یک یار دیگر دم دروازه رسید و آن سهل ساعدی، از اصحاب پیغمبر بود. می گفت: من از شام رد می شدم دیدم شهر را چراغان کردند، شهر به ظاهر اسلامی بود. می گفت: هر چه فکر کردم دیدم ما الان عید اسلامی نداریم، این چه عیدی است که من خبر ندارم. دیدم در کوچه سه، چهار نفر خیلی محزون ایستادند و مراقبند، رفتم جلو؛ گفتم: شما اهل این شهرید؟ گفتند: بله. گفتم: من مسافری هستم از این شهر می گذرم، مسلمانم، می خواهم ببینم این چه عید اسلامی است امروز که من خبر ندارم؟ نگاهی کردند گفتند: پیرمرد یعنی تو اینقدر بی خبری؟ اول باور نکردند فکر کردند شاید مامور یا جاسوسی  باشد. تفتیش کردند دیدند واقعا بی خبر است. بعد گفتند: ای مرد! به کسی نگو ما گفتیم، ولی ما نمی دانیم چرا آسمان فرود نمی ریزد، چرا زمین اهلش را فرو نمی برد، چرا هنوز آسمان و زمین به پاست؟ دیوانه شد گفت: چه شده؟! گفتند: خلاصه بگوییم، همه این جشن ها می دانی مال چیست؟ پسر پیغمبر را در کربلا کشتند، سرش و اهل بیتش را برای یزید هدیه آوردند. گفت: خاک بر سرم! کجا؟ گفتند: دم دروازه ساعات برو تماشا کن. @msaliagha