9.86M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
کودک، همان‌جا کنار کوچه خوابش برده بود. پدر، روی کُنده‌های زانو، خودش را کشید کنار کودک. می‌خواست آرزوی کودک را بعد از یک هفته، برآورده کند! از لای پارچه متقال، دستِ کودک را بیرون آورد و بیسکویت را داخل انگشتانِ کبود‌شده، جا داد. دستِ کودک و بیسکویت، هرکدام به‌ یک سمت افتادند. پدر دوباره و دوباره بیسکویت را داخل دست کودک گذاشت. می‌خواست هرطور شده، پدربودنش را به کودک ثابت کند؛ اما کودک... خیلی خوابش عمیق شده بود! @mosvadde