🍃رمان زیبای
#ناحله
قسمت چهل و هفت
دست گذاشتم زنجیر رو از گردنم درآوردم.
دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم که خوابم برد
محمد:
تازه رسیده بودم تهران
بیحوصله سوییچ رو پرت کردم گوشه اتاق
موبایلمم از تو جیبم درآوردم و انداختمش کنار سوییچ.
بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم
از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم
بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم.
انقدر از کارم عصبی بودم که دلم میخواست خودم رو خفه کنم.
آخه چرا مث گاو سرم رو انداختم وارد اتاقش شدم؟
اصلا دوستش نه!
اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم
این چه کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه!
خدا رو شکر که چشام بهش نخورد.
اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودم رو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش رو دعوت کرد خونه.
از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.
به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکم رو فورا میرسوندم سپاه.
ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه.
خیلی بد بود خیلی!!!
تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد.
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم.
رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم.
بعدش نشستم واسه نماز.
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود.
تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد
ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه.
تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری رو گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم.
درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد
انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم.
به ساعت نگاه کردم که خشکم زد.
چه زود ۹ شده بود
زیر گاز رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینم رو برداشتم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم بیرون
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود.
ماشین رو تو حیاطِ سپاه پارک کردم صندوق زدم.
کوله مدارکم رو گرفتم و در صندوق رو بستم و رفتم بالا.
بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون.
خیلی اذیت کردن
هی به بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن.
رفتم سمت اتاق سردار کاظمی.
بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم
سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم.
واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم.
همه اعصاب و روانم به هم ریخته بود
مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که
با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم.
مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن.
بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت
+رفتی بسیجِ ناحیه؟
_بله ولی گفتن بیام پیشِ شما.
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد
چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گفت برم پیشِ سردار رمضانی.
این رو گفت و از جاش پا شد
منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم.
دوباره همه چی رو ریختم تو کوله.
_دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید.
سرشو تکون داد
+خواهش میکنم.
رفتم سمت دَر و
+خدا به همرات.
_خدانگهدار حاج آقا.
در دو که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم.
با عجله رفتم سمت آسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقهای ک من بودم توش.
فوری رفتم سمت پلهها و تند تند ازشون بالا رفتم.
به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم.
بعد اینکه چِشمم به اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم.
کسی تو اتاق نبود
پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پروندهها روشه.
منم مدارکم رو از تو کیف درآوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو .
برگشتم بهش سلام کردم.
اونم سلام کردو بم دست داد.
مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا.
اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت
+ بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم.
_چشم
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون.
دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم.
پولش رو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم.
ساندویچم که تموم شد گاز ماشین رو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه.
نماز ظهر و عصرم رو خوندم
خواستم گوشیم رو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم.
فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی.
امشب همه اونجا جمع شده بودن
بیحوصله کتابم رو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم.
حوصله هیچی رو نداشتم.
به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم.
چقدر زشت.
خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریهمبگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch