#عید_اموی
یک یار دیگر دم دروازه رسید و آن سهل ساعدی، از اصحاب پیغمبر بود.
می گفت: من از شام رد می شدم دیدم شهر را چراغان کردند، شهر به ظاهر اسلامی بود. می گفت: هر چه فکر کردم دیدم ما الان عید اسلامی نداریم، این چه عیدی است که من خبر ندارم.
دیدم در کوچه سه، چهار نفر خیلی محزون ایستادند و مراقبند، رفتم جلو؛ گفتم: شما اهل این شهرید؟ گفتند: بله.
گفتم: من مسافری هستم از این شهر می گذرم، مسلمانم، می خواهم ببینم این چه عید اسلامی است امروز که من خبر ندارم؟
نگاهی کردند گفتند: پیرمرد یعنی تو اینقدر بی خبری؟
اول باور نکردند فکر کردند شاید مامور یا جاسوسی باشد. تفتیش کردند دیدند واقعا بی خبر است.
بعد گفتند: ای مرد! به کسی نگو ما گفتیم، ولی ما نمی دانیم چرا آسمان فرود نمی ریزد، چرا زمین اهلش را فرو نمی برد، چرا هنوز آسمان و زمین به پاست؟
دیوانه شد گفت: چه شده؟!
گفتند: خلاصه بگوییم، همه این جشن ها می دانی مال چیست؟ پسر پیغمبر را در کربلا کشتند، سرش و اهل بیتش را برای یزید هدیه آوردند.
گفت: خاک بر سرم! کجا؟
گفتند: دم دروازه ساعات برو تماشا کن.
#استاد_سید_علی_نجفی
#شرح_دعای_عرفه
@msaliagha