«بسم الله الرحمن الرحیم»
«دهکده ی نور»
دهکده کوچکی در پایین کوه بلندی خود نمایی می کرد که نامش «سیه کده» بود مردم آنجا سالیان سال بود که در تاریکی زندگی می کردند آنان هیچ وقت نور خورشید را نمی دیدند.
در این دهکده دخترکی به دنیا آمد که نامش را «عالِمه» گذاشتند، وقتی عالمه کمی بزرگتر شد از مادرش پرسید: مادر جون، چرا اسم من رو عالمه گذاشتید؟ مادر گفت :دخترم میدونی چرا اینجا همیشه تاریکه؟
عالمه:مادرجونم من فقط نام نو رو شنیدم ولی هیچ وقت نور رو ندیدم ولی این را هم نمی دونم که چرا اینجا همیشه تاریکه.
مادر: خیلی ساله که تاریکی سهم مردم اینجا شده، دلیلش رو هم کسی نمیدونه، مگه یه عالم.
عالمه: یه عالم؟؟
مادر :بله یه عالم، که خیلی سال پیش از این دهکده گذشت.
عالمه: یعنی اون اینجا رو تاریک کرد؟ خواست اون بود که ما توی تاریکی زندگی کنیم؟
مادر :نه عزیزم، وقتی از اینجا گذشت، به مردم گفت: «من میدونم چرا شما توی تاریکی زندگی میکنید، میخواید به شما بگم تا روشنایی رو ببینید و آسمونتون پر از نور بشه؟»
ولی مردم همه گفتند، اون دروغگوس آخه تا حالا کسی نتونسته اینجا روشن کنه. اونا مقابل عالم قرار گرفتند و آن هم بر خلاف میل خودش از این جا رفت.
بعدها مردم ناراحت و پشیمان شدن که چرا به حرفاش گوش نکردن، ولی هیچ کسم دنبالش نرفت تا راه چاره رو از اون بپرسه.
مادر نفس عمیقی، همراه با غم کشید و ادامه داد: اما من وقتی تو رو به دنیا آوردم به یاد اون عالم نام تو رو «عالمه» گذاشتم تا یا برای ما راه چاره پیدا کنی یا بگردی و عالمو پیدا کنی،.
عالمه ساعتها به این اتفاق، به تاریکی شهر به عالم، امید مادرش فکر کرد و بعد از اون بقچه ی کوچکی برداشت و آذوقه سفر رو آماده کرد و به مادر گفت: من سراغ اون عالم میرم و تا اونو پیدا نکردم برنمیگردم، فقط مادر جون بهم بگو ظاهر اون چطوری بود تا وقتی اون رو دیدم از مشخصاتش اون رو بشناسم؟
مادر : صورت نورانی داشت و لباس سفیدی هم به تن. خیلی آروم و مهربون بود همیشه توی دستش قرآنی با پوست چرمی بود و هر جا که می رفت قرآن را با خودش می برد و هر چی میگفت از میون صفحات اون قران میگفت، نه کوتاه قد بود و نه خیلی بلند.
عالمه :میرم و برمیگردم یا با اون یا با جواب، مادر جون، به من اعتماد کن، قول میدم.
سپس روسری گلدار بزرگی به سر انداخت، بقچه برداشت و خداحافظی کرد و به راه افتاد.
روزها و روزها رفت و رفت تا اینکه در مسیر عبورش به آهویی رسید، به اون گفت: ببخشید، آهوی زیبا، شما عالمی رو ندیدی که از اینجا عبور کنه؟
آهو: من ندیدم ولی پدرم دیگه سالها پیش از اینجا عالمی گذاشت و این برکه ی پر آب رو برای حیوونای اینجا ساخت، میگن، اون، موقع ساختِ برکه مدام میگفته، برکه ی آب میسازم به عشق کسی که آب نخورد و کشته شد و اشک از چشماش سرایز میشده.
عالمه :پدرت نمیدونه این عالم از کدوم طرف رفت و به کجا رفت؟
آهو سریع پیش پدر رفت و برگشت و گفت : پدر میگه از میون اون دو کوه رفته.
#عالمه از آهو تشکر کرد و به راهش ادامه داد...
#دهکده_نور
(ادامه در پست بعد🔻🔻🔺🔺)
( ادامه پست قبل 🔺🔺🔻🔻)
عالمه روزها و روزها رفت تا به کشت زاری رسید که گوسفندان در آن چرا می کردند.
#عالمه صدا زد و گفت: ببخشید، ببخشید یه سوالی داشتم. گوسفند سیاه و سفیدی جلو آمد و در حالی که داشت علوفه میخورد گفت:چیه خانم کوچولو؟
عالمه: ببخشید، در این مسیر عالمی ندیدید که صورت نورانی، لباس سفید... هنوز حرفش تمام نشده بود که گوسفند گفت :بله که دیدم، این کشت زار هدیه ی اون عالم به ماس. یادمه دونه می پاشید و میگفت، خدا به هر دانه اش هزاران دانه به من عطا کن روزی که فقیر و ذلیل پیشت اومدم. گوسفند آهی کشید و ادامه داد: اون از این جاده باریک به سمت کلبه کوچکی رفت که میگن ته این جاده است.
عالمه، تشکر کرد و به راهش ادامه داد و روزها و شبها رفت تا به کلبه کوچکی رسید بر سر در کلبه نوشته شده بود بسم الله الرحمن الرحیم عالم با دیدن سر در خانه مطمئن شد که اینجا خانه عالم است پس با دستهای کوچکش به در زد تق تق تق ناگهان صدایی شنید: چیه؟ عالمه: منم عالمه، از دهکده سیه کده
در باز شد و عالم در چارچوب در قرار گرفت عالمه با لحنی آرام و مهربان گفت: سلام. عالم :علیکه سلام، دختر نازنینم، خوش آمدی عالمه: ممنونم
عالم: کولهباری داری و آذوقه ای، حتما از راهی دور اومدی، داخل بیا و کمی استراحت کن. عالمه با کمال میل وارد خانه شد خانه ای آرام و بسیار دلنشین، عالم از او پذیرایی کرد و گفت: دخترم بگو چی شده که این همه راه اومدی؟ عالمه: من سوالی از شما داشتم و این باعث شد رنج سفر را به جون بخرم.
عالم: بپرس
عالمه: چرا دهکده ما تاریکه و هیچ نوری توی اون نیست؟
عالم لبخندی زد و گفت: در دهکده شما فرزندان به پدر و مادر ها احترام نمی گذارن و این هم گناه بزرگیه آخه خدا بعد از خودش و پیامبر و فرستاده هاش هیچکس رو اندازه پدر و مادر عزیز نکرده و بالوالدین احسانا ولی مردم شما به پدر و مادر ها احترام نکردن و احسانشون رو دریغ کردن و همین باعث میشه پدر و مادر ها برای روشنایی دلاشون و شهرشون دسته دعا برندارن عالمه شاید برای اینه که بعضی پدر و مادرها خوب و مهربون نیستند؟
عالم: حتی اگر پدر و مادر ها و بدترین آدما باشند بازم خدا میگه تنبیه اونا با من! شما حق ندارید اونارو به برنجونید، دخترم بدون با دعای اونا به اوج میرسی و با غضبشون زمین میخوری این یه قانونه که مردم شما از این قانون سرپیچی کردن.
عالمه: حالا باید چیکار کرد؟
عالم : باید همه مردم شهر رو توی مسجد جمع کنید و بگید همه باهم جلوی پدر و مادر ها زانو بزنن و دست و پای اونارو را ببوسن و به خدا قول بدن که هیچ پدر و مادری رو اذیت نکند
عالمه :بعد حتماً او را میبینیم؟
عالم :بله، اون روز قشنگ ترین طلوع و پر نور ترین درخشش خورشید را می بینید
عالمه تشکر کرد و سیه کده برگشت، و کاری که عالم گفته بود را به مردم اعلام کرد مردم همه در مسجد جمع شدن و خالص ترین بوسه ها را به دست پدر و مادرا زدند تا صدای بوسشون به آسمون رسید خورشید خنده کنان از پشت کوه بیرون آمد و تمام دهکده را پر از نور و زیبایی کرد بعد از آن در دهکده سرسبز ترین درخت ها رویید و بهترین جویبارها جاری شد و اسم دهکده را هم دهکده ی نورگذاشتن عالمه، روی سر در دهکده، بر روی تخته سنگی نوشت :این دهکده زیبا، زیباییش از دعای پدر و مادر هاست قدرشون رو بدونید تا توی نور زندگی کنید به دهکده نور خوش آمدید🌹
#داستان
#دهکده_نور
#عالمه
#احترام_والدین
#نویسنده_آمنه_خلیلی
✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️✴️⚜️