک صدای سوت را می شنود ، کودک علاقه زیادی به این موضوع دارد. 📚 ساخت_سرسره با چند کتاب و بلوک می توانید برای کودک سرسره بسازید و از او بخواهید تا عروسک های خود را از بالا به پایین قل دهد 🚿🛁 حباب_بازی کودکان در این سن علاقه زیادی به درست کردن حباب و دنبال آن دویدن دارند. 🛁 آب_و_شن می توان مقداری سنگ از کنار رودخانه جمع آوری کرد و در وان حمام کودک ریخت . وان را از آب پر کنید. اگر صدف ، ماهی پلاستیکی ، ژله ای و.. دارید . در وان بریزید.  📦 کارتن حتما در وسایل بازی کودک یک کارتن خالی قرار دهید مطمئن باشید که کودک در درون آن نمی ایستد. بلکه سعی می کند خود را با آن سرگرم کند.  🎨 رنگ_انگشتی_با_پودینگ_شکلاتی پودینگ شکلاتی را طبق دستورالعمل پشت بسته آماده کنید. سپس برروی کاغذ براق با انگشت نقاشی بکشید. این بازی برای کودکانی که علاقمند به خوردن می باشند بسیار جالب می باشد   🔔 زنگ در درون بطری یک زنگوله در داخب یک بطری بیندازید .سپس سر آن را محکم ببندید و با چسب بچسبانید.به کودک اجازه دهید تا با آن بازی کند. 🏃 پریدن "نام کودک " " نام کودک " "بپر" "بپر""بالا ""پایین " "حالا بشین " 👭 آسیا_بچرخ دستان کودک را بگیرید و یک حلقه تشکیل دهید. در این صورت دور هم بچرخید و بخوانید "آسیا بچرخ ""می چرخم""تند تند بچرخ " " می چرخم" "آسیا بشین می نشینم ."   🎭 کاردستی تعدادی از وسایلی که شما جهت کاردستی نیاز دارید شامل موارد زیر می باشد. مداد شمعی ، خودکار، مداد، مارکر؛ رنگ ، نخ ، پانچ ، روبان ، کاغذ ، کاغذ باطله ، استیکر، سنگ ، قطعات پازل قدیمی ،‌چسب رنگی ، نوارچسب رنگی ، گچ سفید و رنگی ، فویل آلومینیوم ، کاغذ رنگی اسفنج ، پاستا و برنج رنگی  🎱 تیله بازی یک ظرف با درب گشاد را بردارید. یک قطعه کاغذ را در ته ظرف بچسبانید.مقداری رنگ ( چند رنگ مختلف ) را در ته ظرف بریزید . سپس چند تیله در داخل ظرف ریخته .سر ظرف را ببندید . سپس شروع به حرکت دادن ظرف کنید. حتی می توانید به کودک اجازه دهید تا آن را تکان دهد. بعد از اینکه کارتان تمام شد. کاغذ را دربیاورید و تابلوی هنری خود را نگاه کنید. 📃 کاغذ پاره کردن کودکان در این سن علاقه زیادی به پاره کردن کاغذ دارند.در خانه محلی رابرای کودک تعبیه کرده سپس مقداری روزنامه و کاغذ پاره در آنجا بریزید.کودک را در بین آنها بریزید و به اجازه دهید تا کاغذ ها را پاره کند. فقط مواظب باشید کاغذها را نخورد.   🎨 نقاشی با آب برای کودک یک سطل کوچک و یک برس تهیه کنید.جلوی او یک پیشبند ببندید و ادعا کنید که نقاش است اجازه دهید با برس خود دیوارهای آشپزخانه را رنگ آمیزی کند 🏀⛹ بسکتبال بازی یک سبد و چند توپ تهیه کنید.و به کودک بیاموزید که چگونه توپ را در داخل سبد بیندازد.حتی می توانید از بالش هم استفاده کنید. 📦 بازی با جعبه نخودها مقداری نخود را در ظرفی بریزید.آنها را در جعبه قل دهید یا اینکه به هوا پرتاب و گرفته .آنها را روی سر و یا پشت دست خود قرار دهید. ⚽ غلتاندن توپ روی زمین بنشینید و توپ را پیش یکدیگر قل دهید. ☕️ چای دم دادن می توانید ست چینی استکان و قوری را تهیه کنید و از کودک بخواهید تا با هم چای درست کنیم. 🎄🌲🌳 رفتن_به_طبیعت با کودک به طبیعت رفته و درختان،برگ ، سبزه ها ، حشرات و.. را به کودک نشان دهید.   🔎 بازی_با_آینه جلوی آینه بایستید .کودکان مشاهده خود در آینه را دوست دارند.در آینه شکلک دربیاورید. یا اینکه حتی می توانید آینه را روی سطح زمین قرار داده و از او بخواهید تا روی آینه راه برود.   💒 ساخت خانه بازی یک چادر روی میز انداخته و برای کودک خانه بسازید. یا اینکه می توانید چادر_بازی بخرید و در گوشه خانه نصب کنید. @faryade_varagh_najvaye_ghalam 🏉🏀🎈🥅🎱🏉🏀🎈🥅🎱🏉🏀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«بسم الله الرحمن الرحیم» «دهکده ی نور» دهکده کوچکی در پایین کوه بلندی خود نمایی می کرد که نامش «سیه کده» بود مردم آنجا سالیان سال بود که در تاریکی زندگی می کردند آنان هیچ وقت نور خورشید را نمی دیدند. در این دهکده دخترکی به دنیا آمد که نامش را «عالِمه» گذاشتند، وقتی عالمه کمی بزرگتر شد از مادرش پرسید: مادر جون، چرا اسم من رو عالمه گذاشتید؟ مادر گفت :دخترم میدونی چرا اینجا همیشه تاریکه؟ عالمه:مادرجونم من فقط نام نو رو شنیدم ولی هیچ وقت نور رو ندیدم ولی این را هم نمی دونم که چرا اینجا همیشه تاریکه. مادر: خیلی ساله که تاریکی سهم مردم اینجا شده، دلیلش رو هم کسی نمیدونه، مگه یه عالم. عالمه: یه عالم؟؟ مادر :بله یه عالم، که خیلی سال پیش از این دهکده گذشت. عالمه: یعنی اون اینجا رو تاریک کرد؟ خواست اون بود که ما توی تاریکی زندگی کنیم؟ مادر :نه عزیزم، وقتی از اینجا گذشت، به مردم گفت: «من میدونم چرا شما توی تاریکی زندگی میکنید، میخواید به شما بگم تا روشنایی رو ببینید و آسمونتون پر از نور بشه؟» ولی مردم همه گفتند، اون دروغگوس آخه تا حالا کسی نتونسته اینجا روشن کنه. اونا مقابل عالم قرار گرفتند و آن هم بر خلاف میل خودش از این جا رفت. بعدها مردم ناراحت و پشیمان شدن که چرا به حرفاش گوش نکردن، ولی هیچ کسم دنبالش نرفت تا راه چاره رو از اون بپرسه. مادر نفس عمیقی، همراه با غم کشید و ادامه داد: اما من وقتی تو رو به دنیا آوردم به یاد اون عالم نام تو رو «عالمه» گذاشتم تا یا برای ما راه چاره پیدا کنی یا بگردی و عالمو پیدا کنی،. عالمه ساعتها به این اتفاق، به تاریکی شهر به عالم، امید مادرش فکر کرد و بعد از اون بقچه ی کوچکی برداشت و آذوقه سفر رو آماده کرد و به مادر گفت: من سراغ اون عالم میرم و تا اونو پیدا نکردم برنمیگردم، فقط مادر جون بهم بگو ظاهر اون چطوری بود تا وقتی اون رو دیدم از مشخصاتش اون رو بشناسم؟ مادر : صورت نورانی داشت و لباس سفیدی هم به تن. خیلی آروم و مهربون بود همیشه توی دستش قرآنی با پوست چرمی بود و هر جا که می رفت قرآن را با خودش می برد و هر چی میگفت از میون صفحات اون قران میگفت، نه کوتاه قد بود و نه خیلی بلند. عالمه :میرم و برمیگردم یا با اون یا با جواب، مادر جون، به من اعتماد کن، قول میدم. سپس روسری گلدار بزرگی به سر انداخت، بقچه برداشت و خداحافظی کرد و به راه افتاد. روزها و روزها رفت و رفت تا اینکه در مسیر عبورش به آهویی رسید، به اون گفت: ببخشید، آهوی زیبا، شما عالمی رو ندیدی که از اینجا عبور کنه؟ آهو: من ندیدم ولی پدرم میگه سالها پیش از اینجا عالمی گذشت و این برکه ی پر آب رو برای حیوونای اینجا ساخت، میگن، اون، موقع ساختِ برکه مدام میگفته، برکه ی آب میسازم به عشق کسی که آب نخورد و کشته شد و اشک از چشماش سرایز میشده. عالمه :پدرت نمیدونه این عالم از کدوم طرف رفت و به کجا رفت؟ آهو سریع پیش پدر رفت و برگشت و گفت : پدر میگه از میون اون دو کوه رفته. از آهو تشکر کرد و به راهش ادامه داد... (ادامه در پست بعد🔻🔻🔺🔺)
( ادامه پست قبل 🔺🔺🔻🔻) عالمه روزها و روزها رفت تا به کشت زاری رسید که گوسفندان در آن چرا می کردند. صدا زد و گفت‌‌‌: ببخشید، ببخشید یه سوالی داشتم. گوسفند سیاه و سفیدی جلو آمد و در حالی که داشت علوفه میخورد گفت:چیه خانم کوچولو؟ عالمه: ببخشید، در این مسیر عالمی ندیدید که صورت نورانی، لباس سفید... هنوز حرفش تمام نشده بود که گوسفند گفت :بله که دیدم، این کشت زار هدیه ی اون عالم به ماس. یادمه دونه می پاشید و میگفت، خدا به هر دانه اش هزاران دانه به من عطا کن روزی که فقیر و ذلیل پیشت اومدم. گوسفند آهی کشید و ادامه داد: اون از این جاده باریک به سمت کلبه کوچکی رفت که میگن ته این جاده است. عالمه، تشکر کرد و به راهش ادامه داد و روزها و شبها رفت تا به کلبه کوچکی رسید بر سر در کلبه نوشته شده بود «بسم الله الرحمن الرحیم» عالمه با دیدن سر در خانه مطمئن شد که اینجا خانه ی عالم است. پس با دستهای کوچکش به در زد تق تق تق ناگهان صدایی شنید‌: چیه؟ عالمه: منم عالمه، از دهکده سیه کده در باز شد و عالم در چارچوب در قرار گرفت. عالمه با لحنی آرام و مهربان گفت: سلام. عالم :علیک سلام، دختر نازنینم، خوش آمدی عالمه: ممنونم عالم: کوله‌باری داری و آذوقه ای، حتما از راهی دور اومدی، داخل بیا و کمی استراحت کن. عالمه با کمال میل وارد خانه شد خانه ای آرام و بسیار دلنشین. عالم از او پذیرایی کرد و گفت: دخترم بگو چی شده که این همه راه اومدی؟ عالمه: من سوالی از شما داشتم و این باعث شد رنج سفر رو به جون بخرم. عالم: بپرس عالمه: چرا دهکده ما تاریکه و هیچ نوری توی اون نیس؟ عالم لبخندی زد و گفت: در دهکده شما فرزندان به پدر و مادر ها احترام نمی گذارن و این هم گناه بزرگیه. آخه خدا بعد از خودش و پیامبر و فرستاده هاش هیچکس رو اندازه پدر و مادر عزیز نکرده و بالوالدین احسانا. ولی مردم شما به پدر و مادر ها احترام نکردن و احسانشون رو دریغ کردن و همین باعث میشه پدر و مادر ها برای روشنایی دلاشون و شهرشون دست به دعا برندارن عالمه شاید برای اینه که بعضی پدر و مادرها خوب و مهربون نیستن؟ عالم: حتی اگر پدر و مادر ها بدترین آدما باشن، بازم خدا میگه تنبیه اونا با من! شما حق ندارید اونارو برنجونید. دخترم بدون با دعای اونا به اوج میرسی و با غضبشون زمین میخوری این یه قانونه که مردم شما از این قانون سرپیچی کردن. عالمه: حالا باید چیکار کرد؟ عالم : باید همه مردم شهر رو توی مسجد جمع کنید و بگید همه باهم جلوی پدر و مادر ها زانو بزنن و دست و پای اونارو رو ببوسن و به خدا قول بدن که هیچ پدر و مادری رو اذیت نکن عالمه :بعد حتماً نور رو می‌بینیم؟ عالم :بله، اون روز قشنگ ترین طلوع و پر نور ترین درخشش خورشید رو می بینید عالمه تشکر کرد و به سیه کده برگشت، و کاری که عالم گفته بود را به مردم اعلام کرد. مردم همه در مسجد جمع شدند و خالص ترین بوسه ها را به دست پدر و مادرها زدند. تا صدای بوسه هایشان به آسمان رسید خورشید خنده کنان از پشت کوه بیرون آمد و تمام دهکده را پر از نور و زیبایی کرد. بعد از آن در دهکده سرسبز ترین درخت ها رویید و بهترین جویبارها جاری شد و اسم دهکده را هم «دهکده ی نور» گذاشتند. عالمه، روی سَردر دهکده، بر روی تخته سنگی نوشت :این دهکده ی زیبا، زیباییش از دعای پدر و مادر هاست قدرشان را بدانید تا در نور زندگی کنید به دهکده نور خوش آمدید🌹 @faryade_varagh_najvaye_ghalam ✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا