eitaa logo
°[ تربیت دینی ]°
1.3هزار دنبال‌کننده
923 عکس
160 ویدیو
205 فایل
دل آدمی بزرگتر از این دنیاست! و این رازِ تنهایی اوست... 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 بسم‌ الله الرحمن الرحیم مادر چند وقتی است که در مورد تربیت فرزند کتاب‌هایی را مطالعه می‌کند، به تازگی در مورد «آزادی دادن» به کودکان زیر هفت سال، کتابی را خوانده است و فهمیده که آزادی برای کودک یک نیاز است که اگر به آن پاسخ داده نشود اثرات بدی را در سنین نوجوانی و جوانی به‌جای می‌گذارد، برای همین تصمیم گرفته که از امروز کودکش را آزاد بگذارد. امیر صبح که از خواب بیدار شد به طرف آشپزخانه آمد. با صدای خواب آلود گفت: سلام مامان. سلام عزیزم، صبح‌بخیر، چه پسر نازی، پسر خوشکلم بیا صبحانه بخوریم. امیر سر سفره نشست و منتظر بود مادر برایش لقمه درست کند، ولی مادر امروز می‌خواست بر خلاف روزهای قبل اجازه دهد که امیر خودش با قاشق عسل بردارد و بر روی نان بریزد و بخورد. هر چند بر روی سفره ردی از عسل و مربا می‌ماند. مامان برام لقمه نمی‌گیری؟ دوست نداری خودت لقمه درست کنی عزیزم؟ چرا مامان‌ جون ولی من بلد نیستم! عسل و مربا می‌ریزه روی سفره و شما ناراحت می‌شین! مادر به فکر فرو می‌رود، از خودش خجالت می‌کشد که چگونه با ندانم کاری، اعتماد‌ به‌ نفس فرزندش پایین آورده است، به خودش می‌آید، می‌بیند امیر هنوز نشسته و لقمه‌ای نخورده است! بخور مامان جون، بخور پسر گلم ،اشکالی نداره عزیزم، تمیزش می‌کنیم . پسر با ترس همراه با خوشحالی شروع به خوردن می‌کند. مادر هم وقتی می‌بیند فرزندش خودش صبحانه می‌خورد، خوشحال است ولی وقتی چشمش به سفره و زیر سفره کثیف می‌افتد، اعصابش خرد می‌شود، ولی می‌داند که باید به فردا بیندیشد که امیر بزرگ می‌شود و اگر الان اجازه ندهد که کارهای شخصی‌اش را خودش انجام دهد، حتی اگر درست انجام ندهد و خراب‌کاری کند، فردا با بچه‌ای روبه‌رو خواهد شد که اعتماد به نفس کافی برای انجام کارها را نخواهد داشت. مادر با این افکار آرام می‌شود و با ذوق به فرزندش می‌نگرد، او می‌بیند که امیر هر لقمه‌ای را که درست می‌کند و می‌خورد ترسش کمتر می‌شود و کلی خوشحال است و ذوق می‌کند و لذت می‌برد. حالا حدود یک سال از آن روز گذشته است و وقتی مادر به امیر نگاه می‌کند می‌بیند که چقدر پسرک بزرگ شده است و قابل مقایسه با پارسال نیست! حالا امیر می‌تواند کلی از کارهای شخصی‌اش را بدون کمک مادر انجام دهد و از این کار لذت ببرد. مادر فهمیده که با این کار توانسته است به کودکش اعتماد به نفس بدهد و هم آرامش را در خانه حکم‌فرما کند، زیرا در این یک‌ سال رابطه بین مادر و امیر خیلی بهتر شده و دیگر امیر لجبازی نمی‌کند و به حرف مادر توجه و گوش می‌کند. مادر خدا را شکر می‌کند که باز هم با خواندن کتابی مفید توانسته است چیزهای زیادی در مورد تربیت یاد بگیرد و راه درست را انتخاب کند. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ✍ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 مادر مشغول حاضر‌کردن صبحانه بود. تخم مرغ‌ها را از یخچال بیرون آورد. گوشه آشپزخانه نشسته بود و مادر را نگاه می‌کرد، مادر صدایش کرد و گفت: دوست‌ داری تو تخم‌مرغا رو بشکونی؟ از جا بلند شد و با ذوق گفت: من؟ بله مامانی... کاسه را بر روی سینک ظرف شویی گذاشت و تخم‌مرغ را به دستش داد، تخم‌مرغ را به لبه کاسه زد و همین که خواست داخل کاسه بیندازد، از آن بالا افتاد پایین، بر روی فرش آشپزخانه! از جا پرید، انگاری ترسیده بود، با دقت نگاهی به مادر کرد و گفت: مامان...نگاه کن...حالا چیکار کنیم! تو بشکون مامان، من نمی‌تونم! مادر ناراحت شد، اما با خود فکر کرد که اگر برخورد تندی با فرزندش داشته باشد اعتماد به نفس کودکش از بین می‌رود و شاید بعدها جرأت انجام کاری را نداشته باشد، بنابراین لبخندی زد و هر دو باهم دستمال به دست، فرش را تمیز کردند! مادر تخم‌مرغ دیگری را به دستش داد و این بار او را راهنمایی کرد و او توانست تخم‌مرغ را در کاسه بکشند، کارش را به خوبی انجام داد، نگاهش کرد و گفت: مامانی دیدی تونستی؟ آفرین عزیزم. 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 ✍ ⬇️ https://eitaa.com/moshaveronlin
🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻 صدای بسته شدن درب کابینت آشپزخانه می‌آمد، با خودم گفتم: «خدایا دوباره داره از داخل کابینت چی برمیداره؟!» از بالای اپن نگاهی به داخل آشپزخانه کردم، بسته پلاستیک در دستش بود! یک،دو،سه،چهار تا پلاستیک برداشت و بسته را گوشه‌ای رها کرد و بیرون آمد، برایم جالب بود، سکوت کردم و فقط نگاهش کردم، بدون هیچ اعتراضی به برداشتن پلاستیک ها! با دقت نگاهش کردم، داخل اتاق رفت و قرقره نخ را برداشت،‌ سمت پدر رفت، آرام صدایش کردم «پسرم بیا اینجا،می‌خوای چیکار کنی؟ خودم کمکت میکنم!» بی فایده بود، گفت: «نه مامان، بابایی...» کنار پدر ایستاد و با صدای کودکانه و ملتمسانه گفت:« بابا... بابایی... چشمات رو باز کن... برام درست می‌کنی؟» پدر که درخواب عمیقی فرو رفته بود، چشم هایش را باز کرد و او را بالای سرش دید، حسابی خسته بود و تازه چشمانش گرم شده بود. پتو را کنار زد و از جا بلند شد، لبخندی زد وگفت: «پسر بابا چی شده؟ چی درست کنم؟» لبخند پدر را که دید، خود را در آغوش پدر انداخت و محکم بغلش کرد، صورتش را بر روی صورت پدر گذاشت و گفت:«بابایی این پلاستیکا رو برام درست می‌کنی؟ می‌خوام مثه بادکنک بشن، بعدش با نخ ببندم و بدو بدو کنم، اینا اینجوری برن بالا(دستان کوچکش را بالابرد) باشه بابایی؟ پدر نای تکان خوردن نداشت، اما بازهم لبخندی و زد و با صبر وحوصله، همه پلاستیک ها را باد کرد و نخ‌های صورتی رنگ را به آنها بست، چهار پلاستیک بادکنک مانند حاضر شدند. خیلی خوشحال بود، بادکنک‌ها را به دست گرفت و درب حیاط را باز کرد، کفش‌هایش را پوشید و مثل پرنده آزاد شده از قفس، شروع به دویدن کرد. 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻🌺 ✍ ⬇️ https://eitaa.com/moshaveronlin
🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻 درب اتاق را باز کرد و روی بالکن آمد و به نرده‌های سنگی حیاط تکیه داد، صدای بچه‌ها شنیده می شد، درب حیاط را باز کرده بودند و بیرون از خانه، در فضای روبه‌روی منزل مادربزرگ بازی می کردند. ازهمان بالا نگاهی انداخت، درب حیاط باز بود و می توانست به خوبی نگاهشان کند و بازی کردن‌ شان را تماشا کند، حسابی مشغول بودند و گاهی می‌دویدند و گاهی کنار هم می‌نشستند و گاهی باهم دعوا می‌کردند، اما دعواهایشان چند لحظه ای بیشتر طول نمی‌کشید و خیلی زود آشتی می‌کردند. لبخندی زد و به دنیای کودکانه آنها غبطه خورد، در دل گفت: خوش به حال بچه ها! چه دنیایی دارن، یک رنگ، ساده، صمیمی...! در حال و هوای خود بود که بچه‌ها به سمت ماشین پدربزرگ رفتند و به قول خودشان می‌خواستند سرسره بازی کنند، سرسره بازی بر روی کاپوت ماشین، لذت بخش بود، به یاد دوران کودکی خودش افتاد، به یاد روزهایی که دور از چشم پدر در پارکینگ منزل بر روی ماشین سرسره بازی می کرد...‌‌! می دانست پدر، با اینکه پدربزرگ مهربانی است، این کار را دوست ندارد و حسابی ناراحت می‌شود!سریع از جا بلند شد و توپ راه راه قرمز رنگ را برداشت و به سمت بچه‌ها دوید و با ذوق گفت: کیا میان بریم توپ بازی؟ همه بچه ها سربرگرداندند و نگاهش کردند و یکی یکی از ماشین پیاده شدند و گفتند: ما میایم...هورا بریم ...توپ بازی...! به یاد دوران کودکی توپ را به هوا پرتاب کرد و همه بچه ها به دنبال توپ دویدند. 🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾 ✍ 🔻 @moshaveronlin
🌿🌿🌷🌿🌿🌷🌿🌿🌷🌿 روزهای جمعه برنامه ویژه‌ای داشتیم. از ابتدای ازدواجمان علی مقید بود که حتما هر هفته برای نماز جمعه به شهر برویم. اما با آمدن بچه‌ها، برنامه تغییراتی کرده بود، می‌گفت: "باید کاری کنیم نماز جمعه برای بچه‌ها شیرین شود، نباید از شرکت در مراسم مذهبی خسته شوند." به همین خاطر هر جمعه بعد از نماز به پارک می‌رفتیم. علی حسابی با بچه‌ها بازی می‌کرد و بعد هم برای خوردن بستنی، مهمانش می‌شدیم. هفته‌هایی که هوا سرد بود، باز هم تفریح بچه‌ها تعطیل نمی‌شد. با یکی از اقوام که در شهر زندگی می‌کردند، هماهنگ می‌کرد و بعد از نماز به آنجا می‌رفتیم. بچه‌ها بازی می‌کردند و ما بزرگتر‌ها گرم گفتگو می‌شدیم. خلاصه روزهای جمعه برنامه ویژه‌ای داشتیم. «بر اساس خاطره ای از همسر شهید علی عسکری» 🌿🌿🌷🌿🌿🌷🌿🌿🌷🌿 ✍ ⬇️ @moshaveronlin
🌿🍃🌿🍃🌿🌺🌿🍃🌿🍃🌿 بعد از خوردن شام ظرفها را شستم و بعد از تمیز کردن آشپزخانه به سالن رفته و نشستم. بچه‌ها با سر و صدا بازی می‌کردند. محو تماشای بازی بچه‌ها شدم، آنقدر شاد بودند و از بازی کردن لذت می‌بردند که من هم از شادی بچه‌ها ذوق کردم . همین که مادر بزرگ روی مبل نشست، فاطمه و بهار به سمت مادر بزرگ دویدند و با شیرین زبانی گفتند: مامان جون، میای بازی کنیم؟ بیا دیگه... بیا... نه مامان، دیر وقته، منم خسته شدم، نمی تونم، باشه یه وقته دیگه! اما بچه‌ها دست بردار نبودند و با ذوق از مادربزرگ خواهش می‌ کردند که با آنها بازی کند. بلاخره مادر بزرگ تسلیم شد و گفت: باشه عزیزای من، خب حالا چه بازی کنیم؟ فاطمه و بهار با کلی انرژی گفتند: هورا... بریم قایم با شک! مادربزرگ چشم گذاشت و با صدای بلند گفت: ده، بی، سی، چل ...نود، صد بیام؟! بچه‌ها پنهان شدند و وقتی مادربزرگ چشمانش را باز کرد، خبری از بچه‌ها نبود! مادربزرگ پشت پرده، پشت درب اتاق و هر کجای خانه را نگاه کرد، اما نتوانست آنها را پیدا کند! ناگهان صدای خنده‌ای از داخل کمد دیواری به گوش رسید، مادربزرگ درب کمد را باز کرد و با خنده گفت: بلاخره پیدا تون کردم، گلای من! بچه‌ها جیغی کشیدند و با خوشحالی بیرون پریدند و مادربزرگ را بغل کردند. بازی ادامه و داشت و چند باری دیگر بازی کردند و مادربزرگ می‌ خندید و از شادی بچه‌ها لذت می برد. من که روی مبل نشسته بودم و به آنها نگاه می‌کردم، با خودم فکر ‌کردم که چه چیز باعث می‌شود که مادربزرگ با این همه خستگی که دارد، باز هم با بچه‌ها با ذوق و شوق بازی کند و از سر و صدای آنها ناراحت نشود!! و بچه‌ها چقدر از این کار او لذت می‌برند و چقدر مادر بزرگ را دوست دارند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌺🌿🍃🌿🍃🌿 ✍ ⬇️ https://eitaa.com/moshaveronlin
🌿🌷🌺🌿🌺🌿🌷🌿🌺🌿 پژو با سرعت زیادی بدون توجه به شلوغی خیابان ویراژ می‌داد و از لابه‌لای ماشین‌ها سبقت می‌گرفت. همان طور بی‌محابا ماشین‌ها را پشت سر می‌گذاشت که تلفنش زنگ خورد و تا آمد گوشی‌اش را جواب بدهد با سرعت با یک تاکسی تصادف کرد. راننده تاکسی بیچاره! درآمدش فقط از همین رانندگی بود و حالا با این تصادف که دست و پایش از چند جا شکسته بود، مجبور بود چند ماهی خانه نشین بشود! یک ماهی گذشت و وضع پدر کمی بهتر شد و نشست و برخاستش هم کمی آسان‌تر شده بود. در این یک ماه که خانواده درآمدی نداشت، مجبور بودند از پس اندازشان خرج کنند و بدتر آنکه این وضعیت معلوم نبود تا کی ادامه پیدا می کرد. اما مادر و بچه‌ها بیشتر از اینکه خرج و مخارج زندگی نگرانشان کند، ناراحتی پدر رنجشان می‌داد. یک ماه گذشت و همه خانواده به این اتفاق نظر رسیدند که باید برای خوشحال کردن پدر کاری بکنند. از طرفی وضع مالی خانواده هم طوری نبود که بتوانند خیلی خودشان را به خرج بیندازند. به همین خاطر دست به دامن فضای مجازی شدند تا شاید به یک ایده ارزان و در عین حال جذاب برسند. صبح جمعه بود و همه زودتر از همیشه از خواب بیدار شده بودند. صبحانه نخورده گوشی را برداشتند و شروع کردند به گشتن. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که همه با لبخند رضایت گوشی را روی میز گذاشتند و با کلی ذوق و هیجان به سمت آشپزخانه رفتند. صبحانه مفصلی آماده کردند و با کلی سر و صدا پدر را بیدار کردند. پدر متوجه حالت عجیب بچه‌ها و مادرخانواده شده بود اما به روی خودش نیاورد. بعد از تمام شدن صبحانه مادر به بچه‌ها چشمکی زد و این رمز شروع عملیات و نقشه‌ای بود که برای خوشحال کردن پدر با هم چیده بودند. هانیه دختر بزرگ خانواده بساط صبحانه را جمع کرد و شروع کرد به شستن ظرف ها. از وقتی پدر تصادف کرده بود صبحانه را روی مبل، جلوی تلویزیون می‌خوردند. تا صبحانه تمام شد، مهدی پسر کوچک خانواده برای سرگرم کردن پدر تلوزیون را روشن کرد و شروع کرد به کانال عوض کردن و بعد کنترل را کنار پدر گذاشت و به سمت آشپزخانه دوید و با صدای بلندی گفت:«مامان راستی امروز جمعه است ها. پس کی رنگ انگشتی می‌پزیم؟!» درست کردن رنگ انگشتی زمان زیادی نمی‌برد و کار سختی نبود، اما بچه‌ها اینقدر بازیگوشی و سر و صدا کردند که یک ساعتی طول کشید تا رنگ انگشتی‌ها آماده بشود. در این مدت مادر هم حواسش به آشپزخانه بود، هم به پدر و همزمان بساط رنگ‌بازی دسته جمعی‌شان را وسط پذیرایی آماده می‌کرد. خوشحالی و سر و ‌صدای بچه‌ها پدر را هم به وجد آورده بود و مادر به خوبی این را در چهره پدر حس می‌کرد. بالاخره رنگ انگشتی‌ها آماده شد و مرحله دوم و اصلی عملیات شروع شد! مهدی کوچولو هنوز ننشسته، انگشتش را با رنگ زرد حسابی رنگی کرد و روی پیشانی پدر یک خورشید خانم پر نور کشید. و بعد پدر را یک ماچ آبدار کرد و توی گوشش آرام گفت:« باباجون حالا نوبت شماست.» اشک آرام آرام از گوشه چشم پدر سرازیر شد. مهدی کوچولو خودش هم نمی‌دانست یک ماچ آبدار چه قدرتی دارد و می‌تواند خستگی و کلافگی یک ماه خانه نشینی را چه ساده با خود بشوید و ببرد! 🌿🌷🌿🌺🌿🌷🌿🌺🌿🌷 ⬇️ https://eitaa.com/moshaveronlin
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 روز آخر ماه شعبان است و فاطمه ۱۳ روز است که به سن تکلیف رسیده و اواسط تابستان... نگرانم!آیا می‌تواند امسال را روزه بگیرد؟! من باید چکار کنم که یاریش کنم تا بتواند روزه‌هایش را بگیرد! جثه ضعیفی دارد و خیلی هم کم غذا است. هر کس چیزی به من می‌گوید، نگذاری روزه بگیرد، ضعیف است و مریض می‌شود! به عهده خودش بگذار اگر نتوانست ببرید بیرون از شهر تا مسافر شود و روزه‌اش را باز کند.! همسرم می‌گوید: انشاالله می‌تواند بگیر، اگر هم نتوانست که اشکال ندارد، نگیرد ولی ما به او تلقین نکنیم نمی‌تواند و شرایط را برایش فراهم کنیم! شب اول ماه مبارک فرا می‌رسد و من نگرانم که چگونه به فاطمه سحری بدهم و چکار کنم،نیم ساعت مانده تا اعضای خانواده را برای خوردن سحری بیدار کنم، کنار تخت فاطمه می‌روم ،دست نوازش روی سرش می‌کشم و آرام آرام صدایش می‌کنم، فاطمه جان، دختر گلم، عزیز مامان... سحرشده، بلند شو! صورتش را می‌بوسم و دوباره صدایش می‌کنم، آرام آرام فاطمه بیدار می‌شود، دستش را می‌گیرم و به دستشویی می‌برمش، شیر آب را باز می‌کنم و مقداری آب روی صورتش می‌ریزم ،فاطمه کاملا بیدار شده است، من دیگر به آشپزخانه میطروم و سفره سحری را پهن می‌کنم و غذای فاطمه را می‌کشم، بقیه خانواده را هم بیدار می‌کنم. فاطمه شروع به خوردن می‌کند ولی اشتهایی ندارد، شربتی برایش آماده کرده‌ام تا بخورد و کمتر تشنه شود. صدای اذان بلند می‌شود همگی به مسجد محلمان می‌رویم و نماز را به جماعت می‌خوانیم، فاطمه خیلی خوشحال است و از اینکه صبح برای نماز به مسجد می‌آید لذت می‌برد. بعد از خواندن نماز و رفتن به منزل فاطمه به رختخواب می‌رود . ساعت ۱۱ صبح است و من می‌خواهم به مسجد بروم برای قرائت قرآن، کولر را روشن می‌کنم تا گرما بچه‌ها را اذیت نکند و از خواب بیدار شوند. تا جایی که امکان دارد خانه را آرام نگه می‌دارم، تا فاطمه در طول روز بیشتر بخوابد و کمتر گرسنگی و تشنگی را احساس کند. نزدیک افطار است و من سفره افطار را آماده کرده‌ام ،غذایی را که دوست دارد برایش درست کرده‌ام، همه خانواده سر سفره نشسته‌ایم و منتظر گفتن اذان هستیم هر کس در زیر لب دعایی را می‌خواند . صدای اذان بلند می‌شود، خوشحالیم که فاطمه توانسته است، روزه اش را بگیرد و این خوشحالی را ابراز می‌کنیم تا فاطمه هم بفهمد چقدر بزرگ شده است . من پیش خودم تصمیم گرفتم امسال تا سحر بیدار بمانم و فاطمه را هم بیدار نگه دارم و تقویتش کنم تا در روز بتواند روزه اش را بگیرد. سخت است ولی شیرین! الان که روز عید فطر است خوشحالم و غرق شادی زیرا فاطمه با آن جثه کوچک و ضعیف توانسته بود تمام روزه‌هایش را بگیرد. نمی‌دانم چگونه شکر خدای مهربان را به‌جا آورم . هدیه ای برای دخترم تهیه کرده‌ایم و روز عید به او می‌دهیم. پدر با مهربانی دخترم را می‌بوسد و می‌گوید آفرین به دخترم که توانسته روزه‌هایش را بگیرد، چون بزرگ شده، خانم شده، خدای مهربونم کمکش کرده بتونه روزه بگیره، خدایا متشکرم که دخترم را کمک کردی. فاطمه جان هر سالی که روزه هات رو کامل بگیری پیش من هدیه داری! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ✍ ⬇️ https://eitaa.com/moshaveronlin
☘☘☘☘🌷☘☘☘☘🌷☘☘☘☘ خبر که از تلویزیون پخش شد، برق شوق را در چشمان علی دیدم.سر سجاده نشسته بود. فوری سجده شکر به جا آورد. رزمنده ها توانسته بودند یکی از مناطق مهمی که مدتها در دست نیروهای عراقی بود را پس بگیرند. تازه از ماموریت برگشته بود و این خبر انگار تمام خستگی این مدت را از تنش بیرون کرد. از سجده که بلند شد گفت: الهی فردا هم اعلام کنند منطقه دیگری آزاد شده، پس فردا هم منطقه دیگری. لبخندی زدم و گفتم: مگر به این راحتی ست؟ توی اون مناطق سرد و کوهستانی غرب، آن هم با امکانات کم نیروهای خودی !!! به چشمانم خیره شد و گفت: فاطمه‌جان، اگر خدا بخواهد هیچ کاری سخت نیست! شب بعد تلویزیون خبر آزاد سازی یکی دیگر از مناطق صعب العبور غرب را داد. و شب سوم، همین که خبر آزادی منطقه بعدی اعلام شد، علی به من نگاه کرد و گفت: دیدی خانم؟ نکند توکلت به خدا کم شود! هرکاری خدا بخواهد می شود... علی همیشه امید و توکلش فقط به خدا بود، برای همین هیچ وقت ناامید نمی‌شد. 🌷🍀🍀🍀🍀🌷🍀🍀🍀🍀🌷🍀🍀🍀 ✍ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin
💐🍀🍀💐🍀🍀💐🍀🍀💐🍀🍀💐🍀 شیر آب را باز کرده و اسکاج را برداشت و آن را خیس کرد و چند قطره مایع ظرف شویی بر روی آن ریخت. تند و سریع، اسکاج را بر روی بشقاب‌ها کشید و خوب تمیزشان کرد. نگاهی به ساعت انداخت، خیلی دیر شده بود هنوز همه کارهایش مانده بود! نگاهی به اطراف انداخت و با نگرانی زیر لب گفت: خدایا... چقد همه جا بهم ریخته‌ست، وای همه کارام مونده، چیکار کنم؟ بدتر از همه گریه‌های فرزندش بود، که از او می‌خواست کارهایش را کنار بگذارد و کنارش باشد، بازی دو نفره را به شدت دوست داشت. کنارش ایستاده بود و لباسش را می‌کشید و با شیرین زبانی می‌گفت: مامانی بریم بازی؟ بیا دیگه، بعدش ظرف بشور، الان بریم بازی؟ دلش برای فرزندش می‌سوخت، حق داشت آخر چقدر باید با این اسباب بازی های تکراری بازی می‌کرد و او به کارهای عقب مانده‌اش می‌رسید! بارها و بارها برای اینکه او دست از سرش بردارد و بتواند به کارهایش برسد سرش داد زده بود و او هم از ترس به اتاقش رفته بود و از این طريق توانسته بود، تمام کارهایش را انجام دهد! در دل خود را سرزنش می‌کرد و از بی نظمی‌هایش به شدت احساس خستگی می کرد. اما این بار شیر آب را بست و دستانش را با حوله خشک کرد، خم شد و دخترش را بغل کرد و گفت: جان مامانی...عزیزم...چرا ناراحتی؟دوست داری باهات بازی کنم؟ سرش را بر روی شانه مادر گذاشت و گفت: بله مامانی، آخه من تنهام، با کی بازی کنم؟ اما من هنوز ظرف‌هام رو نشستم، چه طوری بیام بازی؟ ناهار نپختم، اگر غذا درست نکنم برای ناهارچی بخوریم؟ باشه مامان، حالا بعدا درست می‌کنی دیگه، بریم بازی...؟ ناگهان فکری به ذهن مادر رسید! با هیجان گفت: باشه دخترم بریم بازی، اما یه بازیه جدید! باشه؟ چه بازی مامان؟ تو هم دوست داری روی این چهارپایه، کنار مامانی وایسی، بعدش باهم دیگه کف بازی کنیم و ظرف‌ها رو ببریم حموم؟ با خوشحالی گفت: بله،بریم کف بازی! زیراندازی را جلو ظرف‌شویی پهن کرد و چهارپایه را روی آن گذاشت و دختر کوچولو بر روی آن ایستاد، پیش بند سفید گل‌دار را برایش بست و اسکاج آبی رنگ را به دستش داد، بعد هم مقداری مایع ظرف شویی را در کاسه‌ای ریخت و کنار دستش گذاشت. حسابی سرگرم شده بود و از بازی جدید لذت می‌برد. مادر ظرف‌ها را شست و چند ظرف فلزی برای او گذاشت و سراغ کارهای بعدی رفت، ظاهر خانه را مرتب کرد و مشغول پخت ناهار شد. هنوز هم سرگرم بود، نگاهش کرد و لبخندی زد، با آن پیشبند سفید رنگ و آستین‌های خیس و صورت پر از کف، حسابی بامزه شده بود. ☘☘💐☘☘💐☘☘💐☘☘💐☘☘ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه) 🔻 @madarane89
☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘ چقدر قشنگ شدی، تمیز و مرتب، لباس قرمز رنگ با دامن چین دارش چقدر به تو می‌آید، موهایت را که شانه بزنم، تمام است، حاضر و آماده‌ای برای اینکه به مهمانی برویم. مشغول پوشیدن لباس‌هایم می‌شوم و تو هم مشغول بازی با اسباب‌بازهایت هستی، لحظاتی می‌گذرد، به اتاق برمی‌گردم، وای خدای من! نشسته‌ای اما دست‌ و پاهایت سفید شده، سفیده سفید،قوطی کرم، کنار دستت قرار دارد و دست‌‌ و پاهایت را حسابی کرم زدی! به شدت عصبانی می‌شوم، دوست دارم دعوایت کنم، نگاه کن لباس هایت، فرش اتاق، قوطی خالی کرم را، ازدست تو... در یک لحظه همه اینها از ذهنم عبور می‌کند به خود نهیب می‌زنم، چه خبر است، آرام باش... کنترل خشم، اندکی صبر... جلو رفتم و در چشمانت خیره شدم و گفتم: "دخترم باید کمتر کرم می زدی ببین پاهات چقدر چرب و سفید شدن، ببین لباست کرمی شده، باید کوچولو کرم می‌زدی نه این همه، مامانی این کارت رو دوست نداره...!!" به سمت سرویس بهداشتی رفتیم پاهایت را شستم، دوباره تمیز و مرتب شدی و مهم‌تر از همه خوشحال بودم که توانسته‌ام خودم را کنترل کنم، این ارزش دارد. ⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin 🔻 (منبع:کانال خاطرات مادرانه) @madarane89
🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷 خبر تلخی بود. زمزمه جنگ و ناامنی در کردستان شنیده می شد. سید‌احمد سال آخر دبیرستان بود. شاگرد ممتاز دبیرستان، که پدر کلی نقشه برای آینده‌اش داشت. اما او تصمیم خودش را گرفته بود؛ مردم کردستان به کمک، نیاز داشتند. اینقدر اصرار کرد تا خانواده راضی شدند. اما هدفش فقط جنگیدن نبود. هدف بزرگتری داشت. فعالیت زیادی داشت اما خیلی کم غذا می‌خورد. هربار تقریبا نصف غذایش را می‌خورد و سریع ظرف غذایش را برمی‌داشت و می‌رفت. دوستانش تعجب کرده بودند که چطور با این مقدار کم سیر می‌شود، یکبار دنبالش رفتند. اما با صحنه عجیبی رو به رو شدند . صحنه‌ای که باعث شد حتی زبان به اعتراض باز کنند. سیداحمد می‌رفت بین بچه های کومله و غذایش را به آنها می‌داد. وقتی پرسیدند که: چرا غذایت را به دشمن می‌دهی؟ لبخندی زد و گفت: این بچه‌ها که تقصیری ندارند . شاید همین‌ها فردا طرفدار ما بشوند...!! "براساس خاطره‌ای از دانش آموز شهید، سیداحمد موسوی" 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 ✍ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin
⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼 موهایت که بلند می‌شوند، نگران می‌شوم و با خودم می‌گویم، دوباره کارم درآمد، حالا چه طور سرت را اصلاح کنيم. گریه می‌کنی و جدیدا وقتی غرق خواب هم هستی، بازهم نمی‌‌‌شود موهایت را کوتاه کنیم، انگاری دیگر وعده اسباب‌بازی هم فایده‌ای ندارد. ماشین برقی که نزدیکت می‌آید، خودت را عقب می‌کشی و گریه می‌کنی، زور و اجبار هم فایده‌ای ندارد، با خود قرار گذاشتم این بار اجباری در کار نباشد و بیشتر صبوری کنم، خودم را جای تو می گذارم عزیزم... می‌ترسی، ترسیدنت را حس می‌کنم. چندمین ماه می‌گذرد، به نظرم ظاهرت نامرتب است و اما ظاهر نامرتب به درون شاد و خوشحالت می‌ارزد. در این مدت بازی جدیدی را شروع کردیم، وسایل آرایشگری پدر را کنار دستت گذاشتم و آقای آرایشگر شدی و عروسک مو طلایی، مشتری ما شده برای اصلاح موهایش... قیچی را برداشتی و مشغول شدی، حالا نوبت ماشین برقی بود، به برق زدم و با کمک یکدیگر بر روی موهای عروسک کشیدی! می‌خندیدی و لذت می‌بردی. بعد از مدتی این بار خودت حاضر شدی موهایت را کوتاه کنی، بغلت کردم کمی با هم حرف زدیم و بعد بر روی صندلی نشستی، اما اين‌ بار نه گریه کردی و نه خودت را عقب کشیدی، بلاخره موهایت کوتاه شد اما بدون گریه و اجبار!! خوشحالم، به اندازه یک دنیا... نگاهت می‌کنم و قربان صدقه‌ات می‌روم، به چه زیبایی شدی عزیزمادر... ⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼⭐️🌼 ⤵️ https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه) ⤵️ @madarane89
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃 تازه ازدواج کرده بودیم. وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود حرف و حدیث‌ها شروع شد. یکی می‌گفت: "چطور به این زودی اجازه می‌دهی تو را تنها بگذارد؟" یکی می‌گفت: "حتما از زندگی راضی نیست، می‌خواهد برود جبهه که آزاد بشود." خلاصه هرکس حرفی می‌زد. تحمل این حرف‌ها برایم سخت‌تر از دوری علی بود. یک روز صبرم تمام شد. رفتم کنارش نشستم و حرف‌های بقیه را برایش تعریف کردم. به چشمانم خیره شد. گفت: "خانمم به حرف مردم توجه نکن. فقط به این فکر کن که قیامت پیش حضرت زهرا (س) رو سفید باشی. فقط ببین رضایت خدا چیست، بقیه هرچه می‌خواهند بگویند." حرف‌هایش قلبم را آرام کرد، اینقدر آرام که حتی بعد از شهادتش هم هیچ‌وقت حرف اطرافیان را به دل نگرفتم. انگار صدایش همیشه در گوشم بود که می‌گفت : "پیش حضرت زهرا(س) رو سفید باشی. "براساس خاطره‌ای از همسر شهید علی عسگری" 🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃 ✍ ⤵️ https://eitaa.com/moshaveronlin
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿 چهارمیش کو؟ آبی سبز زرد نارنجی سه تایی با توپ‌های رنگی رنگی و کوچولوی فوتبال‌دستی کلی بازی کردیم و خوش گذراندیم. کم کم وقتش بود چیزی بخوریم و گلویی تازه کنیم، از بچه‌ها پرسیدم، چایی بخوریم یا با هم شربت درست کنیم؟ جواب معلوم بود... یکی یکی وسایل را آوردم و به آ‌نها دادم، شکر. آبلیمو. گلاب. عرق‌ نعنا! با خود فکر کردم که من به آنها می‌گویم و گل دخترها یکی یکی مواد را به پارچ آب اضافه می کنند. اما.... چند دقیقه بعد تا رفتم پارچ خالی شده را پر از آب کنم، بچه‌ها کار را شروع کرده بودند و شربت کم کم داشت آماده می‌شد، خودشان به تنهایی عجب شربتی درست کرده بودند، خوشمزه‌تر از شربت‌هایی که من درست می‌کردم!!! شربت، به این خوشمزه‌ای با چهارتخم شربتی دیگر کامل کامل می‌شد. با موافقت گل دخترها چهار تخم شربتی‌ را داخل پارچ ریختیم، در همان لحظه چیزی به ذهنم رسید، پرسیدم،" عه اینا که فقط سه تاهستن پس چهارمیشون کو؟" بعد هم مقداری از تخم شربتی‌ها را داخل ظرفی ریختم و همه با هم به دقت نگاه کردیم، آخر نفهمیدم تخم شربتی‌ها سه تا بودند یا چهارتا؟! ولی دخترها، با دقت تمام نگاه می‌کردند تا چهارمی را هم پیدا کردند! چهارمی خیلی ریز بود، طوری که نفهمیدم با خاکشیر، چه فرقی داشت ولی بچه ها با کمی زیرو رو کردن، چهارمین تخم شربتی را هم پیدا کردند! 🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin 🔻 (منبع،کانال خاطرات مادرانه) @madarane89
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ مهربان بود و عاشق، این را همه فهمیده بودند . اگر تنها جایی می‌رفت و حتی یک شکلات می‌خورد ، مثل همان شکلات را می‌خرید و برای ما هم می آورد، می‌گفت: "خوشمزه بود دلم نیامد شما نخورید ." یکبار رفته بود خانه دایی‌اش، برایش انار آورده بودند و گفته بودند خیلی انار خوشمزه‌ای است. علی کمی مکث کرده بود؛ بعد که خیلی تعارف کرده بودند گفته بود:" اگر ممکن است انار را ببرم خانه باهم بخوریم." دایی خندیده بود و گفته بود: "این انار را بخور یکی هم برای فاطمه ببر." مهربان بود و عاشق... "براساس خاطره‌ای از همسر شهید علی عسگری" ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ ✍ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin
🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️ ایام محرم بود، دلم خیلی گرفته بود و حوصله هیچ کاری را نداشتم، نماز مغرب را که خواندم، تلوزیون را روشن کردم، تصاویر هیئت‌های عزاداری که مشغول زنجیر زدن بودند، را دیدم، دلم پر کشید برای مسجد و هیئت! بلند شدم و لباس‌هایم را پوشیدم و به سمت مسجد حرکت کردم، همه‌جا شلوغ بود، انگاری امشب مردم بیشتری برای عزاداری آمده بودند، وارد مسجد شدم و گوشه‌ای نشستم، صدای نوحه و سینه‌زنی تمام مسجد را پر کرده بود، صدای گریه‌ و ناله از گوشه گوشه مسجد به گوش می‌رسید، حال خوبی نداشتم، احساس می‌کردم یکی قلبم را فشار می‌دهد... نمی‌دانم چه حالی داشتم، حتی نمی‌توانستم مثل خیلی از مردم گریه کنم! ناگهان یکی از دوستانم را دیدم که گوشه مسجد نشسته بود، مدتی بود که او را ندیده بودم، با ذوق به سمتش رفتم و کنارش نشستم، بعد از مد‌ت‌ها یکدیگر را دیده بودیم و کلی حرف‌های نزده داشتیم، از حالم پرسید، از کار و زندگیم، همین‌که از حالم پرسید... نتوانستم حرفی بزنم، بغضی گلویم را فشار می‌داد، ناگهان چشمانم پر از اشک شده و گونه‌هایم خیس شد و با بغض گفتم:" سال‌‌هاست که در انتظار بچه‌ می‌سوزم، اما خدا..." راه گلویم سد شده بود و فقط اشک‌‌ها و چشم‌هایم حرف می‌زدند، ادامه دادم و گفتم: "نذر کردم، دعا خواندم و التماس کردم اما فایده‌ای نداشت، نمی‌دانم شاید من لایق مادر شدن نیستم" با دقت به حرف‌هایم گوش داد و گفت: " غصه نخور حنانه‌جان، حتما حکمتی بوده عزیزم، اما امشب جای خوبی اومدیم، شب تاسوعا... مسجد ابوالفضل... از خود آقا بخواه..." جالب بود، یادم رفته بود که امشب، شب تاسوعا است و شلوغی مسجد به‌ همین خاطره بوده است! حرف‌هایش عجیب به دلم نشست، آن شب از ته دل از آقا خواستم و التماس کردم، انگاری کسی به من می‌گفت: "دعوت شدی، آن هم شب تاسوعا..." سال‌هاست که از آن شب می‌گذرد و من حالا مادر دو فرزند هستم، دو فرزند سالم، دو هدیه زیبا از طرف خدای مهربان... "خدایا شکرت، طعم شیرین مادری را نصیب همه زنانی کن که آرزوی مادر شدن را دارند" 🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️🔸♠️ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه) 🔻 @madarane89
🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫 نوبتی کالسکه را حرکت می دادند، آرام و با احتیاط... از دو طرف کالسکه دو تا پلاستیک آویزان بود و داخل کالسکه دو کلمن آب گذاشته بودند!! به نظر می‌رسید که سن‌شان بیشتر از ده سال نیست، چادر به سر، ماسک زده بودند و دستکش هم داشتند، بین مردم، اطراف مسجد، هر کجا که کسی نشسته بود می‌رفتند و می‌گفتند:" بهتون آب بدیم؟؟" به خاطره بیماری، کسی خیلی تقاضای آب نمی‌کرد و جواب‌ مثبتی نمی‌گرفتند، هوا گرم بود و اما آنقدر شوق و ذوق داشتند که یک لحظه گوشه‌ای نمی‌ایستادند و گاهی حتی برای بردن کالسکه دعوایشان می‌شد!! نزدیک شد و گفت:" شما آب نمی‌خواید؟؟" با دقت نگاهش کردم، صورتش از زیر ماسک خیلی مشخص نبود، اما از چشمانش مشخص بود که چقدر دوست دارد جواب مثبتی بگیرد و برایم آب بیاورد،در حال و هوای خودم بودم که دوباره تکرار کرد، " براتون آب بیارم؟" دوباره نگاهش کردم و گفتم: " بله حتما... دست درد نکنه عزیزم" به سمت کالسکه رفت و از داخل یکی از پلاستیک‌ها لیوان یک‌بار مصرفی را بیرون آورد و به دست دوستش داد و او لیوان را پر از آب کرد و برایم آورد. آب را که خوردم دوباره جلو آمد و گفت :" لیوانش رو بدین به من، پلاستیک زباله دارم، شاید بیفته زمین..." لبخندی زدم و گفتم:"دست درد نکنه عزیزم" لیوان را از دستم گرفت و داخل پلاستیک انداخت و دوباره به راه افتادند! به حالشان غبطه می‌خوردم، با خود گفتم، کاش من به‌جای آن‌ها بودم و این‌طور با شوق و ذوق، به عشق امام‌حسین(ع) کار می‌کردم. 🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫🖤💫 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin منبع(کانال خاطرات مادرانه) 🔻 @madarane89
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱 جایی که بودیم فضای بازی فراهم نبود و من فقط از دور بازیگوشی‌اش و دعوا کردن بزرگترها با او را تماشا می‌کردم. ناگهان فکری به ذهنم رسید و با خودم گفتم، امتحان می‌کنم یا می شود یا نمی شود. کاغذ و قلمی فراهم کردم و دعوتش کردم به "نقطه بازی" با خوشحالی به سمتم دوید و کنارم نشست و شروع کردیم به بازی کردن!! یکی خط من، یکی خط تو... به همین سادگی! وسط بازی ظرف شکلات هم رسید و نقطه بازی‌مان را با طعم شکلات ادامه دادیم. کم کم مهمان‌ها رفتند و خانه خلوت شد، حالا وقت یک بازی تحرکی بود، دوباره به فکر فرو رفتم و با خود گفتم: " کل بازی که تو این فضا برای سن من زشته! چه بازی کنیم؟ فهمیدم! پس این پوست شکلات‌ها به چه دردی می خوره!" پوست شکلات‌ها را در دستم مچاله کردم و دعوتش کردم برای بازی بعدی، باز هم با اشتیاق قبول کرد. دو طرف اتاق ایستادیم و با پوست شکلات‌های مچاله شده که حالا شده بود توپ ما، شروع کردیم به بازی و پرتاب کردن توپ کوچک‌مان به طرف يکديگر، توپ‌مان کوچک بود و گرفتن آن سخت، اما فکر نمی‌کردم این بازی اینقدر برایش جذاب باشد و همراهی کند و اینقدر به هر دوی ما خوش بگذرد! حالا که فکرش را می‌کنم نمی‌دانم چرا با کاغذهای بازی‌مان توپ درست نکردم؟! اما شاید این پوست‌های دورریختنی بیشتر به چشمش می‌آمد تا آن کاغذهای بازی! 🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه) 🔻@madarane89
🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷 طفلکی از همان صبح خیلی انرژی داشت، دوست داشت با او بازی کنم، اما امروز کارهایم زیاد بود، حتما باید برای خرید به بیرون از منزل می‌رفتم، همسر و پسرم هم نبودند تا بچه‌ها خانه بمانند و من بیرون بروم، چهار‌تایی سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم، هوا خیلی گرم بود، بلاخره بعد از دو ساعت به خانه برگشتیم، حالا موقع پخت ناهار بود، دخترم همین‌طور منتظر بود و بی‌قراری می‌کرد، دلش بهانه بازی می‌گرفت، اما من بودم و کارهای زیادی که نمی‌توانستم رهایشان کنم!! بلاخره هر طوری بود با خواهرانش سرگرم شد و من مشغول کارهایم شدم، باید زودتر کارهایم را تمام کنم، هر چند خیلی خسته هستم، اما نگاهم به فرزندانم می‌افتد، لبخندی لبانم را قلقلک می‌دهند و دلم آرام می‌گیرد و برای چندمین بار با خود می‌گویم، خدا رو شکر کن، تو لایق چهار ‌هدیه سالم و زیبا بودی!!! شب شده و همسرم خسته از کار برگشته و می‌خواهد سریال مورد علاقه‌اش را نگاه کند، دخترم بالا و پایین می‌پرد و هنوز هم انرژی زیادی دارد، فکری به ذهنم می‌رسد تا سرگرم بشود و همسرم کمی استراحت کند، چندین ظرف را کنار هم ردیف می‌کنم و از او می‌خواهم میوه‌های شسته شده را داخل ظرف‌ها بچیند تا‌ آن‌ها را داخل یخچال بگذارم، ذوق می‌کند و سریع مشغول می‌‌شود، خانه آرام است، همسر و پسرم مشغول دیدن تلوزیون هستند و من و دخترانم هم مشغول بازی با میوه‌ها! 🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹🌷🔹 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin " منبع: کانال خاطرات مادرانه" 🔻 @madarane89
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃🍃🍃 چند روزی است که آرام‌ترشده، کمتر بهانه می‌گیرد و کمتر گریه می‌کند! مادر، به توصیه یکی از دوستانش برایش وقت بیشتری می‌گذارد و بیشتر باهم بازی می‌کنند، دختر کوچولو، بازی‌های مادر دختری را خیلی دوست دارد، گاهی مامان بازی، گاهی پازل و گاهی ماشین بازی... بعضی اوقات هم می‌دود و دوست دارد، مادر هم‌پایش بدود و او را به آغوش بکشد، صدای خنده‌هایش همه خانه را پر کرده است، به به عجب صدای گوش نوازی... مادر ساعت را نگاه می‌کند، بیشتر از یک ساعت است که کنار دخترکش نشسته و مشغول بازی هستند، هم‌زمان که با او بازی می‌کند، درس‌هایش را نیز مرور می‌کند و به ذهن می‌سپارد! درس اول، مادری یعنی صبر، حلم... با خود تکرار می‌کند، یادم باشد مادری بدون صبر و حلم معنا ندارد! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin " منبع: کانال خاطرات مادرانه" 🔻 @madarane89
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 چند روزی بود که به او قول بستنی داده بودند، مریض شده بود و اجازه نداشت تا مدتی بستنی بخورد. طفلک چندین بار از مادرش پرسید: " مامان کی مغازه‌ها باز می‌شه؟ " مادر با مهربانی برای چندمین بار پاسخ داد: " باز میشه عزیزم بیا یکم دیگه باهم بازی کنیم، بعدش می‌ریم بیرون، حتما اون موقع دیگه مغازه‌ها هم باز شدن" نزدیک غروب شد و ساعت تقریبا هفت بود. به مادرش کمک کردم و بساط پذیرایی را جمع کردیم و بابت پذیرایی تشکر کردم و شال و کلاه کردیم و به راه افتادیم. ماشین را مقابل موبایل فروشی پارک کردم و داخل مغازه شدم، کنار موبایل فروشی قنادی بزرگی بود، کودک به فکر عمیقی فرو رفته بود و چشم‌هایش را به قیف‌های خالی کنار دستگاه بستنی دوخته بود و با زبان بی‌زبانی تقاضای بستنی می‌کرد و بلاخره گفت: _من دوست دارم بستنی بخورم، الان مغازه هم باز شده، ببینید! حالا برام بستنی می‌خرین؟ به مادرش نگاهی کردم و چون روزهای پایانی نقاهتش بود، مادرش اجازه داد و درخواستش اجابت شد، چند دقیقه‌ای گذشت و بستنی قیفی با سس توت‌فرنگی را در دستانش دید! خندید و بستنی را با دو دستش محکم گرفت و به نوک تیزش، زبان می‌زد و می‌گفت: _چقدر خوشمزه است! نوکش مثل موشک شده ببینید! با لب‌های سفیدش قهقهه‌ای کوتاه و مخملی زد و دوباره گفت: _نوکش مثل دُم روباه هم هست که در تلویزیون می‌خواهد پنیر کلاغ را بخورد! بعد هم بر روی صندلی عقب ماشین نشست. هر بار که از آینه نگاهش می‌کردم و تصویرش را می‌دیدم، لبخند می‌زد و نگاری با نگاه معصومانه‌اش برای گرفتن بستنی تشکر می‌کرد. ماشین زیر درخت تنومند درخت بیدی تنومند پارک شد و مادرش برای انجام کاری از ماشین پیاده شد و من هم مشغول صحبت با تلفن شدم، مکالمه بعد از سه چهار دقیقه پایان یافت و دوباره به تصویر او در آینه نگاه کردم، ساکت نشسته بود و دیگر نمی‌خندید! متعجب شدم و با خود گفتم، یعنی به این سرعت بستنی‌اش را خورد؟! _بستنی رو خوردی؟ _نه خاله‌جون، اصلا دیگه بستنی نمی‌خوام، نگاه ک، مواظب نبودم و وقتی سرم رو بیرون بردم، افتاد داخل جدول!! بستنی نیمه جان از پهلو به زمین خورده بود و ذره ذره آب می شد و روبه زوال می‌رفت، طفلک، شاید یک سومش را هم نخورده بود. برایش سخت و سنگین بود، اما طلبکار هم نبود. فقط یک بی‌دقتی کوچک چنین صحنه‌ای را رقم زد بود، به نظرم اگر ساعت‌ها برایش از تأثیر دقت در زندگی توضیح داده می‌شد، شاید آن را راحت نمی‌پذیرفت یا درک نمی‌کرد، اما سر بزنگاه اثر دقت، با زبان بی زبانی برایش شرح داده شده بود. گاهی برخی از اتفاق‌ها خود یک مربی می‌شوند و بدون اینکه ساعت‌‌ها بنشینیم و خیلی از مسائل را توضیح دهیم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ✍ 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 فرقش فقط چند دقیقه زودتر و دیرتر بود اما هیچ کدامشان حاضر نبودند کوتاه بیایند. با کلی ذوق دوست داشتند داستانی را که ساخته اند تعریف کنند. اصرار می کردند و با صدای بلند می گفتند: «اول من! اول من.» باید چکار می کردم؟ بدون توجه به سر و صدایشان گفتم: «خودتون انتخاب کنید کی اول تعریف کنه!» صدایشان بالاتر رفت. بالا و بالاتر. و باز حرفم را تکرار کردم. راستی مسئله به این ساده ای برای بچه ها قابل فهم نبود که اگر دعوا نکنند و کوتاه بیایند خیلی زودتر می توانند داستان شان را تعریف کنند؟ کلاس اولی بودند و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بودند. کتاب فارسی شان را باز کردیم و یک صفحه که دوتا تصویر داشت را پیدا کردیم. و هر کدام قرارشد برای هر تصویر یک داستان بسازند. اما این کار خودش شد یک داستان برای ما! اما من کوتاه بیا نبودم! گوشم داشت کر میشد ولی خودم را مشغول کرده بودم! آخر این همه دعوا و جنجال چه ساده تمام شد! هدی، کمی کوچکتر بود اما دل نازک تر!احساساستش را هم راحت تر بروز میداد و ابراز محبت می کرد. چندباری هم پیش آمده بود که بخاطر حرفم در بازی کوتاه بیاید. این بار هم او پیش قدم شد و کوتاه آمد و داستان را با خیر و خوشی به پایان رساند. اما من ماندم و کلی سوال از دنیای بچه ها! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه ) 🔰 @madarane89
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ طفلکی از همان صبح خیلی انرژی داشت، دوست داشت با او بازی کنم، اما امروز کارهایم زیاد بود، حتما باید برای خرید به بیرون از منزل می‌رفتم، همسر و پسرم هم نبودند تا بچه‌ها خانه بمانند و من بیرون بروم، چهار‌تایی سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم، هوا خیلی گرم بود، بلاخره بعد از دو ساعت به خانه برگشتیم، حالا موقع پخت ناهار بود، دخترم همین‌طور منتظر بود و بی‌قراری می‌کرد، دلش بهانه بازی می‌گرفت، اما من بودم و کارهای زیادی که نمی‌توانستم رهایشان کنم!! بلاخره هر طوری بود با خواهرانش سرگرم شد و من مشغول کارهایم شدم، باید زودتر کارهایم را تمام کنم، هر چند خیلی خسته هستم، اما نگاهم به فرزندانم می‌افتد، لبخندی لبانم را قلقلک می‌دهند و دلم آرام می‌گیرد و برای چندمین بار با خود می‌گویم، خدا رو شکر کن، تو لایق چهار ‌هدیه سالم و زیبا بودی!!! شب شده و همسرم خسته از کار برگشته و می‌خواهد سریال مورد علاقه‌اش را نگاه کند، دخترم بالا و پایین می‌پرد و هنوز هم انرژی زیادی دارد، فکری به ذهنم می‌رسد تا سرگرم بشود و همسرم کمی استراحت کند، چندین ظرف را کنار هم ردیف می‌کنم و از او می‌خواهم میوه‌های شسته شده را داخل ظرف‌ها بچیند تا‌ آن‌ها را داخل یخچال بگذارم، ذوق می‌کند و سریع مشغول می‌‌شود، خانه آرام است، همسر و پسرم مشغول دیدن تلوزیون هستند و من و دخترانم هم مشغول بازی با میوه‌ها! 🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin (منبع، کانال خاطرات مادرانه ) 🔰 @madarane89
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🌺🍀🍀🍀🍀🍀🍀 امشب می‌خواستیم برای خونه بریم خرید، به بابای سهیل گفتم: "بریم یه کم پیاده روی بعدش از اونجا برای خونه خرید کنیم؟! " سهیل گفت: "من می‌خوام با دوچرخه بیام" هر دو لبخند زدیم و اونم سوار دوچرخه شد و به راه افتادیم. اول رفتیم سر خاک شهدای گمنامی، مقبره‌ش نره نزدیک خونه‌مون بود، یک ساعتی اونجا نشستیم و سهیل کلی دوچرخه‌ سواری کرد و بعدش رفتیم سوپری یه خورده خرید کردیم و بعدش رفتیم میوه فروشی! به میوه فروشی که رسیدیم پسرم گفت: " مامان میشه برام میوه بخرین؟" لبخندی زدم وگفتم " بله، خودت برو پلاستیک بیار و میوه بردار! " رفت داخل مغازه و یکی پلاستیک آورد و چند تا دونه برداشت و بعد داد به آقای فروشنده، تشویقش کردم و ازش خواستم یکی دیگه پلاستیک بیاره تا باهم سیب برداریم، من پلاستیک رو به دست گرفتم و تا پسرم خودش سیب ها رو انتخاب کنه! سهیل خیلی بادقت سیب‌ها رو نگاه می‌کرد و یکی یکی برمی‌داشت و می‌ریخت داخل پلاستیک! خیلی خوشحال بود از اینکه بهش اجازه داده بودیم تومیوه خریدن بهمون کمک کنه. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🌺🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin " منبع: کانال خاطرات مادرانه" 🔰 @madarane89