بارالها! چرا من اینقدر با خویشتن غریبم؟ هر چه می‌اندیشم، هرچه میگذرد، و هر چه می‌گردم، ردی از خود نمی‌یابم. نتیجه جستجوی بی حاصلم، غرق شدن بیشتر در اقیانوس بی هویتی‌ست. شاید تا به حال اصلا دنبال خویش نگشته‌ام! از هر رهگذری که پرس و جو کردم، اضطراب نگاهم، و بی سر و سامانی‌ام دلش را سوزاند. اما از مسیر اصلی دورتر، و گمراه‌ترم کرد. شاید اصلا نباید میپرسیدم، و نباید اطمینان میکردم. اینان، رهگذران را گویم، اگر بلد راه بودند، تا کنون باید ساکن می‌شدند. اما پاهای پر آبله‌شان خبر از حقیقتی دیگر داشت. اما مرا چه شد که بهشان اطمینان کردم؟ عاقبتم اما این شد، شهرها و برج‌ها بیش از پیش گمم کردند. من نیز آنها را. تا سر از صحرایی آشنا در آوردم. صحرای شناخت! بارپروردگارا! اکنون، با کوله باری از خستگی، فارغ از دنیا و مافیها، به درگاهت پناه آورده‌ام. تا مرا با خود آشنا نمایی. خودت گفتی اگر میخواهی خدا و خود را بشناسی، خودت را از متعلقات دنیا رها کن، و به آغوش صحرای من پناه آور. تا تو را در آغوش خود کشم، تا استشمام عطر وجودم، آرامشی ابدی عطایت کند. راستی عطر الهی چه بویی دارد؟ خاطرم آمد، بوی دوستان، هم نشینان و اولیاء خدا. بوی سیب. بوی حسین! ✍🏻 محمدامین اصغری