•••─━━⊱✦▪️﷽▪️✦⊰━━─••• 🔅ما که سیر نشدیم آقا🔅 ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🔹 اذان ظهر بود که رسیدیم. جمعیت این‌قدر زیاد بود که بخش امانات جا نداشت برای تحویل‌گرفتن کوله‌پشتی‌ها. تا از صف‌های تفتیش عبور کنیم و وضو بگیریم، نیم‌ساعت از وقت‌مان رفته بود و فقط یک‌ساعت‌ونیم برای زیارت فرصت داشتیم تا بدقولی نشود. آن یک‌ساعت‌ونیم را هم باید با بابا نصف می‌کردم؛ 45 دقیقه من بروم زیارت و او پیش کوله‌ها بماند و 45 دقیقه او برود زیارت و من کنار کوله‌ها باشم.  توی دلم نق می‌زدم که: «زیارت امام‌رضا هم که سالی دو سه بار نصیب‌مون میشه، بار اولش دو سه ساعت توی حرم میشینم. اما اینجا که بار اوله دارم میام و به جای یک امام، محضر دو تا معصوم و دو تا مخدّره هست، همه‌ش چهل و پنج دقیقه؟!» ـ صادق جان! تو تا حالا نیومدی ولی من دو بار اومدم. یه ساعت و ده دقیقه برای تو و بیست دقیقه برای من... صدای بابا بود که انگار از دلم خبر داشت و مثل همیشه قلب رئوفش برایم به درد آمده بود و داشت فداکاری می‌کرد. لبخند زدم و پر از تحسین و تشکر نگاهش کردم. جایی نبود که بخواهم تعارف کنم و در مقابل این لطف بزرگ بابا، امّا و اگر بیاورم ..... ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🔹... یک ساعت و پنج دقیقه از آن وقت عزیز گذشت. صف بلندی که برای ورود به تشکیل شده بود، می‌گفت که باید از دیدن سرداب و خواندن زیارت‌هایش دل بکنم. بلند شدم و همین‌طور که رو به ضریح، عقب عقب می‌آمدم، با غصه گفتم: استودعکما الله و استرعیکما و اقرء علیکما السلام... ضریح داشت از دیدم خارج می‌شد. لبم را روی آن درگاه چوبیِ پر از خش و خراش گذاشتم تا ببوسمش که گوشه‌ی نگاهم را یک عاقله‌مرد پر کرد. هنوز رویش به طرف ضریح بود و شانه‌هایش تکان می‌خورد و با لهجه‌ی قشنگ مشهدی می‌گفت: ـ ما که سیر نشدیم آقا ... عاقله‌مرد حرف دلم را زده بود و داشت به جای من هم گریه می‌کرد. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🔹پی‌نوشت: نیّت‌ها و کارهای ما پر است از خلل و زلل؛ با این حال، عادت شما احسان است و به همین خاطر، آن نذر خودمانی را قبول کردید. یعنی ممنونم که این دو تا متن نالایق را که برای پدرتان نوشته بودم، پذیرفتید و بالاخره مرا هم به حرم‌تان راه دادید. ••─━⊱✦▪️✦⊰━─•• 🖊: @msnote