🔴🔶انتهای راهرو خالی به همین راحتی نمیشد ازش گذشت، زیبایی محصور کننده اش مرا هم مجذوب خود کرده بود... ریسه های چراغ، حیاط آب و جارو شده، گلهایی که در فروردین ماه جلوه ی خاصی می کردند، و درخت های بلند و شکوفه های نو رسیده. صندلی ها چیده شده بود، همه در انتظار سیلی از مهمان ها بودند، هر چند مراسم اخر هفته برگزار میشد اما عزیز مصمم بود تا همه چیز از قبل مراسم آماده و مهیا باشد. نگاهش که به حیاط می افتاد انگار خوشبختی دخترش را میدید، لبخندی عمیق میزد و بر میگشت کنار سماور برنجی اش... بعد نگاهش را سوق می داد به عکس چهار گوشه ی روی دیوار های سفید هال، لبخند امیر بود که خوشبختی زهرا را تضمین می کرد. به بیمار ها سر زد، تا از حالشان مطمئن شود، به بالا تخت پیرزنی رسید که حال چندان خوبی نداشت، دستگاه تنفسی را چک کرد تا از میزان اکسیژن اش مطمئن شود، اما پیرزن میخواست حرفی بزند، از اشاراتش این را فهمید. ماسک را روی صورتش برداشت و گفت:"جونم؟ مشکلی دارین؟؟" -امشب عروسیته؟؟ به فکر فرو میرود، امشب مهمترین شب زندگیش بود، لبخندی زد و گفت:" بله!" -دلم میخواست عروسیتو میدیدم، مال دختر خودمو که نشد...! زهرا نگاهش کرد. چشمان کم سو و چهره ی پر چروک پیرزن را از نظر گزراند.پرستار ها کیک ها رو تکه تکه کردند، دکتر ها جمعشان جمع بود، گویا بیمارستان روح دیگری گرفته بود... زهرا در لباس سفید در کنار پدرام سفید پوش زیبا تر از همیشه به نظر می رسید... پیرزن تخت انتهای اتاق با لبخند نظاره گر زوج پزشکی بود که در کنار چند بیمار و پرستار، سال و زندگیشان را نو می کردند... . *** به تخت خالی انتهای اتاق چشم دوخت، گوشیش که زنگ خورد عکس عزیز روی آن پدیدار شد... لبخند زد، ان چند روز گویی سال ها فاصله بود بین او و عزیز... /خانم حاجی هاشمی @taghcheh1399