هدایت شده از بی شوخی!
اگر قاضی شوم روزی... که داد خلق بستانم «قضای عهد ماضی را شبی دستی بیفشانم» همین حالا که این فرض محال آمد به ذهن من به خود گفتم که اول قرض خود را از تو بستانم «بساط عیش فرصت دان» و «داد خوشدلی بستان» چنین گوید درون ذهن من بی وقفه وجدانم بگیرم انتقام از هر که در عمرم بدی کرده به من تا یومنا! از مهد کودک یا دبستانم «نصیحت گوی رندان را که با حکم قضا جنگ است» به زندان می فرستم شل شود در حد امکانم «پس از چندین تحمل ها که زیر بار غم کردم» خر خود را به سمت تپه ای سر سبز می رانم سفارش؟ اصلا و هرگز! معاذالله ای مؤمن! ولی حالا که چندین تحفه آوردی، نمی دانم... ولی شاعر جماعت گر بیاید زیر دست من برایش بیتی از یک شاعر طناز می خوانم: «شب رحلت، هم از بستر روم تا قصر حورالعین» چرا که طبق اصل اول توبه، پشیمانم! قضاوت چیز حلوایی ست اما بنده می ترسم قضای آسمان روزی کند با خاک یکسانم گمانم فکر خوبی نیست، قاضی بودنم زیرا خودم فهمیدم از این چیزها چیزی نمی دانم! شعر برتر در بخش ویژه دومین جشنواره ملی دادخند مهر ١۴٠٣ کانال طنز «بی‌شوخی» در 🔶ایتا👇 https://eitaa.com/bishookhi 🔶بله https://ble.ir/bishookhi 🔶روبیکا https://rubika.ir/@bishookhii 🔶تلگرام https://t.me/bishookhiii