💠 داستان اول (۲) 💠از همان روز که فواد برنگشت،یعنی دقیق ترش را که بگویم همان روز دوشنبه که همه ماجرا را از شبکه خبر شنیدیم یا از زیرنویس ها خواندیم یا بهمان زنگ زدند،تا همین حالا ذهنم پر از فواد شده.چشم که می گذارم روی هم فواد را می بینم توی مدرسه مان که قرار بود تعطیلات عید آن سال با هم دیوارهایش را نقاشی کنیم. تازه کار بودیم و نوجوان و سرخوش.کلی هم ادعا داشتیم که رفته ایم رنگ کاری را پیش فلان استاد یاد گرفته ایم و حالا حرفه ای شده ایم.مدیر اولش قبول نمی کرد ولی بعد که چرتکه انداخت،دید هم فال است هم تماشا.این جوری هم می توانست توی مخارج آن سال رنگ کار و نقاش صرفه جویی بکند و هم ادعاهای مارا امتحان کند.وقتی قبول کرد،من و فواد و علی که می شود برادرزاده ی من و پسر عموی فواد،هرسه تا از خوشحالی و اضطراب زدیم زیر خنده.بعد با هم همه آن چیز هایی را که درباره نقاشی ساختمان از دایی احمد یاد گرفته بودیم مرور کردیم.ترکیب رنگ ها با هم،پیمانه تینرها،ابعاد و سایه ها و همه چیز.درست یادمان نمی آمد ولی دیگر کار را قبول کرده بودیم.فکرش را بکنید ما نوجوان های پانزده شانزده ساله قرار بود همه کلاس های مدرسه را با هم رنگ کنیم.درها و کریدور هم بعدا اضافه شد.همین حالا که دارم برای تان تعریف می کنم صدای خنده های فواد توی گوشم پیچیده. ادامه دارد.... شهید منبع:کتاب مهاجران صفحه ی ۱۰و ۱۱و ۱۲ 🔻🔻🔻🔻 🔸@mosabeghatequran