eitaa logo
°[ تربیت دینی ]°
1.3هزار دنبال‌کننده
923 عکس
160 ویدیو
205 فایل
دل آدمی بزرگتر از این دنیاست! و این رازِ تنهایی اوست... 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 مشغول بازی با فاطمه بودم که زنگ تلفن به صدادرآمد،گوشی تلفن را برداشتم مادرم بود،گرم صحبت شده بودم که فاطمه خانم به سراغم آمد و گفت :مامان،مامان بیا بقیه بازی... گفتم:باشه دختر قشنگم صحبتم تمام شد،دوباره بازی میکنیم... فاطمه هم به حرف هایم گوش کرد و رفت. صحبتم که با تلفن تمام شد،مشغول کارهای خانه شدم، ناگهان یادم آمد که قول ادامه ی بازی را به فاطمه داده بودم ... صدایش کردم ولی جوابی نشنیدم،به طرف اتاق رفتم و دیدم که فاطمه خانم با مداد شمعی تمام دیوار اتاق را خط خطی کرده است،می‌خواستم داد بزنم و بگویم مامان جان،آخر چرا روی دیوارها خط کشیدی...؟ در همان لحظه به یاد مطالب کتابی افتادم که چند روز پیش در مورداهمیت آزادی دادن به بچه‌ها،مطالعه کرده بودم! در آن کتاب در مورد رابطه آزادی و محبت صحبت کرده بود و اینکه چقدر بچه‌ها کسانی را که به آنها آزادی می‌دهندرا دوست دارند و به حرفهای آنها گوش می‌دهند و اینکه خط قرمزهای آزادی دو چیز است: ۱- کار زشت ۲-کار خطرناک کار خطرناک هم کاری است که به جسم و روح کودک آسیب می زند. نفس عمیقی کشیدم و خشمم را فرو بردم و بعد از چند دقیقه نشستم و با مهربانی از دخترم خواستم در مورد خط‌هایی که روی دیوار کشیده صحبت کند. فاطمه هم با ذوق و شوق زیادی در مورد آنها صحبت می‌کرد و این که هر کدام از آن خط ها در خیال او نماد درخت و گل و مادر و پدر و ... است. تا شب این موضوع فکر من را به خود مشغول کرده بود و خوشحال بودم از اینکه با مطالعه ی کتاب توانسته بودم راه درست را انتخاب کرده و آرامش خود و دخترم را بهم نریزم. بعد از چند هفته سطلی را پر از آب و کف درست کردم و با فاطمه تمام دیوارها را دستمال کشیدیم و تمیز کردیم. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 ✍ 🔽 https://eitaa.com/moshaveronlin
از صبح که بیدار شده بود،بهانه آب بازی می‌گرفت.مادر می‌دانست که اگر در مقابلش بایستد کار بدتر می‌شود و لجبازی می‌کند،از طرفی هم به تازگی فهمیده‌ بود که بازی کردن با آب، برای بچه‌ها مفید است،به همین علت با مهربانی به فاطمه می‌گوید: باشه مامان جون،وقتی کارم تموم شد با هم می‌ریم آب بازی. هوا کمی سرد بود و مادر نمی‌توانست به او اجازه دهد که در تراس،آب بازی کند،باید فکری کند که هم فاطمه آب بازی کند و هم سرما نخورد! فکری به ذهن مادر می‌رسد و با خود می‌گوید: فاطمه چند روزه که حموم نکرده،بهتره ببرمش داخل حموم تا یه دل سیر آب بازی کنه و بعدشم می‌تونم حمومش کنم! مادر با خوشحالی فاطمه را صدا می‌‌کند و می‌گوید:فاطمه جونم، دختر گلم بریم آب بازی؟ فاطمه ذوق می‌کند و با زبان کودکانه می‌گوید: هورا...آخ جون...بریم آب بازی... وبعد با خوشحالی به طرف تراس می‌‌دود!‌اما مادر می‌گوید:دخترم امروز هوا خیلی سرده، بهتره بریم داخل حموم آب بازی کنیم. مادر تشت کوچکی را پر از آب می‌کند و یک لیوان پلاستیکی و چند عدد بطری شامپوی خالی شده را که قبلاً تمیز کرده و برای آب بازی نگه داشته بود را آورد. بعد از لحظاتی فاطمه با اردک‌های پلاستیکی زرد رنگش،داخل حمام شد و مشغول آب بازی شد!بازی کردن با آب برایش به شدت، لذت بخش بود و او را حسابی خسته کرده بود. امروز دیگر فاطمه با مادر لجبازی نکرد،غذایش را کامل خورد و زودتر از همیشه به رختخواب رفت و آرام خوابید. مادر خیلی خوشحال بود که با یاد گرفتن یک نکته جدید، توانسته بود آرامش خود و دخترش را حفظ کند. 🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 ✍https://eitaa.com/moshaveronlin
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 بسم‌ الله الرحمن الرحیم مادر چند وقتی است که در مورد تربیت فرزند کتاب‌هایی را مطالعه می‌کند، به تازگی در مورد «آزادی دادن» به کودکان زیر هفت سال، کتابی را خوانده است و فهمیده که آزادی برای کودک یک نیاز است که اگر به آن پاسخ داده نشود اثرات بدی را در سنین نوجوانی و جوانی به‌جای می‌گذارد، برای همین تصمیم گرفته که از امروز کودکش را آزاد بگذارد. امیر صبح که از خواب بیدار شد به طرف آشپزخانه آمد. با صدای خواب آلود گفت: سلام مامان. سلام عزیزم، صبح‌بخیر، چه پسر نازی، پسر خوشکلم بیا صبحانه بخوریم. امیر سر سفره نشست و منتظر بود مادر برایش لقمه درست کند، ولی مادر امروز می‌خواست بر خلاف روزهای قبل اجازه دهد که امیر خودش با قاشق عسل بردارد و بر روی نان بریزد و بخورد. هر چند بر روی سفره ردی از عسل و مربا می‌ماند. مامان برام لقمه نمی‌گیری؟ دوست نداری خودت لقمه درست کنی عزیزم؟ چرا مامان‌ جون ولی من بلد نیستم! عسل و مربا می‌ریزه روی سفره و شما ناراحت می‌شین! مادر به فکر فرو می‌رود، از خودش خجالت می‌کشد که چگونه با ندانم کاری، اعتماد‌ به‌ نفس فرزندش پایین آورده است، به خودش می‌آید، می‌بیند امیر هنوز نشسته و لقمه‌ای نخورده است! بخور مامان جون، بخور پسر گلم ،اشکالی نداره عزیزم، تمیزش می‌کنیم . پسر با ترس همراه با خوشحالی شروع به خوردن می‌کند. مادر هم وقتی می‌بیند فرزندش خودش صبحانه می‌خورد، خوشحال است ولی وقتی چشمش به سفره و زیر سفره کثیف می‌افتد، اعصابش خرد می‌شود، ولی می‌داند که باید به فردا بیندیشد که امیر بزرگ می‌شود و اگر الان اجازه ندهد که کارهای شخصی‌اش را خودش انجام دهد، حتی اگر درست انجام ندهد و خراب‌کاری کند، فردا با بچه‌ای روبه‌رو خواهد شد که اعتماد به نفس کافی برای انجام کارها را نخواهد داشت. مادر با این افکار آرام می‌شود و با ذوق به فرزندش می‌نگرد، او می‌بیند که امیر هر لقمه‌ای را که درست می‌کند و می‌خورد ترسش کمتر می‌شود و کلی خوشحال است و ذوق می‌کند و لذت می‌برد. حالا حدود یک سال از آن روز گذشته است و وقتی مادر به امیر نگاه می‌کند می‌بیند که چقدر پسرک بزرگ شده است و قابل مقایسه با پارسال نیست! حالا امیر می‌تواند کلی از کارهای شخصی‌اش را بدون کمک مادر انجام دهد و از این کار لذت ببرد. مادر فهمیده که با این کار توانسته است به کودکش اعتماد به نفس بدهد و هم آرامش را در خانه حکم‌فرما کند، زیرا در این یک‌ سال رابطه بین مادر و امیر خیلی بهتر شده و دیگر امیر لجبازی نمی‌کند و به حرف مادر توجه و گوش می‌کند. مادر خدا را شکر می‌کند که باز هم با خواندن کتابی مفید توانسته است چیزهای زیادی در مورد تربیت یاد بگیرد و راه درست را انتخاب کند. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 ✍ 🔻 https://eitaa.com/moshaveronlin
🌿🍃🌿🍃🌿🌺🌿🍃🌿🍃🌿 بعد از خوردن شام ظرفها را شستم و بعد از تمیز کردن آشپزخانه به سالن رفته و نشستم. بچه‌ها با سر و صدا بازی می‌کردند. محو تماشای بازی بچه‌ها شدم، آنقدر شاد بودند و از بازی کردن لذت می‌بردند که من هم از شادی بچه‌ها ذوق کردم . همین که مادر بزرگ روی مبل نشست، فاطمه و بهار به سمت مادر بزرگ دویدند و با شیرین زبانی گفتند: مامان جون، میای بازی کنیم؟ بیا دیگه... بیا... نه مامان، دیر وقته، منم خسته شدم، نمی تونم، باشه یه وقته دیگه! اما بچه‌ها دست بردار نبودند و با ذوق از مادربزرگ خواهش می‌ کردند که با آنها بازی کند. بلاخره مادر بزرگ تسلیم شد و گفت: باشه عزیزای من، خب حالا چه بازی کنیم؟ فاطمه و بهار با کلی انرژی گفتند: هورا... بریم قایم با شک! مادربزرگ چشم گذاشت و با صدای بلند گفت: ده، بی، سی، چل ...نود، صد بیام؟! بچه‌ها پنهان شدند و وقتی مادربزرگ چشمانش را باز کرد، خبری از بچه‌ها نبود! مادربزرگ پشت پرده، پشت درب اتاق و هر کجای خانه را نگاه کرد، اما نتوانست آنها را پیدا کند! ناگهان صدای خنده‌ای از داخل کمد دیواری به گوش رسید، مادربزرگ درب کمد را باز کرد و با خنده گفت: بلاخره پیدا تون کردم، گلای من! بچه‌ها جیغی کشیدند و با خوشحالی بیرون پریدند و مادربزرگ را بغل کردند. بازی ادامه و داشت و چند باری دیگر بازی کردند و مادربزرگ می‌ خندید و از شادی بچه‌ها لذت می برد. من که روی مبل نشسته بودم و به آنها نگاه می‌کردم، با خودم فکر ‌کردم که چه چیز باعث می‌شود که مادربزرگ با این همه خستگی که دارد، باز هم با بچه‌ها با ذوق و شوق بازی کند و از سر و صدای آنها ناراحت نشود!! و بچه‌ها چقدر از این کار او لذت می‌برند و چقدر مادر بزرگ را دوست دارند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌺🌿🍃🌿🍃🌿 ✍ ⬇️ https://eitaa.com/moshaveronlin
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 روز آخر ماه شعبان است و فاطمه ۱۳ روز است که به سن تکلیف رسیده و اواسط تابستان... نگرانم!آیا می‌تواند امسال را روزه بگیرد؟! من باید چکار کنم که یاریش کنم تا بتواند روزه‌هایش را بگیرد! جثه ضعیفی دارد و خیلی هم کم غذا است. هر کس چیزی به من می‌گوید، نگذاری روزه بگیرد، ضعیف است و مریض می‌شود! به عهده خودش بگذار اگر نتوانست ببرید بیرون از شهر تا مسافر شود و روزه‌اش را باز کند.! همسرم می‌گوید: انشاالله می‌تواند بگیر، اگر هم نتوانست که اشکال ندارد، نگیرد ولی ما به او تلقین نکنیم نمی‌تواند و شرایط را برایش فراهم کنیم! شب اول ماه مبارک فرا می‌رسد و من نگرانم که چگونه به فاطمه سحری بدهم و چکار کنم،نیم ساعت مانده تا اعضای خانواده را برای خوردن سحری بیدار کنم، کنار تخت فاطمه می‌روم ،دست نوازش روی سرش می‌کشم و آرام آرام صدایش می‌کنم، فاطمه جان، دختر گلم، عزیز مامان... سحرشده، بلند شو! صورتش را می‌بوسم و دوباره صدایش می‌کنم، آرام آرام فاطمه بیدار می‌شود، دستش را می‌گیرم و به دستشویی می‌برمش، شیر آب را باز می‌کنم و مقداری آب روی صورتش می‌ریزم ،فاطمه کاملا بیدار شده است، من دیگر به آشپزخانه میطروم و سفره سحری را پهن می‌کنم و غذای فاطمه را می‌کشم، بقیه خانواده را هم بیدار می‌کنم. فاطمه شروع به خوردن می‌کند ولی اشتهایی ندارد، شربتی برایش آماده کرده‌ام تا بخورد و کمتر تشنه شود. صدای اذان بلند می‌شود همگی به مسجد محلمان می‌رویم و نماز را به جماعت می‌خوانیم، فاطمه خیلی خوشحال است و از اینکه صبح برای نماز به مسجد می‌آید لذت می‌برد. بعد از خواندن نماز و رفتن به منزل فاطمه به رختخواب می‌رود . ساعت ۱۱ صبح است و من می‌خواهم به مسجد بروم برای قرائت قرآن، کولر را روشن می‌کنم تا گرما بچه‌ها را اذیت نکند و از خواب بیدار شوند. تا جایی که امکان دارد خانه را آرام نگه می‌دارم، تا فاطمه در طول روز بیشتر بخوابد و کمتر گرسنگی و تشنگی را احساس کند. نزدیک افطار است و من سفره افطار را آماده کرده‌ام ،غذایی را که دوست دارد برایش درست کرده‌ام، همه خانواده سر سفره نشسته‌ایم و منتظر گفتن اذان هستیم هر کس در زیر لب دعایی را می‌خواند . صدای اذان بلند می‌شود، خوشحالیم که فاطمه توانسته است، روزه اش را بگیرد و این خوشحالی را ابراز می‌کنیم تا فاطمه هم بفهمد چقدر بزرگ شده است . من پیش خودم تصمیم گرفتم امسال تا سحر بیدار بمانم و فاطمه را هم بیدار نگه دارم و تقویتش کنم تا در روز بتواند روزه اش را بگیرد. سخت است ولی شیرین! الان که روز عید فطر است خوشحالم و غرق شادی زیرا فاطمه با آن جثه کوچک و ضعیف توانسته بود تمام روزه‌هایش را بگیرد. نمی‌دانم چگونه شکر خدای مهربان را به‌جا آورم . هدیه ای برای دخترم تهیه کرده‌ایم و روز عید به او می‌دهیم. پدر با مهربانی دخترم را می‌بوسد و می‌گوید آفرین به دخترم که توانسته روزه‌هایش را بگیرد، چون بزرگ شده، خانم شده، خدای مهربونم کمکش کرده بتونه روزه بگیره، خدایا متشکرم که دخترم را کمک کردی. فاطمه جان هر سالی که روزه هات رو کامل بگیری پیش من هدیه داری! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ✍ ⬇️ https://eitaa.com/moshaveronlin
💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱 چند وقتی است که پسرم بهانه می‌گیرد،او می‌خواهد جوجه بلدرچین بخرد و بزرگش کند،‌ سال‌های قبل هم جوجه‌رنگی می‌خواست،‌ جوجه رنگی‌ها را که برایش خریدیم خیلی خوشحال شد، هم مسئولیت آب و دانه دادن به جوجه‌ها را پذیرفته بود و هم تمیز کردن لانه جوجه‌ها را و خیلی از این کار لذت می‌برد، با این کار هم زمینه سرگرمی و هم آزادی و بازی برایش فراهم شده بود. اما الان دیگر دوست دارد جوجه بلدرچین بگیرد. راستش من اصلا از حیوانات خوشم نمی‌آید چون نظافت و تمیز کردن محل زندگی آن‌ها سخت است، اما هر کاری کردم تا پسرم را از این کار منصرف کنم فایده‌ای نداشت، چون پسرم به حیوانات علاقه زیادی دارد. بلاخره برایش چند جوجه بلدرچین تهیه کردم، خیلی خوشحال است برایشان در باغچه خانه لانه درست کرده است، چند وقت از خریدن جوجه ها می‌گذرد الان آنها کاملا بزرگ شده‌اند‌. امروز پسرم باذوق و شوق از داخل حیاط صدایم کرد، مامان... مامان... "بیا ببین جوجه‌هام تخم گذاشتن!" به طرف حیاط رفتم و دیدم یک تخم سفید با خال‌های مشکی در لانه آن‌ها است، لبخندی زدم و به طرف پسرم رفتم و دست‌هایش را در دستانم گرفتم به گرمی فشار دادم و با هیجان گفتم: " وای مامان!! چقد خوشکل تخم‌شون! اینا به خاطر لطف خدای مهربونه! آفرین پسرم، تو هم خوب ازشون مراقبت کردی تا بزرگ شدن" تخم بلدرچین را برداشتم و به پسرم دادم و گفتم: "بیا مامان اینم جایزه شما به خاطر اینکه مسئولیتت رو درست و خوب انجام دادی، بریم خونه تابرات بپزم و بخوری." 💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱 ✍ 🔰 https://eitaa.com/moshaveronlin