این قدر زیاد خوردو خورد که شکمش باد کردو دیگه نتونست راه بره. مجبور شد همون جا بخوابه. فردا صبح دوباره به سفرش ادامه داد، همین طور که سرش پایین بود و مشغول خوردن بود، یه جا گوشه ای از مسیر تصادف شده بودو یه عده آدم اونجا جمع شده بودند. بعضیا کمک میکردند، بعضیا درمورد تصادف صحبت میکردند ولی گاو قصه ما متوجه هیچی نشد. یکم جلوتر یه آبشار قشنگ یه منظره ی خیلی جالبی رو درست کرده بود. خیلیا مشغول تماشا بودند. بعضیا فیلم میگرفتن و عکس میگرفتند. اما گاو قصه ما همچنان سر به زیر بود و می خورد و می خورد. بازم خوردو خورد تا شکمش باد کردو مجبور شد چند ساعت همونجا بخوابه. خواب های طولانی بعد از چند ساعت خوردن به گاو خیلی کیف داد. گاو از سفرش خیلی راضی بود. آخه اینطوری خوردو خوابش بهتر شده بود و تعجب میکرد که وقتی دانا و حکیم شدن انقدر کیف داره چرا بقیه این کارارو نمیکنن. خلاصه بچه ها، سفرگاو سالها طول کشید. اما پرخوری و نفهمی گاو باعث شد اون هیچی از سفرش نفهمه و هیچی یاد نگیره . بعد از سال ها سفر ،گاو هیچ فرقی نکرده بود ولی اون با خودش فکر میکرد حکیم و دانا شده. اما وقتی که برگشت حتی یه داستان جالب هم از سفرش به یاد نداشت تا برای کسی تعریف کنه. البته اون به هرکی که می رسید راجع به همه چی نظر میدادو خیلی هم حرف میزد. اما بازم همه اونو یه گاو نفهم میدونستد و هیچکس اونو به عنوان یک گاو دانا و حکیم قبول نداشت. اما این چیزا مهم نبود بچه ها، آخه بالاخره گاو خودش نمیدونست چه قدر نادونه، اون خودش خودشو خیلی قبول داشت، برگشت و پیش مزرعه دار اومد. مزرعه دار تا گاو رو دید اونو نوازش کردو دوباره چوب بهش بست تا بتونه کشاورزی کنه. گاو که فکر میکرد دانا شده و دیگه نباید تو کارای کشاورزی کمک کنه، شروع کرد به ماما کردن،عصبانی شده بود.
کشاورز یه نگاهی به گاو کردو گفت؟« چت شده چرا اینقدر ما ما میکنی؟دارم این چوبو بهت می بندم که بتونی راحتتر شخم بزنی.» ولی گاو که اعصابش خورد شده بود همینطور ماما می کرد. کشاورز از دست گاو عصبانی شد. چوب رو باز کردو گاو رو رها کرد. گاو هم رفتو رفت و ازونجا دور شد. اون دیگه نمیخواست به مزرعه برگرده. ولی اون دیگه جایی هم برای استراحت نداشت . اون اگه توی مسافرت چیزی یاد گرفته بودو دانا شده بود، حتما الان کشاورز جور دیگه باهاش برخورد میکرد. ولی گاو قصه ما تو مسیر همش در حال خوردن بودو هیچ اتفاق تازه ای رو ندید
#صفحهدوم