...... همونطور که مابین قفسه ها به سمت غریبه ی آشنا که گیج و ترسیده اسلحشو تقریبا جلو گرفته بود و قصد داشت به محض دیدنم شلیک کنه قدم میزدم و از پشت سر بهت نزدیک میشدم با خونسردی تمام اسلحه فلزیمو از جیبم بیرون کشیدم ؛دست چپمو از پشت سر دور گردنت حلقه کردم و شروع به فشردنش کردم._متوجه نمیشم چرا اونقدر جا خوردی .. اطمینان دارم که با آرامش انجامش دادم._ منتظر پایان بند سومی؟ قطعا فکر میکنی در اون لحظه باید سر تفنگو سمتم میگرفتی و سریع شلیک میکردی؛ اما خب.. اگه بخوام خودمو جای تو بزارم علاوه بر شرایط سخت و آشفتگی روحی داشتی خفه میشدی، پس سرزنشت نمیکنم. در نهایت واکنشت بعد از این اتفاق شل شدن انگشت ها و بعد حرکت اونها به سمت گردنت برای حفظ حیاتت بود. ابدا دوست نداشتم مرگت زمان ببره. نزدیک گوش چپت زمزمه کردم :<صبر کن رفیق. من به نیروی مثبت کائنات برای تحقق آرزوهات اعتقادی ندارم . خودت باید کافی تر میبودی .> در نهایت لوله اسلحه رو درست وسط اما مقداری متمایل به سمت راست پیشونیت قرار دادم و با فشار کوچیکی که توسط انگشت اشارم به ماشه وارد کردم باعث گرفتن زندگی شیرینت شدم؛شاید هم تلخ. کسی چه میدونه؟ من به طعم زندگی شخصی مردم کاری ندارم. -𝑨 𝒔𝒆𝒂 𝒐𝒇 𝒃𝒍𝒐𝒐𝒅‌-