🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
#داستان_های_تربیتی
صدای بسته شدن درب کابینت آشپزخانه میآمد، با خودم گفتم: «خدایا دوباره داره از داخل کابینت چی برمیداره؟!»
از بالای اپن نگاهی به داخل آشپزخانه کردم، بسته پلاستیک در دستش بود!
یک،دو،سه،چهار تا پلاستیک برداشت و بسته را گوشهای رها کرد و بیرون آمد، برایم جالب بود، سکوت کردم و فقط نگاهش کردم، بدون هیچ اعتراضی به برداشتن پلاستیک ها!
با دقت نگاهش کردم، داخل اتاق رفت و قرقره نخ را برداشت، سمت پدر رفت، آرام صدایش کردم «پسرم بیا اینجا،میخوای چیکار کنی؟
خودم کمکت میکنم!»
بی فایده بود، گفت: «نه مامان، بابایی...»
کنار پدر ایستاد و با صدای کودکانه و ملتمسانه گفت:«
بابا...
بابایی...
چشمات رو باز کن...
برام درست میکنی؟»
پدر که درخواب عمیقی فرو رفته بود، چشم هایش را باز کرد و او را بالای سرش دید، حسابی خسته بود و تازه چشمانش گرم شده بود.
پتو را کنار زد و از جا بلند شد، لبخندی زد وگفت: «پسر بابا چی شده؟ چی درست کنم؟»
لبخند پدر را که دید، خود را در آغوش پدر انداخت و محکم بغلش کرد، صورتش را بر روی صورت پدر گذاشت و گفت:«بابایی این پلاستیکا رو برام درست میکنی؟
میخوام مثه بادکنک بشن، بعدش با نخ ببندم و بدو بدو کنم، اینا اینجوری برن بالا(دستان کوچکش را بالابرد)
باشه بابایی؟
پدر نای تکان خوردن نداشت، اما بازهم لبخندی و زد و با صبر وحوصله، همه پلاستیک ها را باد کرد و نخهای صورتی رنگ را به آنها بست، چهار پلاستیک بادکنک مانند حاضر شدند.
خیلی خوشحال بود، بادکنکها را به دست گرفت و درب حیاط را باز کرد، کفشهایش را پوشید و مثل پرنده آزاد شده از قفس، شروع به دویدن کرد.
🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺
✍
#زهرا_جعفری
⬇️
https://eitaa.com/moshaveronlin