🪄برشی از کتاب «
قصه ننه علی»
☄«به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پلههای طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج میرفت. حسین از پلهها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. میدانست هروقت من و پدرش دعوا میکنیم، او حق دخالت ندارد.
💧صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و میخواهد دلجویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند.
🐾دستوپا میزدم، نفسم بالا نمیآمد، کم مانده بود خفه شوم.
از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «
رجب! باز کن. شبه بیانصاف! یه چادر بده سرم کنم.»
زنجیر پشت در را انداخت و چراغهای خانه را خاموش کرد.
🖇پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین میانداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «
اینم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری میکنن؟!»
🔺یکی دو ساعتی کنار پیادهرو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمیشد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه میرفتم تا دست و پایم خشک نشود.
❗️ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد. دندهعقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «
خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونهت؛ دیروقته!» سرم را بالا گرفتم و گفتم: «
من خونه ندارم، کجا برم؟!»
🚓 از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم میلرزید؛ سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «
یعنی چی خونه ندارم؟! بهت میگم این جا نشین!» دستانم را بردم زیر بغلم تا کمی گرم شوم، گفتم: «
تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم. بچههام شهید شدن. شوهرم از خونه بیرونم کرده. از امشب خونهٔ من بهشت زهراست.»
👮🏻♂ جا خورد، انتظار شنیدن همچین جوابی را نداشت. رفت سمت ماشین، کمی ایستاد، دوباره به طرفم برگشت.
🔷- کمکی از دست من برمیاد مادر؟! میخوای با شوهرت حرف بزنم؟!
....
#چکیده_کتاب
📚 @mosbateketab_ir
🌐 | Mosbateketab.ir|