🍃رمان زیبای
#ناحله
قسمت چهل و پنجم
شونهم رو بالا انداختم و خواستم برم که گفت:
+فاطمه
سکوتم رو که دید ادامه داد:
+دلم تنگ شده بود برات
بی توجهیم رو که دید بالاخره رحم کرد و رفت.
منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان
به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی رو پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم
مصطفی چایی رو پخش کرد
تا به من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی رو وردارم که یه تکون به سینی داد که باعث شد بگم:
عه
و خودم رو بکشم عقب
عمو رضا گفت
+آقا مصطفی عروسم رو اذیت نکن بعد انتقامش رو ازت میگیرهها
با چشم غره استکان رو برداشتم که باعث خنده جمع شد
بعد اینکه چای رو پخش کرد شکلاتا رو آورد
به من که رسید شیطونتر از دفعه قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت
+این کاکائوش تلخه!!! فقط برا تو گرفتم
_دست شما درد نکنه.
ازش گرفتم و همهش رو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم.
پشتشم چاییم رو خوردم
یهخرده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق
سنگینی نگاهِ بابام رو حس میکردم.
سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو.
نمی.خواستم مث دفعههای قبل برم تو اتاق مصطفی.
به اندازه کافی هم روش رو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود.
از دیدن اتاقشون به وجد اومدم
فکر کنم واسه عید دیزاینش رو تغییر داده بودن.
عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرم رو جلب کرد.
دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروس و اون پسرش!
و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن
رو تختشون دراز کشیدم.
کولهم رو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم.
کتاب ادبیاتم رو آورده بودم تا دوباره به آرایهها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم
فوراً زیپِ کیفم رو باز کردم و پاکت رو از توش در آوردم.
نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!!!
آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون.
دوباره یادِ حرف محمد افتادم
"چوب نزنید"
هه چقد خوب بود
حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت.
تو فکرش بودم که ناخودآگاه یه لبخند رو لبم نقش بست
با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد!
حالتم رو تغییر دادم و نشستم که گفت
+راحت باش اومدم یه چیزی بردارم
به یه لبخند اکتفا کردم و خودم رو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد
+تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟
از ما بهترون پیدا کردی یا...
به حرفش ادامه نداد.
کشو رو باز کرد و یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت
همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت.
یهخرده ازش فاصله گرفتم و گفتم
_آقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرم رو!
ولی شما جدی نگرفتیش!
برا خودت بد میشه از من گفتن!
کلافه دستش رو برد تو موهاش و گفت
+اوکی
من رو تهدید میکنی؟
طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!!
تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی!
والسلام
این رو گفت و از جاش پاشد.
از حرفش خندهم گرفته بود.
اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا.
از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم.
از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!!
واقعاً چرا؟
رومو برگردوندم سمتش و
_باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی
از اینکه گفتم داداش عصبی شد
پوزخند زد و گفت:
+خوبه
بعدشم از اتاق بیرون رفت
یهخرده موندم تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگهای بود
ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم. فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد
مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق:
+فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تو اتاق
وسایلم رو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه
ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم
مصطفی بلند شد و پخششون کرد
بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم
مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج رو تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم
_من میریزم
یهخرده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت
برنجا رو تو دیس کشیدم
خواستم بزارم رو زمین که یه دستی زیر دیس رو گرفت سرم رو آوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژکوند داره نگام میکنه
دیس رو از دستم کشید و رفت.
یه دیس دیگه کشیدم
تو دستم بود
سمتش گرفتم
دستش رو از قصد گذاشت زیر دستم
نتونستم کاری کنم
میخواستم دستم رو بکشم ولی دیس میافتاد.
مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون به ما بود
با شیطنت دیس رو برداشت و رفت
اخمام رفت تو هم
همه چی رو که بردیم سر سفره، باباها اومدن و نشستن
میزشون شش نفره بود.
عمورضا رو صندلی اون سر میز نشست
خانومشم کنارش
بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش
مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch