eitaa logo
مُسْوَدِّه
37 دنبال‌کننده
16 عکس
3 ویدیو
0 فایل
«هنر» یعنی رهیدن تا رسیدن! رهیدن از تمامِ بی‌کسی‌ها! رسیدن تا مقامِ روشنایی! و این شد افتخارم: آمدم در دنیا، تا «هنرجو» باشم.
مشاهده در ایتا
دانلود
مُسْوَدِّه
بسم رب الشّهداء تا حالا شده ضامنِ کسی بشوی و به‌خاطر بدحسابیِ او، به تو دست‌بند بزنند و محاکمه‌ات کنند و وقتی به او بگویی چرا بدحسابی کردی و آبروی مرا بردی، صاف‌صاف توی صورتت بایستد و گردن دراز بکند و داد بزند که: می‌خواستی ضامن نشوی! تا حالا شده برای نجات کسی تمام بدنت پر از زخم بشود و بعد، طرف بدون هیچ تشکر و دل‌جویی، تف توی صورتت بیاندازد و مشتِ نمک روی زخم‌های تنت بپاشد؟! چه حالی پیدا می‌کنی؟! چقدر بیشتر از جای زخم‌هات، دلت می‌سوزد؟! چقدر جِلِزّووِلِز می‌کنی؟! چقدر بغض می‌ترکانی و خُرد می‌شوی؟! راستش را بخواهی این روزها خودمان هم مبتلا به این نوع رفتار شده‌ایم. اتفاقاً با افتخار انجام می‌دهیم. فریاد می‌زنیم و انجام می‌دهیم. با گردنِ کشیده و قیافه‌ای حق‌به‌جانب انجام می‌دهیم. می‌گویی نه؟! باوَرَت نمی‌شود؟! فکرش را بکن دختری که دو سه روز مانده به اولین جشن تولّدش؛ برای همیشه پدرش را از دست داده است! اگر تو آنجا باشی چقدر نوازشش می‌کنی؟ چقدر تسکینش می‌دهی؟ چقدر با او بازی می‌کنی و سرش را گرم می‌کنی تا جای خالیِ پدر فراموشش شود؟ که هیچ‌وقت نمی‌شود! حالا اگر بفهمی پدرش جانش را فدای زن و بچه‌ و ملّت و مملکتِ تو کرده، چه؟! حالا چقدر حاضری برای این دختر وقت و انرژی بگذاری تا جای خالیِ پدرش را برایش جبران کنی؟ که هیچ‌وقت نمی‌توانی جبران کنی! لابد می‌گویی: تا حدّ مایه‌گذاشتن از جان تلاش می‌کنم! می‌گویم: جان پیشکش؛ ما آدم‌ها حتی به اندازه یک قطره از آن خون‌ها که روی زمین ریخته، حاضر نیستیم قدمی برداریم! باور نداری؟! نگاه کن ما آدم‌ها را که حاضر نیستیم حتی به اندازه یک رأی‌دادن، از خودمان مایه بگذاریم! بعد می‌خواهیم از جان مایه بگذاریم؟! خنده‌دار نیست؟! راستش ما آدم‌ها فقط بلدیم به فکر جیبمان باشیم و نگرانِ اینکه نان و آبمان آب‌رفته یا نرفته! ده‌تومان و صنّارمان شده یک ریال و ده‌شاهی یا نشده! بعضی از ما حتی حاضر نیستیم برای آینده خودمان و نسلمان هم که شده، یک قدم برداریم. چه رسد به اینکه بخواهیم چیزی را جبران بکنیم یا دلی را به‌دست آوریم! به خدا قسم ما آدم‌ها فقط و فقط ادعا داریم؛ وقتش که برسد، صاف‌صاف به عکس‌های قاب‌شده نگاه می‌کنیم و بدون هیچ خجالتی می‌گوییم: می‌خواستند شهید نشوند! پی‌نوشت: به یاد شهیدی که در آستانه یک‌سالگیِ تنها دخترش، جانش را فدای ملّتش کرد. @mosvadde
"سرمایه‌دار" وسط جمعیت داشتم خودم را می‌کشاندم سمت ضریح که از پشت‌سر، کسی روی شانه‌ام زد و گفت: «حاج‌آقا! سلام.» سرم را چرخاندم و بین جمعیت با پیرمردی چشم‌توچشم شدم که مثل صدایش برایم ناآشنا بود. جواب سلامش را دادم و منتظر ماندم ببینم چه کار دارد! پیرمردِ محاسن‌سفیدِ خوش‌پوش، فقط لبخند زد؛ از آن مدل لبخندهایی که پدربزرگ‌ها خرج نوه‌هاشان می‌کنند و بعد تنها یک کلمه گفت: «خوبی؟» توی دلم گفتم: فقط همین؟! و شروع کردم رفتار پیرمرد را آنالیزکردن که احتمالا پولی، چیزی می‌خواهد ولی رویش نمی‌شود بگوید! یا شاید غرورش اجازه نمی‌دهد به جوانی هم‌سن نوه‌اش رو بزند! و هزارتا توجیه دیگر... که دوباره پرسید: «خوبی حاج‌آقا؟» پیرمرد قیافه‌اش جا افتاده بود و تروتمیز! می‌ترسیدم پولی کف دستش بگذارم و این‌کاره نباشد و حسابی از این رفتارم ناراحت شود. توی دلم، دادم درآمده بود که خب اگر ندار هستی صاف‌وپوست‌کنده بگو تا کمکت کنم، اگر هم آشنایی دو کلام بیشتر صحبت کن بلکه بفهمم کی هستی! سعی کردم با یک خوش‌وبشِ کوتاه، سر و ته کار را جمع کنم، اما نشد! نگاهش را ازم بر نمی‌داشت! نمی‌دانم چرا ترکیب نگاه و لبخندش مثل چماق شده بود توی سرم! دیدم این‌طوری فایده ندارد! اسکناس تاخورده‌ را از توی جیب قبایم برداشتم و گذاشتم توی دستش و با ترس و لرز منتظر بازخوردش شدم. پیرمرد پول را گرفت، به آن نگاهی انداخت و دوباره لبخند زد؛ ولی چیزی به من نگفت! نه تشکر کرد و نه محل گذاشت. فقط رفت سمت ضریح. دستش را بالا گرفت و رو به ضریح ایستاد و گفت: «ممنون آقا! ممنون...!» و بعد سرش را زیر انداخت و رفت. @mosvadde
نویسنده‌ای که پشت میز می‌نشیند و زیر و رو کردنِ خیالات و محتویات ذهنی خود را بر آمیزش با مردم ترجیح می‌دهد نباید انتظار داشته باشد که طرح‌های شسته‌رفته‌ای به سراغش بروند. ابراهیم یونسی [ ۱۳۰۵ _ ۱۳۹۰ ] از کتاب «هنر داستان‌نویسی»، صفحه ۶۳. @mosvadde
🔰 راه‌های دسترسی به «مُسْوَدِّه» 🔰 🆔 Eitaa: https://eitaa.com/mosvadde 🆔 Soroush plus: https://splus.ir/mosvadde 🆔 Rubino: https://rubika.ir/mosvadde 🆔 Telegram: https://t.me/mosvadde 🆔 Instagram: https://instagram.com/mosvadde
«يا مَن إذا تَضايَقَتِ الاُمورُ فَتَحَ لَنا [لَها] باباً لَم تَذهَب إلَيهِ الأَوهامُ، فَصَلِّ [صلّ ]عَلى‌ مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ، وَافتَح لِاُمورِيَ المُتَضايِقَةِ باباً لَم يَذهَب إلَيهِ وَهمٌ، يا أرحَمَ الرّاحِمينَ.» @mosvadde
انّا للّه و انّا الیه راجعون.😭😭😭
«تاریخ، ما را قضاوت می‌کند!» اگر انسان باشی، هر جای این دنیا هم که نفس بکشی، با دیدنِ صحنه دعوا و درگیری بین چند نفر حالت بد می‌شود. حتی اگر برای خودت لاتی باشی و خیلی حالتِ بی‌خیالی به خودت بگیری باز هم نمی‌توانی جلوی ترشح آدرنالین را در شریان‌های خونی‌ات منکر بشوی! حالا اگر این دعوا بین چند نفر از خانواده‌ یا قبیله‌ات باشد چه؟! می‌توانی یک‌جا آرام بنشینی؟! می‌توانی فقط تماشاچی باشی و اَدای ریلکس‌بودن را از خودت در بیاوری؟! و اگر معادله از این پیچیده‌تر باشد! مثلا فرض کن دشمنِ خونی‌ات به شکل خیلی حیله‌گرانه این دعوا را بین قوم و قبیله‌ات راه انداخته و از این آب گل‌آلود، ماهی خودش را گرفته و دارد به ریش تک‌تک‌تان می‌خندد! حالا چه می‌کنی؟! حتما می‌گویی پدرش را در می‌آورم و اگر دستم به او برسد، بزرگترین تکه‌اش گوشش است و... از این حرف‌ها! اما حقیقت این است که تاریخ باید ما را قضاوت کند! پی‌نوشت: تصویر بالا را در صفحه‌ای مجازی پیدا کردم. تاریخ ثبتش برمی‌گردد به سال ۱۲۹۷ هجری شمسی؛ یعنی سال‌های پایانی جنگ جهانی اول! در اطراف شهر بیجار، مردم به جان هم افتاده‌ و به روده‌ها و احشاء باقیمانده از یک گوسفند هجوم برده‌اند! گوسفندی که گوشتش قبلا توسط نیروهای متجاوز انگلیسی برده و خورده شده است! @mosvadde
از دیشب تا حالا هرقدر به این خط‌های کوتاه و بلند نگاه می‌کنم، چیزی سر در نمی‌آورم. به نظرم خیلی شبیه طرح یک‌خطی داستان زندگی‌ست! پر از فراز و فرود، فراز و فرود، فراز و فرود و... فقط خدا کند آخرش در اوج تمام شود. @mosvadde
13.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و صلوات بر حضرت نبیّ اکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) منقول از امام رضا (علیه السلام) با صدای: مهدی نجفی @mosvadde
ای پدرِ مهربان امّت! در صفحات تاریخ، وقتی به روز اُحُد می‌رسم، خشم و درد، همه وجودم را چنگ می‌کشد! وقتی می‌بینم، از میان لشکرتان عدّه‌ای با دیدن اندک غنائمِ برجای مانده روی زمین، برای آنکه یک‌وقت کسی زودتر از آن‌ها به نان‌ونوایی نرسد، تمامِ پیوندها و تعهّدها با شما را در لحظه‌، فراموش می‌کنند! و همان یک لحظه بی‌وفایی، بس می‌شود برای تنهایی‌تان در میان محاصره دشمن! وقتی می‌شنوم در میانه کارزارِ اُحُد، دندان‌های‌ میانی‌تان می‌شکند و صورت مبارک‌تان زخم برمی‌دارد؛ در حالی که فقط پسر عمّ‌تان علیِ کرّار، جانش را کف دستش گرفته و از وجود نورانی‌‌تان دفاع می‌کند و بقیه از ترس‌شان به کوه‌ها و بیابان‌ها فرار کرده‌اند و شما را تنها گذاشته‌اند...! آه...! قلبم تیر می‌کشد...! دلم می‌خواهد از پسِ صدها سال تاریخ، بیایم و خودم را یک‌طوری در آن میانه‌ی کارزارِ اُحُد جا کنم و مقابل دشمن، خودی نشان بدهم. دوست دارم قلمم را چونان شمشیرِ آبدیده، در میانه سُطور تاریخ به حرکت در بیاورم. به چپ و راست و بالا و پایین ببرم و هرجا ضربه‌ای از دشمن می‌بینم، خودم را سپر کنم و قلمم را به همان‌سو بکشم. چه بُعدی دارد این سفر روحانی؟! حالیا من خود را وسط کارزار اُحُد می‌بینم؛ اما در حالی که از پسِ گرد‌ و غبارِ جنگ دارد نَفَسم بند می‌آید. انگار قلمم مثل کمرم تاب نمی‌آورد و سنگین و کُند می‌شود و نزدیک است بشکند. از درون، فریادِ استغاثه می‌کشم: ای پدر مهربان امّت...! حسابی کم آورده‌ام، هم خودم و هم قلمم! دیگر تابِ دیدنِ مظلومیت و غربت‌تان را ندارم! از خدا می‌خواهم بمیرم و این‌‌ پژواکِ بی‌نهایت مظلومیت‌ را نبینم! مثل خیلی‌های دیگر که در میانه درگیری‌های اُحُد، کاری از دست‌شان بر نمی‌آید و فقط نگرانِ وجودِ مقدس‌تان هستند، بی‌تاب و حیران می‌آیم در برابرتان می‌نشینم و سر تا پا اشک می‌شوم و زار می‌زنم و التماس‌تان می‌کنم که: ای پیامبر خدا! شما که حبیب خدا هستید و خدا حبیبِ شما! ای کاش هلاکت و نابودیِ این قوم را از خدا بخواهید! ای کاش این قوم را نفرین کنید، که دیگر تاب و توانی برای‌مان نگذاشته‌اند! لب‌های خونین‌تان به آرامی باز می‌شود: «انّی لم أبعث لعّاناً»؛ من مبعوث نشده‌ام که نفرین کنم! «و لکنّی بُعِثتُ داعیاً و رحمةً»؛ بلکه من مبعوث شده‌ام تا مردم را به حق دعوت کنم! و برای رحمت مبعوث شده‌ام! من در وسط میدانِ کارزار، زبانم بند می‌آید و در بُهت فرو می‌روم و فقط اشک می‌ریزم و دوباره که به‌خود می‌آیم، نمی‌دانم باید چه‌کار کنم! می‌بینم که قلمم شکسته و تمام وجودم شرمنده‌ی شماست! و هنوز انگار دلم می‌خواهد یک‌بار برای همیشه این قوم را نفرین کنید و بساط‌شان را از روی زمین محو کنید و بعد دوباره باز ملتمسانه فقط نگاه‌تان می‌کنم. ناگهان همه می‌بینند که دست به دعا بر می‌دارید و اشاره به لشکر دشمن می‌کنید. و انگار لحظه نفرین فرا رسیده است! و همه ما ازکارافتاده‌ها، خوشحال و ذوق‌زده می‌شویم. انگار دوباره خون در رگ‌های‌مان جریان می‌گیرد. خجسته و مسرور، چشم بر لب‌های مبارک‌تان می‌دوزیم و منتظریم تا کارِ دشمن را یکسره کنید. و بعد شما خیلی کوتاه، فقط دعا می‌کنید: «اَللَّهُمَّ اِهْدِ قَوْمِی فَإِنَّهُمْ لاَ یَعْلَمُونَ»؛ خدایا قومِ من را هدایت کن، که آن‌ها نمی‌دانند! پژواک صدای دلنشین‌تان از میانِ بُهتِ ما مدّعیانِ کف میدان، می‌گذرد و در تمام طول قرن‌ها و میان همه سرزمین‌ها می‌پیچد و در پرده گوش‌ها و درون بطن قلب‌ها می‌نشیند و همین‌طور طوفان پس از طوفان به‌پا می‌شود و همه‌ عالم را فتح می‌کند! و صدها سال بعد از کارزار اُحُد، دختران‌ و پسرانِ جوانی که بعضی‌شان حتی اندکی از آئین مسلمانی نمی‌دانند، در دورترین نقطه از سرزمین اُحُد، در مرکز کفر و الحاد و شیطان‌پرستی‌، عاشقِ مرامِ اسلام و چفیه‌ی مسلمان‌ها می‌شوند! و حالا تأثیر دعای شماست که از پسِ قرن‌ها، این قومِ متفرّق را، باهم جمع کرده تا در مقابل کاخ سیاهِ طاغوت، باهم فریاد بزنند: لا اله الّا الله! محمّد رسول‌الله! @mosvadde
دیده‌ای‌ نیست نبیند رخ زیبای‌ تو را/ نیست گوشی‌ که همی‌ نشنود آوای‌ تو را/ همه جا منزل عشق است، که یارم همه جاست/ کوردل آنکه نیابد به جهان جای‌ تو را/. @mosvadde
مناجات شعبانیه.mp3
12.85M
مگه عاشقانه‌تر از این هم داریم؟! إِلَهِي ... وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ. و اگر من را وارد آتش بکنی، به اهل دوزخ می‌فهمانم كه تو را دوست دارم. «فرازی از مناجات شعبانیه» @mosvadde