یک دختر با احساس و زیبا که عکس هایش را در میان مردم به اشتراک میگذاشت.
او روزی تصمیم میگیرد که به جنگلی سحرامیز برود و تا بتواند عکس و لذت کافی را از انجا ببرد، او بسیار کنجکاو و ماجراجو بود
حتی یک لحظه هم نمیتوانست از کمک کردن به بقیه منصرف شود!
جنگل در سمت شمال و با درختان سربه فلک کشیده و در روی ارض قارچ های پولکی و زیبای پوشانده بود...
او شروع به عکس گرفتن کرد
از همه چیز و همه جا، اما ناگهان صدایی را از دور شنید!
به سمت صدا رفت کسی درخواست کمک میکرد او به دنبال صدا میدوید که پایش پیچ خورد و به روی زمین افتاد.
چشمانش را باز کرد در غاری تاریک بود و زنی با لباس مشکی استین کوتاه با موهای کوتاه به او نگاه کرد و گفت هیچی چیزی نگو
همان صدای کمک بود! صورت زن خونی بود و معلوم بود در جایی پناه گرفته
بعد از ساعتی اشنایی، مردی با قد بلند غار را پیدا کرد و اهسته قدم گذاشت، کارشان انگاری تمام شده بود ان زن ایستاد تا از دخترک عکاس دفاع کند مرد لبخند تمسخر امیزی زد.
اسلحه ی مخصوص خود را بیرون اورد و اماده ی شلیک به زن بود اما دخترک بلند شد و در همان لحظه ی شلیک تیر به قلبش فرو رفت و جان باخت..!(:
-مظلوم گوگول پگولیییی😭😭😭
تقدیم به چنلِ:
@myrealself