🌺🍃رمان
#قلب_صبور...🌺🍃
فصل سوم : حوض صحن آزادی
#قسمت8
شب کنگر خورد و لنگرِ انداخته اش را جمع کرد و رفت. صبح چهارشنبه راهیِ حرم شدم. شلوغ بود. همان اولِ کاری، از در بازرسی که بیرون آمدم، سلامم را دادم و درد دل کردنم شروع شد و اشک هایی بود که روی گونه ام سُر می خورد. کنار حوض صحن آزادی رسیدم. آبی به صورتم زدم. علاوه بر صورتم، جلوی روسری و مقداری از چادرم خیسِ خیس شده بود. گوشه دنجی پیدا کردم. چشمانم را به گنبد دوختم. بغض فرو خورده ام ترکید. بلند بلند گریه می کردم. شانه هایم می لرزید و دست هایم روی دیوار سنگی کنارم سُر می خورد. احساس می کردم امام رضا [ع] کنارم نشسته است و به حرف هایم گوش می دهد. شنیدم انگار کسی می گوید : « بگو دخترم! گوش می کنم.» و من گریه کردم و گفتم : از عشقم به علی، از اینکه بدون علی می میرم، از اینکه هنوز نرفته، دلم برایش تنگ شده.
گفتم : « علی کنارمه؛ اما تمام فکرش اونجاست. داره می ره. نذار بره آقاجان!»
انگار خودم به خودم گفتم : حرفی نیست. رفتن و نموندن و جنگیدن و دفاع از حرم که زوری نیست، افتخاری، مثل خادم های افتخاری حرم آقا. دورو برت رو نگاه کن!
حزم هرجا که باشد، خادم های افتخاری اش هم پیدا می شوند. افتخاری، نه زوری. چه مشهد باشد، چه قم، چه عراق، چه سوریه، چه حتی فلسطین و یمن. اصلاً هرجا که مظلومی باشد، همام جا حرم است.
گریه کردم و دوباره گفتم : « خب خودشون نیرو دارند، مردم دارند، می تونند از هرکی لازمه، دفاع کنند. چرا علیِ من؟»
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403