هدایت شده از "حَیاط پُشتی"
_تمام شب خوابش نبرد  گام های آن خوابگرد را دنبال می‌کرد  بالا سرِ خود، روی پشت بام  هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت  سنگین و خفه  کنار پنجره ایستاد،  منتظر که بگیردش‌ اگر افتاد.  اما اگر خودش هم با او پایین کشیده می‌شد، چه؟  سایه ی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟  او؟ دست‌های او؟  صدای خفه‌ای روی سنگفرش شنیده شد. سپیده‌دم پنجره‌ها باز شدند.  همسایه‌ها دویدند.  خوابگرد از پلکان نجات پایین می‌دوید  به دیدن آن که از پنجره پرت شده بود ."