کفشدوزک مدتی بود کفشدوزک مشتری نداشت.اصلا چه بهتر که مشتری نداشت /چون نه چرمی برایش باقی مانده بود نه نخ کفش دوزی ونه کفی  کفش/کفشدوزک آهی کشید وبه شاگردش که از فامیل هایش بود گفت/پسر جان بهتر است به فکر شغل دیگری باشی/می بینی که مشتری ندارم؟اما هزار پا که چند دقیقه ای می شد به کفشدوزک زل زده بود پا برهنه آمد وسط حرفش وسلام کرده ونکرده گفت/پانصد جفت کفش می خواهم/ دوهفته دیگر عروسی دارم /باید کفش های دامادیم آماده باشد /می توانی تا آن موقع این تعداد کفش را بدوزی یا بروم کفش چینی از بازار بخرم وخلاص؟؟کفشدوزک که شوکه شده بود/بریده بریده گفت /می توانم /معلوم است که می توانم.بعد شاگردش را صدا زد و  به او خبر داد/می تواند پیشش بماندوکار کند.کفشدوزک به هزار پا گفت بیعانه ای بدهد تا از بازار چرم و وسایل دیگر بخرد .او وشاگردش شروع به دوختن کفش های هزار کردند/کفشدوزک به شاگردش گفت اشکال کار ما موجودات عجول این است که فقط خودمان را می بینیم /اما خدای مهربان ما را می بیند وحواسش شش دانگ جمع ماست/