eitaa logo
فریادِ وَرَق، نجوای قلم
6 دنبال‌کننده
210 عکس
61 ویدیو
1 فایل
✍️داستان نویسی، برای تمام سنین بیان مباحث تربیتی، اخلاقی، اجتماعی، فرهنگی و مخصوصا اعتقادی در قالب داستان + دلنوشته + عکس نوشته + پادکست + نکته ناب ارتباط با نویسنده و مدیر کانال : @farghelit29
مشاهده در ایتا
دانلود
🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅 «آقای پیاز » شروع به داد کشیدن کرد و گفت‌: مامان دوباره پیاز توی غذا ریختی؟ 😩 قاشق را وسط سفره پرت کرد و ادامه داد ‌ : صد بار گفتم من از پیاز بدم میاد. مامان ستاره که مشغول غذا خوردن بود سرش را بلند کرد و گفت : من یک قابلمه غذا میپزم. من، بابا، سینا و سپیده پیاز دوست داریم، شمام سپند جان اگر دوست نداری مشکل خودته. همگی به سپند کوچولو نگاه کردند،و دوباره به غذا خوردن ادامه دادند. سپند با سرعت از کنار سفره بلند شد و گفت :من نمیخورم، دیگه غذا نمی خورم. بعد هم بدو بدو از پله ها بالا رفت. و وارد اتاقش شد و در را محکم بست. جوری که صدای بسته شدن در، در همه ی خانه پیچید. سپند شکمش حسابی قار و قور می‌کرد. با خودش گفت:گرسنمه، خیلی گرسنمه، ولی چیکار کنم از پیاز بدم میاد.. 😔 روی تخت دراز کشید و خوابش برد😴، توی خواب کنار رودخانه ای بزرگ ایستاده بود. آب سرد رودخانه پر بود از ماهیان قرمز و قشنگ . سپند دستش را دراز کرد تا یک ماهی درشت بگیرد. ولی پایش از روی سنگ سرخورد و شلپی توی آب افتاد. سپند داشت غرق میشد. سرش را به زور از آب خارج می‌کرد در حالی که دست و پا میزد فریاد میکشید: کمک، کمک، کمکم کنید. هیچ کس آنجا نبود، سپند داشت با خودش فکر می کرد، به بداخلاقی های امروز با مادر، مامان که ساعت ها کنار اجاق ایستاده بود و غذا پخته بود. ولی او با چه رفتاری سفره را ترک کرده بود. در همین فکر بود که ناگهان یک نفر دستش را گرفت و از آب بیرون کشید. سپند در حالی که از سرما می لرزید نگاهش کرد، یک آقای مهربان بود، که چندین لباس سفید از جنی حریر، روی هم پوشیده بود. سپند از شدت سرما دندان هایش به هم میخورد. مرد مهربان، لباس‌هایش را یکی یکی بیرون آورد و بر تن سپند کرد و سپند آهسته آهسته گرمش شد. کمی که حالش بهتر شد، رو به آن مرد کرد و گفت: ممنونم، شما چقدر خوب و مهربانی. آن مرد سفید پوش گفت : شما هم پسر خوبی هستی، فقط این رو بدون، من برای سرماخوردگی، عفونت و جنگ با ویروس ها بسیار کار کشته ام و الانم از سرما خوردن تو دارم جلوگیری میکنم سپند گفت: ببخشید، اصلا شما کی هستی؟ _من همونم که سالهاس نمیخوریش و به خاطر نخوردنش، هم با دیگرون بد اخلاقی میکنی و سلامتتم به خطر میندازی بعد هم لبخندی زد و از سپند جدا شد. سپند شروع به صدا زدن کرد: آقا کجا میری؟ تو کی هستی؟ من رو تنها نگذار.... آنقدر داد کشید که از خواب پرید. هنوز هم شکمش صدا میکرد. لبخند زد گفت: آقا پیاز مهربون، لایه لایه های لباست رو به من دادی تا سرما نخورم. اگه تو من رو اینقدر دوست داری، منم تورو دوست دارم🙋‍♂️ سریع از تخت کنده شد. از پله ها دوتا یکی پایین آمد و داخل آشپزخانه شد. به مامان گفت: مامان ببخشید، سپند معذرت میخواد و الانم گشنشه، غذا میخواد، ولی غذا با پیاز توش رو میخواد. صدایش را آهسته کرد و ادامه داد: چیزی از غذای ظهر مونده؟ مادر بلند خندید و گفت: بلللللله. آفرین پسر خوبم که خوب غذا میخوره تا سالم بمونه. و هردو شروع به خندیدن کردند. @faryade_varagh_najvaye_ghalam 🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅🧅
🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨ «خدا راشکر» بابا ستار این بار که به خانه آمد لبخند همیشگی روی لبهایش نبود، مامان ستاره مثل همیشه خندان و شاد به استقبالش رفت و گفت: سلام آقا ستار خوش آمدی بابا ستار: ممنون ستاره جانم ستاره خانم: چیزی شده؟ چرا ناراحتی؟ سپند، سپیده و سینا هورا کنان پریدند توی بغل بابا، بابا سر و رویشان را بوسید و گفت :گل های بابا، بابا امروز یه چیزی دید و خیلی ناراحت شد، میخام برای شما و مامانم تعریف کنم، میایید کنارم بشینید؟ سپند کوچولو گفت ‌:بابا جونم من روی زانوتون میشینم. باشه؟ بابا ستار : باشه پسر کوچولوی من بابا به سمت پذیرایی رفت، سپیده و سینا دو طرف مبل و سپند روی زانوان پدر نشست. مامان ستاره، پایین مبل نشست و دستش را گذاشت لبه ی مبل و همه منتظر شدند تا بابا ستار علت ناراحتی اش را برای همه تعریف کند. بابا ستار گفت: بچه ها دیدید مامان وقتی میگه شب غذای حاضری بخوریم شما چقدر ناراحت میشید و غر می زنید؟؟ بچه ها که با دقت گوش می‌دادند سرشان را به نشانه تایید تکان دادند. بابا در همان حال گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و یک فیلم گذاشت به شکلی گوشی را گرفت که همه بتوانند آن فیلم را ببینند فیلم از یک خانواده بود که در یک لوله سیمانی زندگی می‌کردند، آن خانواده، نون خشک هایی را که از زباله های جلوی رستوران جدا کرده بودند را به خانه آورده بودند و در آب میزدند و می خوردند. اشک از چشم بابا و بقیه سرازیر شد بابا با آهی که از جانش می کشید گفت ‌: خدایا شکرت بابت روزی که به ما دادی، خدایا سفره ی این مردم هم سامان بده و پر رزق کن. سپند به سینا گفت‌: تو همیشه میگی، کی نونِ خالی میخوره؟ کی نون و ماست میخوره؟ سینا گفت‌: سپیده که از من بدتره. تازه خودت مگه میخوری؟ بعدم وقتی می خوری تا دوساعت غر میزنی. همه آروم و ساکت شده بودند. بابا گوشیش را برداشت و رفت توی اتاقش تا لباسهایش را عوض کند. سپیده گفت: سینا، سپند می آیید یه قولی بهم بدیم؟ سینا : چه قولی؟؟ سپیده: هیچ وقت دیگه برای حاضری بودن غذا، کم و زیادش، غر نزنیم. باشه؟؟ سپند دستش را جلو آورد و گفت: یکی برای همه و همه برای یکی سپیده و سینا هم دست روی دست سپند گذاشتند و شروع به هورا کشیدن کردند @faryade_varagh_najvaye_ghalam ✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾