بخش هفدهم _ صدای قدم هات رو نمی تونم بشنوم. مثل دزدا راه می‌ری. کلر و سم بسیاری از کلاس ها و اتاق های مدرسه را به دنبال کندیس گشته بودند. اما خبری از او نبود. در آن سوی تلفن کندیس بنظر مشغول میامد برای همين تلفن را خیلی زودتر از آن که مکان دقیقش را بگوید قطع کرد. سم همانطور که در کلاس زیست شناسی ۱ نگاهی مینداخت پاسخ داد:《وقتی همه زندگیت دنبال یه نفر راه بیفتی مجبوری مثل یه سایه عمل کنی.》 کلر خندید. در آن لحظه به آن فکر می‌کرد که چگونه در طول یک روز تصوراتش از همه چیز ناگهان زیر و رو شد. خود را در میان خطری قریب الوقوع یافته بود و تنها کسی که در مقابله با آن همراهی اش می‌کرد سم بود. زمانی که به در چوبی و سرخ دفتر مدیر رسیدند، کلارا رو به سم کرد و گفت:《احتمالا اینجا باشه.》سپس مچ دست سم که قصد داشت در را باز کند گرفت. _من میرم داخل. اگه تو رو ببینه ممکنه قبول نکنه. _ اما برا.... _ نپرس ، فقط همینجا بمون. سپس چند ضربه به در زد و بدون آنکه منتظر جواب بماند دستگیره در را چرخاند . در با صدای کوتاهی باز شد و کلارا قدم در اتاق گذاشت. همانطور که انتظار می‌رفت کندیس روی یکی از صندلی های چرم مقابل میز مدیر نشسته بود و فایل های باقی مانده جشن را مرتب میکرد. کلر در را پشت سرش بست. کندیس همانطور که سرگرم مرتب کردن کاغذ ها بود گفت :《کلر... خوشحالم اومدی ، آقای کینگ دفترش رو در اختیارم گذاشت تا فایل های مربوط به سفارشات رو مرتب کنم.》سپس چشمان زمردی رنگش را به کلر دوخت که خجالت زده همانجا کنار در ایستاده بود. _ بیا داخل . بشین اینجا ، باید تا پس فردا همه اینها به دستمون برسه . کلر دستانش را به هم گره کرد و بر صندلی مقابل کندیس نشست. همانگونه که او را تماشا می‌کرد که کاغذ ها را جابه جا و طبقه بندی می‌کند، هوای در ریه هایش فرو خورد و گفت:《کندیس ، باید در مورد مسئله ای باهات حرف بزنم .》 کندیس از بر زدن کاغذ ها دست کشید. در آن لحظه خستگی در صورتش هویدا شد و کلر متوجه شد گونه هایش کمی به خاکستری می‌زند. کاغذ ها را روی صندلی کنارش رها کرد و گفت: میدونم ... میدونم همه اینها تقصیر منه آنقدر سریع حرف هایش را شروع کرد که فرصت اظهار نظر را از کلر گرفت. _همه زندگیم یجوری توی این مهمونی احمقانه آخر سال خلاصه شده که شماها رو هم خسته کردم . تلخندی زد و طره ای از موهای طلایی رنگش را از روی شانه کنار زد . _ کلر ، من واقعا نمیخواستم اینجوری بشه . جولی از سفر برگشته ، کیت کمی مریضه و تو ... مشخصا توی یه مشکل جدید با خانواده ت هستی که یهو پیداشون شده. کلر آب دهانش را قورت داد. می‌دانست کندیس میخواهد این صحبت ها را به کجا برساند. _ میدونی که چقدر دوستون دارم . شما مثل خانواده منید . اما اینم میدونی که چقدر دوست دارم پدرم رو خوشحال کنم . کاری کنم که به دخترش افتخار کنه. میخوام بهش ثابت کنم منم میتونم کارهای بزرگ کنم و مردم شهر حتی برای یه شب خوشحال باشن. کلر کمی در صندلی اش فرو رفت . مطمئن بود که کندیس با لغو شدن جشن مخالفت می‌کند اما حال حتی جرئت نمیکرد از او درخواست کند به لغو آن فکر کند. _ شاید احمقانه بنظر بیاد ولی میدونی کلر ، میخوام حس کنم مادرم ... بهم ... افتخار میکنه کلر چشمانش را به کاغذ های در هم ریخته روی میز دوخت که همگی با امضای زیبای کندیس علامت‌گذاری شده بودند. چیزی بر سینه کلارا سنگینی می کرد. او قبلا بارها آنچه کندیس برایش تلاش می‌کرد را از سر گذرانده بود. چنگ زدن به خلأ مادری که کندیس زمانی که کودک بود برای همیشه از دست داد. _ کل شهر بهت افتخار میکنن. کندیس چشمان آب گرفته اش را بالا آورد . _ چی؟ _ من نیومدم بهت بگم چرا از ما دور شدی کندیس. همه مون تلاش هات رو دیدیم . مطمئنم جولی و کیت هم ناراحت نیستن. صورت کندیس با شنیدن هر کلمه ای که از دهان کلر بیرون می‌ریخت بازتر میشد. لبانش را بر هم فشرد و همزمان که چشمانش کلر را تعقیب می‌کردند که به سوی در میرود با همان لحن شاداب همیشگی گفت:《هماهنگی همه گروه هارو انجام دادم . دو روز دیگه قراره اتفاقات بزرگی بیفته.》کلر زمزمه کرد:《مایکل هم همین نظرو داره.》