🌺🍃رمان
#قلب_صبور...🌺🍃
#قسمت 19
بعد از شهادت عون و محمد، از خیمه بیرون نیامده بود. سحرگاه رفتن است و زینب گاه به دنبال عون و محمدش می گردد. زینب خودش لباس رزم بر تن پسرانش کرد و فرستادشان میدان. عون و محمد را به میدان فرستاد و خودش به خیمه بازگشت. گوشش به رجز خوانی عون بود. عون رجز می خواند و بانو زینب آرام می گرفت که حسین هنوز تنها نشده.
دیگر صدای عون نیامد. زینب گوشش را تیز کرد؛ اما...
اشک های زینب آرام بر گونه هایش لغزید.
صدایی بلند شد. صدای محمد، پسر کوچک زینب بود. رجز می خواند و زینب قربان صدقه پسرش می رفت. گویا زیر لب می گفت:« پسر شجاع من، عباس وار و مردانه بجنگ!»
اندکی بعد، دیگر صدای محمد هم نیامد. زینب از خیمه بیرون نیامد؛ گویا شنیدم که فرمود:« پسرانم به فدای تو یاحسین ولےّ الـلّـه!»
سحرگاه رفتن است و زینب پسرانش را یافته است و کنار پیکرشان نشسته است. لابد باز قربان صدقه شان می رود و از نبردشان تعریف می کند که روسفیدش کردند پیش حسین ولےّ الـلّـه.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403