🌺🍃رمان
#قلب_صبور... 🌺 🍃
#قسمت31
پیکر علی ام را آوردند و رفتم پابوس سربازِ بانو زینب. علی منتظر بود!لبخند به لب، مثل همیشه.
به خاطر نزدیک بودن تولد بچه، همه نگران حال من بودند. خواستند در مراسم تدفین شرکت نکنم. اطمینان دادم حالم خوب است؛ گرچه نبود. کنار علی نشستم، گریه کردم، عاشقانه هایم را در گوشش نجوا کردم، اما بی تابی نکردم و ماندم... تا آخرین لحظه کنارش ماندم.درد تمام بدنم را گرفته بود. مامان صدیقه داشت به علی گفت:
مامان جان! رسیدی خدمت حضرت زینب[ع]، با ادب برو سلام کن، اجازه بگیر، با تمام احترام و تواضع قدم بردار. رسول الـلـّه[ص] رو که دیدی، بگو برای فرج مولا دعا کنه تا دیگه مادری به غم بچه س نشینه یا فرزندی داغ پدر نبینه و همسری شوهرش رو از دست نده... .
نگاه مامان صدیقه به من افتاد و فهمید... دردی را که از اول مراسم سعی کردم کسی متوجه نشود، او فهمید.
صورتش را روی صورت علی گذاشت و بوسیدش؛ بعد بلند شد و گفت: « من و عروسم باید بریم. باقیِ کارها مردونه است.»
چقدر دل کندن از علی سخت بود. سینه ام سنگین شده بودو نفسم بالا نمی آمد؛ اما چاره ای نبود. دستم را گرفتند و بردند و من مدام سرم به عقب می چرخید. یک لحظه ایستادم و به علی گفتم: « علی، قول بده من رو توی بزرگ کردن و تربیت بچه تنها نذاری. تنهایی از پسش بر نمیام.» من و مامان صدیقه راهیِ بیمارستان شدیم. چقدر دوست داشتم این لحظه ها علی کنارم می بود!
دختر کوچولوی بابا به دنیا آمد. به علی گفتم: « علی جان! بیا دخترمون رو ببین! اسمش را گذاشتم زینب. کامش رو هم با تربت امام حسین[ع] برداشتم و بابا حاج عباس هم قراره بیاد توی گوشش اذون اقامه بگه. ان شاء الله مثل بابایش قهرمان باشه!»
ادامه دارد...
༺🌸⃟ 💖 ¦⇢
https://eitaa.com/ebrahimehadi1403